حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
امروز باز آمدم تالار مطالعه نزدیک خانه و نشسته ام که خاطرات فروردین 88 را مرور کنم. نمیدانم بعدش ادامه بدهم یا نه.
چون که پایان دوران دانشجویی تقریبا پایان دوران خوشی من بود و بعدش انواع و اقسام ناخوش احوالی ها بروز کرد. از مهر 83 تا بهمن 88 مثل این بود که من 5 سال در بالای کوه یخ زندگی و شخصیت خودم زندگی کردم. آنجا یک زیلو انداختم و آسمان را نگاه کردم و کیف کردم. بعدش دوباره به زیر کوه یخ فرورفتم.
حالا نمیخواهم ناشکری کنم. در سالهای بعد هم خوشی های بسیاری بود و هست. حتی همین روزها. اما خب آن چیزی که از بیرون دیده میشود خیلی ملاک نیست. تازگی این جمله کانت برایم خیلی جالب بود که کسی که وسایل زیادی برای رسیدن به سعادت ندارد ولی نیازی هم به آنها ندارد ظاهرا خوشبخت تر از کسی است که وسایل بسیار دارد و نیاز فراوان به آنها. یعنی کسی که در ظاهر بدبخته ولی از درون احساس خوشبختی میکنه هیچ فلسفه و اندیشه ای نمیتونه بهش بگه بدبخت.
خلاصه من اون سالها انگار بیشتر احساس خوشبختی میکردم و اگرچه نوشتن همین جملات بهم احساس گناه میده اما به هر حال استقلال دوران خوابگاه چیزی بود که توی زندگی خیلی بهش نیاز داشتم. الآن همون طور که میبینید خیلی نیاز دارم به داشتن یک نگاه فراخ منظر به آنچه در این چهل سال پشت سر گذاشتم. ولو اینکه اصلا اثبات نشه که من آدم خوشبختی بودم، فقط میخوام بر مسیری که طی کردم اشراف داشته باشم. به خاطر همینه که وقتی الآن نشسته م که خاطرات فروردین 88 رو بنویسم هی میرم سراغ یک نگاه کلی. چهل سالگی خیلی برام معنای چندانی نداره. البته این در بخش خودآگاه ذهنمه. شاید در ناخودآگاه کمی نگرانم کرده.
مهم ترین تصویر از فروردین 88 برایم ورود پدرم و برادرم به اتاقمان توی خوابگاه بوعلی دانشگاه علوم پزشکی خرم آباد است. نمیدانم چطور شد که تصمیم گرفتیم خانوادگی برویم خرم آباد. شاید استقبال من از این پیشنهاد به این خاطر بود که مهر 84 یک بار خانوادگی رفتیم بیرجند. هر دو دفعه در واقع خانواده به بهانه رساندن من به شهر محل تحصیلم راهی یک مسافرت شدند. مسافرت بیرجند خیلی خسته کننده و مسخره بود و کاش برای همیشه از خاطراتم پاک شود اما مسافرت خرم آباد چون مسیر کوتاه تر بود به نظرم کمتر من و خانواده را اذیت کرد. یادم می آید توی مسیر در یک پیچ عجیب و غریب پلیس کمین کرده بود و جریمه مان کرد. در کنار یک آبگیر بزرگ هم ایستادیم و از دیدنش لذت بردیم و شاید عکس هم گرفتیم. وقتی رسیدیم خرم آباد یادم نیست اول رفتیم قلعه یا اول رفتیم خوابگاه.
ولی خلاصه جالب بود که هر دو شهر قلعه داشتند و آنجا عکس خانوادگی داریم. قلعه بیرجند ظاهرش خشان میداد خشتی است و روکش کاهگلی داشت و با رفقا چند باری محض تفرج آنجا رفتیم. بزرگ بود و وسطش میشد فوتبال یا لااقل فوتسال بازی کرد اما قلعه خرم آباد کوچک تر بود. قلعه فلک الافلاک روی یک تپه سنگی در وسط شهر ساخته شده و همین تپه هم وسط یک تنگه است که در صورت حمله دشمن دفاع ساده تر باشد. ظاهرش سنگی و قشنگ است. همان روزهای ترم اول با صمد دارابی نژاد گه هم اتاقی و هم کلاسی ام بود رفتیم قلعه که توی محله بازار قدیمی شهر واقع شده و داخلش موزه مردم شناسی شده و صمد هی شوخی میکرد که مبادا اینجا چیزی قیمت کنی که مجبورت میکنند بخری. عین همین شوخی را بچه های بیرجند در مورد بازار زاهدان میگفتند. ببینید شما را به خدا شباهت ها چقدر زیاد. شرق و غرب کشور. تازه هر دو شهر یک رقیب نزدیک به خودشان داشتند که مردمش دشمنی کمرنگی با هم دارند. بیرجند و قائن. خرم آباد و بروجرد.
خلاصه به خاطر اینکه معمولا دوست دارم خاطره ها تکرار بشن به احتمال قوی خودم پیشنهاد دادم که باباجون و امید هم بیان اتاقمون رو ببینن و نمیدونم چطور چنین حماقتی کردم چون از اول ترم دی 87 من دیگه مثل دودکش قطار سیگار میکشیدم و گرچه توی بهمن و اسفند شبی یک بار میرفتم بیرون برای قدم زدن و سیگار کشیدن و موسیقی گوش کردن ولی توی اتاق هم کاملا بوی سیگار می اومد. فقط نکته اینجا بود که چون توی تعطیلات عید خوابگاه خالی بود بوی سیگار تا حد زیادی از بین رفته بود اما برای کسی که برای اولین بار پاش رو میذاره تو یه محیط جدید فکر میکنم حتما بابام و داداشم متوجه شدند و با هیچ کدوم بعدا در موردش حرف نزدم و اگرچه میدونن که من چند سال این وسطا سیگار میکشیدم اما نذاشتیم صحبت کردن در موردش طبیعی بشه. الآن الحمدلله رب العالمین نزدیک 8 ساله که لب به سیگار نزده م و چندان وسوسه هم نمیشم جز یک مورد که یهو در یه محفل سه نفره فهمیدم دو تا رفیق که مطلقا فکر نمیکردم سیگار بکشن میخوان سیگار بکشن. خیلی موقعیت وسوسه کننده ای بود. اصلا آدم خلع سلاح میشه. ولی خدا رو شکر قسمم رو نشکستم. گاهی خواب میبینم که قسمم رو شکسته م و ناراحتم.
مهر 84 که رفتیم بیرجند از نگهبان اجازه گرفتیم و مادرم هم اومد توی اتاقمون و شاید در حد یه چای دم کردن و خوردن هم نشست و من خودم شگفتزده بودم که یه زن پاش به اینجا رسیده، اما فروردین 88 مامانم نیومد و شاید من مخالفت کرده بودم چون همین نگرانی رو داشته م. ببینید همین شک کردن هاس که من عاشقشم. فقط گذشته ای به اندازه کافی دوره که میشه از فکر کردن بهش لذت برد و شک کرد و روابط رو حلاجی کرد و به نتیجه قطعی نرسید. یکی از آخرین داستان کوتاه هایی که نوشته م درباره چنین موقعیتیه. خلاصه از فروردین 88 دیگه چیز چندانی یادم نمیاد جز اینکه ماجرای اون دختره مدام وخیم تر میشد و جنبه رضایت بخشش مدام کمتر و کمتر میشد. چیزی که از اون فروردین دارم آلبوم فرامرز اصلانیه که توش اگه یه روز بزی سفر و کو یارم یارم کو رو داره و من دیوانه وار عاشق آهنگ الا ای آهوی وحشی کجایی شدم. هنوزم اگه حالم خوب باشه و با طمانینه به این آهنگ گوش بدم میتونم احساس کنم که توی خوابگاهمون هستم و توی اتاق تنهام و شاید دارم روی تختم که طبقه بالا بود و سلمان ترابی گودرزی طبقه پایین میخوابید سیگار میکشم و این آهنگ رو گوش میدم و به اون کوچه خلوت پشت خوابگاه نگاه میکنم و غرق آرامشم. با اینکه در زندگی هیچ برنامه ریزی خاصی برای کاری نداشتم این یک برنامه ریزی م عجیب جواب داده. برنامه ریزی برای ایجاد خاطرات شیرین.
توی فاصله سطرهای بالا تا این سطرها رفتم روبروی فرهنگسرا یه املت خوردم و یه قلیون هم کشیدم و نمازم رو هم خوندم و تموم. خیال پدر خوبی بودن دست از سرم برنمیداره. همه ش توی فکر آینده بچه ها هستم و یک لحظه هم به جنگ و مسائل کشور فکر نمیکنم. فقط از خدا میخوام مریض و سربار بچه ها نباشم. فقط میخوام پسرم، مخصوصا پسرم بتونه از روی من یه الگوی مردانگی برداشت کنه. ظاهر امر نشون میده من خیلی نتونستم از روی پدرم این الگو رو بردارم و شاید اگه بوی سیگار توی اتاق باعث میشد یه متلک بهم بندازه امروز برام بهتر بود. خلاصه من نفهمیدم بابام اون روز متوجه بوی سیگار شد یا نشد. اینم بگم که دانشگاه یه تعداد موکت طرح فرش به بعضی از اتاقا داده بود و اینا پشتش انگار که از قیر ساخته شده بود و روش یه لایه پشم یا کرک بود که روش طرح فرش رو چاپ کرده بودند و واقعا بوی نفت میداد. اون موقع کف اتاق ما یکی از اینا پهن بود. به جای بابام مسئول خوابگاه که بو برده بود ما توی اتاقمون سیگار میکشیم موقع تحویل دادن این موکته بهم متلک انداخت که این بوی نفتش هم باعث نشئگی میشه.
واقعا شک میکردند که اگه اتاقی بوی سیگار میده ممکنه توش چیز بدتری هم بکشند. من ممکن نبود طرف چیز بدتری برم اما بعدا هم اتاقی ترم قبلش بهم گفت یه بار که من تهران بودم احمقا رفته ن همون اطراف قلعه حشیش گرفته ن. نمیدونم همین دفعه بود یا یه بار دیگه بود که یه همکلاسی اهل تسنن مون هم گفت کشیده و گفتم حالا چه حسی بهت دست داد و گفت هیچی بابا خیلی مسخره بود. امروز پسرم رو باید ببریم دکتر. در حالی که دارم اینا رو مینویسم همه ش فکرم اونجاس و به یه رفیقی هم توی قهوه خونه پیامک التماس دعا دادم و گفت چون دیروز مریض بوده شاید دعاش کارگر باشه و دعا میکنه و ما هم یه چیزی نذر کنیم. منم نذرم رو کرده م و این قدر نذر و نیاز دارم که قاطی میکنم و ممکنه از ادا کردنشون جا بمونم. خدایا تو خودت شاهدی داشته باشم حتما ادا میکنم. به صلوات فرستادن نمیرسم از بس مشغله دارم. همه هم الکی. میخوام یه گوشی غیر هوشمند بخرم.
اگه گوشی خنگ بخرم خودم هوشمندتر میشم و از ذهنم زیاده از حد کار نمیکشم و موقع رفت و آمد به محل کار صلوات میفرستم و نذرهام رو ادا میکنم انشاالله. پنجشنبه رفتم از بازار موبایل چارسو بخرم ولی وارد این معبد پول و تکنولوژی که میشم حالم خراب میشه. فوری برگشتم بیرون و گفتم بذار از نزدیک خونه بخرم. از فروردین 88 فقط یه چیز دیگه بگم و اون اینکه یه ملودی که توی خرم آباد به ذهنم رسیده بود و نزدیک میدون کیو کنار پیاده رو توی گوشیم ضبطش کرده بودم رو توی ایام عید ساختم و تنظیمش هم بدک نشد. سعی میکنم پیداش کنم و اینجا بذارم. محسن مرادی تراکمه که واقعا پیانو میزد تو همین ترم اومد دنبال کارهای فارغ التحصیلیش و براش گذاشتم و به نظرم مسحور این ملودی و تنظیم شد.
یه جفت اسپیکر که مال یکی از بچه های خوابگاه بود الکی دست من مونده بود و پسره هم نمیومد دنبالش. منم یه کم با بی تفاوتی هیچی نمیگفتم. این اسپیکر تا دوره سربازی دستم موند و حتی توی آسایشگاه بهداری هم بردمش که ماجرای مسخره خودش رو داره. شاید هم همونجا گذاشتمش، یادم نیست. خلاصه به محسن گفتم برو روی تخت دراز بکش و چشمهات رو ببند. چون یه طوری تنظیم کرده بودم که یه جاهایی ملودی چپ و راست میشد. محسن هم همین کار رو کرد و خلاصه آهنگ رو گذاشتم و صداش رو زیاد کردم و محسن وقتی تموم شد یه تعریف حسابی از آهنگ کرد.
الآن که گوش میدم به نظرم صداهایی که انتخاب کرده م خیلی دقیق نبوده. این که صداها یه جاهایی به عربی میزنه به خاطر اینه که فکر میکردم فضای ملودی به عربی میخوره و بعد همون ملودی رو میبردم توی ریتم تکنو و آکوردها و صداش رو تغییر میدادم توی جمله های بعدی و فضا غربی میشد. شاید این آخرین و کامل ترین تلاشم برای ساختن یه چیز تلفیقی شرقی-غربی بود. کیبوردمون همون سال سوخت و تمام.
دیگه خیال خریدن یه کیبورد جدید به سر من و وحید نزد و تقریبا موسیقی رو بوسیدیم گذاشتیم کنار. چند ماه پیش با نرم افزار و یه کیبورد "میدی" باز تونستم یه چیزی بسازم ولی خلاصه آهنگ ساختن اونم به روش من واقعا وقت میخواد که ندارم. خدایا کمکم کن یه پدر الهام بخش برای بچه هام باشم.
پسر داشتن برای یه پدر صد برابر سخت تره. همه ش باید فکر کنی بتونی الگوی خوبی باشی. توکل به خدا و التماس دعا
bayanbox.ir/info/4176851497498718155/Farvardin-88