درباره کتاب "شرح اسم"

عجیب ترین چیزی که توی کتاب میشه دید اینه که یه جامعه بسیار سنتی و محافظه کار مثل جامعه شهرهای مذهبی قم و مشهد بیش از آن که محرک انقلاب باشه کاملا مزاحم سرعت گرفتن حرکت انقلابی هست و پدر سیدعلی خامنه ای هم دقیقا نماینده همین تفکر مذهبی محافظه کاره بنابراین در کنار فقر شدید و تعقیب و گریز با ساواک و زندگی مخفیانه، یکی از مهم ترین مشکلاتش اینه که با همرزمان خودش چطور آتش تفکرات انقلابی امام خمینی رو (که توی تبعید هست) در قم و مشهد روشن کنند و وقتی روشن میشه نذارن خاموش بشه

قسمتای مربوط به بدهکاری و فقر پارسال که وضعم خیلی بد بود واقعا بهم قوت قلب میداد


بازجویی ها هم از قسمتهای بسیار جالب کتاب هستند. این که یه روحانی جوون چطور قلدرانه با ماموران ساواک برخورد میکنه و کم کم با تجربه هایی که کسب میکنه حرفه ای میشه که چطور باید جواب سوالات رو بده که هیچ بهونه محکمه پسندی بهشون نده. کاملا یه بازی موش و گربه در بازجویی ها هستکه خیلی سرگرم کننده س و آدم خوشش میاد که این روحانی جوون چطور کم نمیاره و یهو مامور بازجویی رو متهم میکنه که این سوال رو حق نداری بپرسی چون بر اساس قوانین مملکت این سوال "تفتیش عقاید" محسوب میشه و من جواب نمیدم

قسمتای پایانی کتاب هم از این بابت جالبه که میبینیهیچ کدوم از گروه های مبارز، نه مجاهد نه مذهبی، یک هزارم درصد تاثیر امام خمینی رو هم ندارند و خوابش رو هم نمیبینند که انقلاب این قدر زود به نتیجه برسه و آمادگیش رو هم چندان ندارند و حتی خود آقای خامنه ای خبر پیروزی انقلاب رو از رادیوی ماشینش میشنوه وقتی که برای یه جلسه بحث با گروه های مارکسیستی که میخواستند کارگرای یک کارخونه رو تحریک کنن رفته بوده و داشته برمیگشته

قندیل کوچک نوشته غسان کنفانی

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

قندیل کوچک

میدانید چرا اعراب کاری برای فلسطیـــ/ن نمیکنند؟

جرئت نمیکنم اینستاگرامم را باز کنم. بی اغراق گاهی ده پست پشت سر هم دردناک ترین تصاویر از له و لورده شدن و تکه پاره شدن تن کودکان فلسطینی برایم ردیف میشود.

اما چرا این کشورهای بی عرضه خائن غلاف عربی کاری برای هم کیشان خودشان نمیکنند؟

جواب را شاعر و نویسنده بزرگ عرب #غسان_کنفانی که به همراه برادرزاده (یا شاید خواهرزاده اش) توسط خونخوارترین رژیم نیابتی دنیا کشته شده در این داستان کودک داده است.

آخر کسی به گل سرخ میگوید شما؟ شاعر را دست در دست کودک میکشید؟

این رژیم های عربی غیر از غیرت و فهم چه چیزی ندارند که آبروی ما مسلمان ها را این طور برده اند؟

من و شما که عرب نیستیم نمیتوانیم به این سوال پاسخ دقیقی بدهیم.

پاسخ را باید غسان کنفانی بدهد، آن هم نه در یک کتاب تحلیلی یا یک رمان، بلکه در یک کتاب کودک. که نقاشی هایش را هم خودش کشیده تا این کتاب را هدیه بدهد به همین کودک شهید.

خدا به #غلامرضا_امامی نازنین عمر و عزت با برکت بدهد به خاطر ترجمه این کتاب. از قضا طرح جلد کتابی که من دارم این نقاشی زشت نیست و در خانه یا محل کار پیدایش کنم میگذارم اینجا، ولی شما را به خدا این داستان را بخوانید.

این آفتابی که امیرزاده باید به قصر بیاورد چیست؟

او چگونه باید ماموریت خطیرش را به سرانجام برساند؟

آقای #کانون_پرورش_فکری_کودکان_و_نوجوانان ممنون بابت بازنشر این کتاب ولی چرا این کتاب، این #شازده_کوچولو ی ما شرقی ها و مسلمان ها چرا نباید به شهرت کتاب سنت اگزوپری باشد؟



هزار هزار فانوس هدیه به روح پاک غسان کنفانی و پروفسور #رفعت_العرعير نویسنده شهید فلسطینی که سالگرد شهادتش همین چند ماه پیش بود و سنگی جز از جنس کلمات به سوی دشمن پرتاب نکرده بود. اما مردانگی اش را داشت که سنگهایی از جنس کلمه به سمت دشمن بیندازد و به دیگران الهام و آموزش بدهد.

خدایا یک خواهش: ما را جلوی این مظلوم ترین مظلومان عالم سرشکسته مکن. تو را به پیامبر رحمتت کاری کن بتوانیم در چشمهایشان نگاه کنیم و بگوییم کاری که از دستمان بر می آمد را کردیم و درندگی و سگ هاری که دندان هایش را بر پیکر شما میفشرد نترسیدیم.

خدایا ما کوچک و ترسو هستیم. توکل و شجاعت را تو به حق اسدالله الغالب علی بن ابی طالب به ما الهام کن.

بگذار ما فانوس کوچک خودمان را بیفروزیم. خداوندا. تویی که با نور همین فانوس جهان را روشن میکنی. همان طور که با عصای چوپانی موسی اژدهایان را نابود کردی.

خاطرات سال 89

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

خب حالا دیگه باید سال به سال بریم جلو چون بعد از دوران خوابگاه دیگه خاطراتم اون طور محکم و شفاف ثبت نشده.

شاید این نوشتن بتونه جایگزین همون 40 هزار کلمه ای بشه که میخواستم در چهل سالگی بنویسم. چقدر عجیب. اصلا از درون خودم رو چهل ساله احساس نمیکنم. تقریبا فکر میکنم بیست و یکی دو ساله م و هیچی از راز و رمز زندگی نمیدونم. البته از یه جنبه دیگه گاهی میگم کاش همین فردا 60 ساله بشم.

وقتایی که احساس میکنم لیاقت چهل ساله ها رو ندارم میگم کاش فردا صبح هفتاد ساله از خواب بیدار بشم. کسی از یه آدم هفتاد ساله توقع هیچ شایستگی خاصی نداره و اگه در تمام زندگیش گند زده باشه بازم ردای پیری به تن همه برازنده س و از همه یه موجود معصوم میسازه. اما بگذریم. سال 89 با تلاش من برای آمادگی آزمون ارشد پرستاری آغاز شد. الآن که فکر میکنم میبینم روزای بدی نبود. بهمن 88 که درسم تموم شد امید حیدری پور بهم زنگ زد.

امید از همکلاسی های دوران کاردانی بود و اومده بود تهران توی یه اورژانس خصوصی کار میکرد. ظاهرا درآمدش خوب بود و چون مدام با پولدارها سر و کار داشتند با اشاره بهشون میفهموندند که بعد از هر ماموریت بهشون انعام بده ن و اسمش رو گذاشته بودند اکسترا! چه قدر وقیح و احمقانه. من یکی دو شب رفتم و دیدم نمیتونم تحمل کنم. ممکن بود مریض بدحال باشه و کار دستشون بده. از همون جا پایین سه تا برج ASP زنگ زدم به اصغر محمدی و درباره ارشد باهاش مشورت کردم و گفت دیر نشده اگه همین فردا شروع کنی به خوندن. و من فوری به امید گفتم و برگشتم خونه و از فرداش شروع کردم.

صبح ها میرفتم تالار مطالعه فرهنگسرای خاوران و مشغول خوندن میشدم در حالی که هنوز منابع رو کامل تهیه نکرده بودم. تا یک ماه مونده به آزمون من هنوز داشتم کتابای مختلف رو میخریدم. میرفتم انقلاب و با همون ذوقی که برای رمان خریدن داشتم هر دفعه دو سه تا کتاب مراقبت های پرستاری برونر میخریدم و می اومدم خونه و میدونستم که تا روز آزمون من قطعا نمیرسم همه رو حتی یه روخونی کامل بکنم. نکته جالب این بود که اصغر توی لرستان همه مطالعاتش رو با صدای بلند ضبط کرده بود و برام روی سی دی فرستاد. چنین چیزی تو ذهنم مونده چون اون موقع که شبکه های اجتماعی نبود. توی تالار مطالعه هندزفری توی گوش صدای اصغر رو گوش میدادم و میخوندم و توی یه سررسیدی که هنوزم دارمش نکته برداری میکردم.

هر روز بلااستثناء یکی از رفقا که نمیخوام اسمش رو بیارم بهم زنگ میزد و می اومد دنبالم و یکی دو ساعت از وقتم رو میگرفت. اگرچه میدونم احتمالا هیچ وقت اینا رو نمیخونه ولی نمیخوام اسمش رو بیارم چون تنها دوستیه که دارم و میتونم بهش زنگ بزنم بیا امشب بریم بیرون یا بریم قهوه خونه و اگه آزاد باشه احتمال زیاد میاد. دیروز هم به مناسبت روز دختر بهم زنگ زد گفت رفتی خونه از طرف من دخترات رو ببوس و روز دختر رو بهشون تبریک بگو. دلم براش میسوزه که خدا بهشون بچه نداده و گفتم انشاالله به حق حضرت معصومه س خدا قسمتت کنه. اون خیلی رفیق برای خوش گذرونی و درددل داره ولی من فقط اون رو دارم. بچه پاک و روراستیه. از اوناس که وقتی بمیره همه گناهاش رو میذارن پای مشکلات روانی و یه راست میفرستنش بهشت. قضیه اون سال این بود که وقتی نتایج آزمون اومد و من و اصغر هیچ کدوم قبول نشدیم شب دیدمش و تا گفتم قبول نشدم دو تا دستاش رو برد بالا و گفت : Thanks God

یکهو برق منو گرفت که چرا این حرف رو زد. یه سری شواهد فوری توی ذهنم در کنار هم چیده شد و نتیجه گرفتم این مدت داشته وقت من رو میگرفته که نتونم درست درس بخونم و ارشد قبول بشم چون که یه حسادتی بهم داشت. ولی الآن که دارم اینا رو مینویسم واقعا دلم براش میسوزه و مطمئنم خدا همه حسودها رو میبره بهشت. فکر نمیکنم چندان مشکل اخلاقی باشه. احتمالا بیشتر مشکل روانیه. این رفیقم تو دوره نوجوونی یکی دو بار بیمارستان اعصاب و روان هم بستری شده بود و کارت معافیت از سربازی به علت اعصاب و روان داره که میگه قرمزه و بزرگ روش نوشته معاف! همین ماه رمضون که دو شب با هم رفتیم قهو خونه قصیر برگشتنی روی موتور برام تعریف کرد که برای تمدید گواهی نامه ش هر سال باید بره یه مصاحبه ای بکنه چون معافیتش این شکلیه. خلاصه سال 89 اون شب که این حرف رو زد من بیدرنگ خداحافظی کردم و خیلی هم ناراحت شد و تا یه مدت پیام و تماسش رو جواب نمیدادم. نمیدونم دو سه ماه شد یا نه. خلاصه دیگه بی خیال کدورت شدم و اونم یه تفسیر عرفانی از حرفش ارائه داد که بله در همه حال باید شکرگزار بود! من که باورم نشد.
قبول نشدن اصغر بیشتر مایه تعجب من بود. من دیگه رفتم تو احوالات افسردگی که باید برم خدمت ولی اصغر که خدمتش رو رفته بود از همون فرداش شروع کرد به خوندن و سال بعد قبول شد و حالا سالهاست که عضو هیئت علمی دانشکده پرستاری پلدختره و توی اون شهر کوچیک کم خرج داره با حقوقی نزدیک به دو برابر حقوق من زندگی میکنه و البته که چه مادی و چه معنوی لیاقتش رو داره. تابستون 89 من اولین جلسه داستان شهرستان ادب رو برگزار کردم و عزتی این کار رو نمیکرد و ظاهرا کسر شان خودش میدونست. البته جلسه داستان واقعا تا زمستون 93 که قیصری رو به عنوان استاد ثابت جلسات آوردیم قوامی نداشت و یه بار یادمه فکر کنم ایام نمایشگاه کتاب 90 هیچ کس نیومد سر جلسه و من یه حوله که اونجا افتاده بود برداشتم و توش حسابی گریه کردم. چقدر خر بودم. میخواستم وفاداریم رو به خودم ثابت کنم.

پاییز 89 اول آبان بالاخره با باباجون و وحید رفتیم پادگان عشرت آباد که یه عالمه سرباز وسط میدون صبحگاهش جمع شده بودند و اونجا تقسیم بندی کردند و من آموزشی افتادم کرج و صبح دوم آبان باباجون من رو تا پادگان شهید مدرس کرج برد. از خونه که راه افتادیم اولین آهنگی که توی سی دی پخش شد افتخاری بود که خوند "ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد/ در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد" هر سه تایی خندیدیدم. البته روحیه من واقعا داغون بود و توی آموزشی داغون تر هم شد. نمیخوام بهش فکر کنم. چیزای خوب هم توش بود. مثلا از تلفن عمومی پادگان زنگ زدم به آیت دولتشاه که میدونستم موقعیت من رو داره و بهش راهنمایی کردم چطور خدمتش رو توی حوزه هنری بگذرونه. اونم خدمتش توی اتاق امیرحسین فردی خدابیامرز بود. چه بختی.

رمان شطرنج با ماشین قیامت حبیب احمدزاده رو برده بودم که شبا بعد از نماز جماعت میرفتم توی کتابخونه کوچیک پادگان مینشستم میخوندم. وقتی تموم شد رفتم سراغ کتاب حماسه حسین شهید مطهری و کتاب احمدزاده رو همونجا یادگاری گذاشتم. یه پسره رمان کوری ساراماگو رو آورده بود و کلا گروهان ما نصفش کارشناسی بودند و نصف دیگه ارشد و دکترا و خلاصه بعدا فهمیدم اونجا یه دوره هایی به نام دوره نخبگان برگزار میشده و هر کس توی رژه رفتن دست و پا چلفتی تر بوده بهش میگفتن نخبه :)

اما شروع خدمت توی بهداری ف پش ق نزسا ضد حال بزرگی بود که واقعا منو ضربه فنی کرد. شاید اگه مجبور نبودم شبا اونجا بمونم حال اینقدر بد نمیشد اما از طرفی سعی میکردم با تنهایی خودم حال کنم. جز یک ماه اول دیگه با بچه ها نمیشستم پای سریال نگاه کردن و می اومدم توی اورژانس کتاب میخوندم. زیاد هم کتاب نخوندم اما فکر کنم آخر خدمت یه بار محاسبه کردم حدود 30 تا کتاب خونده بودم. همشهری داستان هم میخوندم.

داستان خودم که توی همشهری داستان چاپ شده بود دکتر روحی رو خیلی شگفتزده کرده بود ولی بقیه مثل سیب زمینی بی ذوق بودند. شب اول که همه اعضای خانواده اومدند دم در پادگان دیدنم نشون میده ما چه خانواده خوبی داشتیم. ولی بغض بدجور گلوی من رو گرفته بود.

وقتی هم که رفتند اومدم توی پادگان و توی تاریکی اطراف بهداری گریه کردم از این روحیه ضعیف خودم ناراحت بودم.

خاطرات فروردین 88

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

که آشنا سخن آشنا نگه دارد

امروز باز آمدم تالار مطالعه نزدیک خانه و نشسته ام که خاطرات فروردین 88 را مرور کنم. نمیدانم بعدش ادامه بدهم یا نه.

چون که پایان دوران دانشجویی تقریبا پایان دوران خوشی من بود و بعدش انواع و اقسام ناخوش احوالی ها بروز کرد. از مهر 83 تا بهمن 88 مثل این بود که من 5 سال در بالای کوه یخ زندگی و شخصیت خودم زندگی کردم. آنجا یک زیلو انداختم و آسمان را نگاه کردم و کیف کردم. بعدش دوباره به زیر کوه یخ فرورفتم.

حالا نمیخواهم ناشکری کنم. در سالهای بعد هم خوشی های بسیاری بود و هست. حتی همین روزها. اما خب آن چیزی که از بیرون دیده میشود خیلی ملاک نیست. تازگی این جمله کانت برایم خیلی جالب بود که کسی که وسایل زیادی برای رسیدن به سعادت ندارد ولی نیازی هم به آنها ندارد ظاهرا خوشبخت تر از کسی است که وسایل بسیار دارد و نیاز فراوان به آنها. یعنی کسی که در ظاهر بدبخته ولی از درون احساس خوشبختی میکنه هیچ فلسفه و اندیشه ای نمیتونه بهش بگه بدبخت.

خلاصه من اون سالها انگار بیشتر احساس خوشبختی میکردم و اگرچه نوشتن همین جملات بهم احساس گناه میده اما به هر حال استقلال دوران خوابگاه چیزی بود که توی زندگی خیلی بهش نیاز داشتم. الآن همون طور که میبینید خیلی نیاز دارم به داشتن یک نگاه فراخ منظر به آنچه در این چهل سال پشت سر گذاشتم. ولو اینکه اصلا اثبات نشه که من آدم خوشبختی بودم، فقط میخوام بر مسیری که طی کردم اشراف داشته باشم. به خاطر همینه که وقتی الآن نشسته م که خاطرات فروردین 88 رو بنویسم هی میرم سراغ یک نگاه کلی. چهل سالگی خیلی برام معنای چندانی نداره. البته این در بخش خودآگاه ذهنمه. شاید در ناخودآگاه کمی نگرانم کرده.

مهم ترین تصویر از فروردین 88 برایم ورود پدرم و برادرم به اتاقمان توی خوابگاه بوعلی دانشگاه علوم پزشکی خرم آباد است. نمیدانم چطور شد که تصمیم گرفتیم خانوادگی برویم خرم آباد. شاید استقبال من از این پیشنهاد به این خاطر بود که مهر 84 یک بار خانوادگی رفتیم بیرجند. هر دو دفعه در واقع خانواده به بهانه رساندن من به شهر محل تحصیلم راهی یک مسافرت شدند. مسافرت بیرجند خیلی خسته کننده و مسخره بود و کاش برای همیشه از خاطراتم پاک شود اما مسافرت خرم آباد چون مسیر کوتاه تر بود به نظرم کمتر من و خانواده را اذیت کرد. یادم می آید توی مسیر در یک پیچ عجیب و غریب پلیس کمین کرده بود و جریمه مان کرد. در کنار یک آبگیر بزرگ هم ایستادیم و از دیدنش لذت بردیم و شاید عکس هم گرفتیم. وقتی رسیدیم خرم آباد یادم نیست اول رفتیم قلعه یا اول رفتیم خوابگاه.

ولی خلاصه جالب بود که هر دو شهر قلعه داشتند و آنجا عکس خانوادگی داریم. قلعه بیرجند ظاهرش خشان میداد خشتی است و روکش کاهگلی داشت و با رفقا چند باری محض تفرج آنجا رفتیم. بزرگ بود و وسطش میشد فوتبال یا لااقل فوتسال بازی کرد اما قلعه خرم آباد کوچک تر بود. قلعه فلک الافلاک روی یک تپه سنگی در وسط شهر ساخته شده و همین تپه هم وسط یک تنگه است که در صورت حمله دشمن دفاع ساده تر باشد. ظاهرش سنگی و قشنگ است. همان روزهای ترم اول با صمد دارابی نژاد گه هم اتاقی و هم کلاسی ام بود رفتیم قلعه که توی محله بازار قدیمی شهر واقع شده و داخلش موزه مردم شناسی شده و صمد هی شوخی میکرد که مبادا اینجا چیزی قیمت کنی که مجبورت میکنند بخری. عین همین شوخی را بچه های بیرجند در مورد بازار زاهدان میگفتند. ببینید شما را به خدا شباهت ها چقدر زیاد. شرق و غرب کشور. تازه هر دو شهر یک رقیب نزدیک به خودشان داشتند که مردمش دشمنی کمرنگی با هم دارند. بیرجند و قائن. خرم آباد و بروجرد.

‍خلاصه به خاطر اینکه معمولا دوست دارم خاطره ها تکرار بشن به احتمال قوی خودم پیشنهاد دادم که باباجون و امید هم بیان اتاقمون رو ببینن و نمیدونم چطور چنین حماقتی کردم چون از اول ترم دی 87 من دیگه مثل دودکش قطار سیگار میکشیدم و گرچه توی بهمن و اسفند شبی یک بار میرفتم بیرون برای قدم زدن و سیگار کشیدن و موسیقی گوش کردن ولی توی اتاق هم کاملا بوی سیگار می اومد. فقط نکته اینجا بود که چون توی تعطیلات عید خوابگاه خالی بود بوی سیگار تا حد زیادی از بین رفته بود اما برای کسی که برای اولین بار پاش رو میذاره تو یه محیط جدید فکر میکنم حتما بابام و داداشم متوجه شدند و با هیچ کدوم بعدا در موردش حرف نزدم و اگرچه میدونن که من چند سال این وسطا سیگار میکشیدم اما نذاشتیم صحبت کردن در موردش طبیعی بشه. الآن الحمدلله رب العالمین نزدیک 8 ساله که لب به سیگار نزده م و چندان وسوسه هم نمیشم جز یک مورد که یهو در یه محفل سه نفره فهمیدم دو تا رفیق که مطلقا فکر نمیکردم سیگار بکشن میخوان سیگار بکشن. خیلی موقعیت وسوسه کننده ای بود. اصلا آدم خلع سلاح میشه. ولی خدا رو شکر قسمم رو نشکستم. گاهی خواب میبینم که قسمم رو شکسته م و ناراحتم.

مهر 84 که رفتیم بیرجند از نگهبان اجازه گرفتیم و مادرم هم اومد توی اتاقمون و شاید در حد یه چای دم کردن و خوردن هم نشست و من خودم شگفتزده بودم که یه زن پاش به اینجا رسیده، اما فروردین 88 مامانم نیومد و شاید من مخالفت کرده بودم چون همین نگرانی رو داشته م. ببینید همین شک کردن هاس که من عاشقشم. فقط گذشته ای به اندازه کافی دوره که میشه از فکر کردن بهش لذت برد و شک کرد و روابط رو حلاجی کرد و به نتیجه قطعی نرسید. یکی از آخرین داستان کوتاه هایی که نوشته م درباره چنین موقعیتیه. خلاصه از فروردین 88 دیگه چیز چندانی یادم نمیاد جز اینکه ماجرای اون دختره مدام وخیم تر میشد و جنبه رضایت بخشش مدام کمتر و کمتر میشد. چیزی که از اون فروردین دارم آلبوم فرامرز اصلانیه که توش اگه یه روز بزی سفر و کو یارم یارم کو رو داره و من دیوانه وار عاشق آهنگ الا ای آهوی وحشی کجایی شدم. هنوزم اگه حالم خوب باشه و با طمانینه به این آهنگ گوش بدم میتونم احساس کنم که توی خوابگاهمون هستم و توی اتاق تنهام و شاید دارم روی تختم که طبقه بالا بود و سلمان ترابی گودرزی طبقه پایین میخوابید سیگار میکشم و این آهنگ رو گوش میدم و به اون کوچه خلوت پشت خوابگاه نگاه میکنم و غرق آرامشم. با اینکه در زندگی هیچ برنامه ریزی خاصی برای کاری نداشتم این یک برنامه ریزی م عجیب جواب داده. برنامه ریزی برای ایجاد خاطرات شیرین.

توی فاصله سطرهای بالا تا این سطرها رفتم روبروی فرهنگسرا یه املت خوردم و یه قلیون هم کشیدم و نمازم رو هم خوندم و تموم. خیال پدر خوبی بودن دست از سرم برنمیداره. همه ش توی فکر آینده بچه ها هستم و یک لحظه هم به جنگ و مسائل کشور فکر نمیکنم. فقط از خدا میخوام مریض و سربار بچه ها نباشم. فقط میخوام پسرم، مخصوصا پسرم بتونه از روی من یه الگوی مردانگی برداشت کنه. ظاهر امر نشون میده من خیلی نتونستم از روی پدرم این الگو رو بردارم و شاید اگه بوی سیگار توی اتاق باعث میشد یه متلک بهم بندازه امروز برام بهتر بود. خلاصه من نفهمیدم بابام اون روز متوجه بوی سیگار شد یا نشد. اینم بگم که دانشگاه یه تعداد موکت طرح فرش به بعضی از اتاقا داده بود و اینا پشتش انگار که از قیر ساخته شده بود و روش یه لایه پشم یا کرک بود که روش طرح فرش رو چاپ کرده بودند و واقعا بوی نفت میداد. اون موقع کف اتاق ما یکی از اینا پهن بود. به جای بابام مسئول خوابگاه که بو برده بود ما توی اتاقمون سیگار میکشیم موقع تحویل دادن این موکته بهم متلک انداخت که این بوی نفتش هم باعث نشئگی میشه.

واقعا شک میکردند که اگه اتاقی بوی سیگار میده ممکنه توش چیز بدتری هم بکشند. من ممکن نبود طرف چیز بدتری برم اما بعدا هم اتاقی ترم قبلش بهم گفت یه بار که من تهران بودم احمقا رفته ن همون اطراف قلعه حشیش گرفته ن. نمیدونم همین دفعه بود یا یه بار دیگه بود که یه همکلاسی اهل تسنن مون هم گفت کشیده و گفتم حالا چه حسی بهت دست داد و گفت هیچی بابا خیلی مسخره بود. امروز پسرم رو باید ببریم دکتر. در حالی که دارم اینا رو مینویسم همه ش فکرم اونجاس و به یه رفیقی هم توی قهوه خونه پیامک التماس دعا دادم و گفت چون دیروز مریض بوده شاید دعاش کارگر باشه و دعا میکنه و ما هم یه چیزی نذر کنیم. منم نذرم رو کرده م و این قدر نذر و نیاز دارم که قاطی میکنم و ممکنه از ادا کردنشون جا بمونم. خدایا تو خودت شاهدی داشته باشم حتما ادا میکنم. به صلوات فرستادن نمیرسم از بس مشغله دارم. همه هم الکی. میخوام یه گوشی غیر هوشمند بخرم.

اگه گوشی خنگ بخرم خودم هوشمندتر میشم و از ذهنم زیاده از حد کار نمیکشم و موقع رفت و آمد به محل کار صلوات میفرستم و نذرهام رو ادا میکنم انشاالله. پنجشنبه رفتم از بازار موبایل چارسو بخرم ولی وارد این معبد پول و تکنولوژی که میشم حالم خراب میشه. فوری برگشتم بیرون و گفتم بذار از نزدیک خونه بخرم. از فروردین 88 فقط یه چیز دیگه بگم و اون اینکه یه ملودی که توی خرم آباد به ذهنم رسیده بود و نزدیک میدون کیو کنار پیاده رو توی گوشیم ضبطش کرده بودم رو توی ایام عید ساختم و تنظیمش هم بدک نشد. سعی میکنم پیداش کنم و اینجا بذارم. محسن مرادی تراکمه که واقعا پیانو میزد تو همین ترم اومد دنبال کارهای فارغ التحصیلیش و براش گذاشتم و به نظرم مسحور این ملودی و تنظیم شد.

یه جفت اسپیکر که مال یکی از بچه های خوابگاه بود الکی دست من مونده بود و پسره هم نمیومد دنبالش. منم یه کم با بی تفاوتی هیچی نمیگفتم. این اسپیکر تا دوره سربازی دستم موند و حتی توی آسایشگاه بهداری هم بردمش که ماجرای مسخره خودش رو داره. شاید هم همونجا گذاشتمش، یادم نیست. خلاصه به محسن گفتم برو روی تخت دراز بکش و چشمهات رو ببند. چون یه طوری تنظیم کرده بودم که یه جاهایی ملودی چپ و راست میشد. محسن هم همین کار رو کرد و خلاصه آهنگ رو گذاشتم و صداش رو زیاد کردم و محسن وقتی تموم شد یه تعریف حسابی از آهنگ کرد.

الآن که گوش میدم به نظرم صداهایی که انتخاب کرده م خیلی دقیق نبوده. این که صداها یه جاهایی به عربی میزنه به خاطر اینه که فکر میکردم فضای ملودی به عربی میخوره و بعد همون ملودی رو میبردم توی ریتم تکنو و آکوردها و صداش رو تغییر میدادم توی جمله های بعدی و فضا غربی میشد. شاید این آخرین و کامل ترین تلاشم برای ساختن یه چیز تلفیقی شرقی-غربی بود. کیبوردمون همون سال سوخت و تمام.

دیگه خیال خریدن یه کیبورد جدید به سر من و وحید نزد و تقریبا موسیقی رو بوسیدیم گذاشتیم کنار. چند ماه پیش با نرم افزار و یه کیبورد "میدی" باز تونستم یه چیزی بسازم ولی خلاصه آهنگ ساختن اونم به روش من واقعا وقت میخواد که ندارم. خدایا کمکم کن یه پدر الهام بخش برای بچه هام باشم.

پسر داشتن برای یه پدر صد برابر سخت تره. همه ش باید فکر کنی بتونی الگوی خوبی باشی. توکل به خدا و التماس دعا

bayanbox.ir/info/4176851497498718155/Farvardin-88

ادب حضور 1 اسرار ماه رجب

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

اسرار ماه رجب

خب دوست نداشتم این طوری ریویو بنویسم اما چه میشود کرد ما هم گرفتاریم مثل همه. و ما هم دلمان میخواهد بهتر از اینی باشیم که هستیم باز هم مثل همه. فقط من در این چهل سالگی بالاخره میخواهم کمی آدمیزادی زندگی کنم که شرمنده عمر خودم نباشم و بگویم قدر روزها و شبهایم را دانستم. اصلا انتخاب این کتاب به همین خاطر بود. که ایام نورانی ماه رجب را بهتر درک کنم. تلاشم را هم کردم اما راضی نبودم و انشاالله سال بعد با حواس جمع تر این ماراتن سه ماهه رجب و شعبان و رمضان را طی کنم. یک ماراتن پاکسازی. تزکیه که برای دهان ما بزرگ است. توکل به خدا. من احساس میکنم روحیه م دارد پیرمردی میشود و چه بهتر. آدم هرچه زودتر از خیر اندوختن بگذرد بهتر است. حالا چه مال و منال و چه دانش. مثل خانه های قدیمی که لب طاقچه فقط چند تا کتاب بود دوست دارم لب طاقچه ذهنم فقط هفت تا کتاب باشد برای هفت روز هفته: قرآن و نهج البلاغه و شاهنامه و دیوان حافظ و مثنوی معنوی و گلستان و رباعیت خیام. تمام

به هر حال این کتاب کوچک و ارزشمند را از دست ندهید مثل فرصت عمر. از الآن بخوانید چون داخل کتاب به آداب فراوانی اشاره میشود که برخی برای اوائل ماه است و بهتر است از قبل مطلع باشید. التماس دعا.

مرور خاطرات بهمن 87

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

خب طبق یه قرار و قاعده کاملا شخصی و نانوشته الآن باید خاطراتم از بهمن 87 در خرم آباد رو مرور کنم.

راستش دوست دارم یه موسیقی از همون روزا و شبا رو گوش بدم. من از چند سال قبلش تا همین امروز خاطرات زندگیم رو ماه به ماه با مجموعه های موسیقی مختلف گره زده م و این تنها راهیه که بلدم برای گم نکردن خودم در بی معنایی رگبار گذشت ایام زندگی.

بعضی از موسیقی ها بدون اینکه شما بخواید با بعضی از خاطراتتون گره میخورند و اگه مثل من آدم خاطره بازی باشید، و مدام نیاز به این داشته باشید که احساس کنید الآن در امنیت هستید، خودتون با یه برنامه ریزی ساده کاری میکنید که موسیقی ها به خاطراتتون گره بخورند. مثل این که یه مجموعه موسیقی جدید رو فقط در یک ماه از سال گوش بدید. کاری که من میکنم. حالا بگذریم. از بهمن 87 متاسفانه فقط یک آلبوم دارم که الآن به دلایلی نمیخوام گوشش بدم.

پس دارم آهنگ محشر مطرود از پینک فلوید رو گوش میدم که مربوط به یک ماه قبل از اونه، یعنی دی ماه 87. البته گوش دادن این آهنگا گاهی قاطی پاتی هم میشد. مثلا یادمه که در سفرم به اصفهان که بهمن 87 رفتم یک شب رویایی کلی کنار زاینده رود قدم زدم و نشستم، همین موسیقی و یک سری پینک فلوید دیگه رو هم گوش دادم. البته الآن فقط این قطعه با شروعش دیوونه م میکنه و فوری من رو میبره به زمستون 87. اون شب کنار زاینده رود برای اولین بار در عمرم سیگار رو با سیگار روشن کردم. خیلی خیلی حالم خوب بود و با همه چی حال میکردم و از همه مهمتر با تنهایی دست داده در این سفر رایگان.

ماجرا این طوری بود که از سال 85 در بیرجند من متوجه شدم برای دانشجوهای علوم پزشکی یه جشنواره ادبی یا شاید هنری برگزار میشه و میتونی شعر و داستان هم بفرستی. همون سال 85 هم من با یه داستان که الآن توی مجموعه داستان "تخران" با نام "غول سرخ شش طبقه" منتشر شده شرکت کردم و جشنواره توی تهران برگزار میشد و مصطفی مستور رو از نزدیک دیدم و توی مسجد دانشگاه تهران هم چند کلمه باهاش حرف زدم و گفت از رمان "عادت میکنیم" زویا پیرزاد خوشش نیومده و... خلاصه دیگه 86 و 87 هم توی این جشنواره شرکت کردم. 86 توی دانشگاه جندی شاپور اهواز برگزار میشد و طوری شد که هفتم قیصر ما سر مزارش بودیم و غلغله جمعیت بود.

87 هم که میگم دانشگاه اصفهان بود و من با داستان "چرا دو تا خرس قطبی" که خیلی دوستش داشتم و هنوزم فکر میکنم داستان خوبی شد شرکت کردم و اونجا مسعود زیرکی و مریم منقاد هم بودند که داستان نویسای خوبی بودند و من با مسعود از قبل هم یه رفاقت کمی داشتم و اونجا بیشتر با هم بودیم. البته تیپمون به هم نمیخورد. اون بچه پولدار دانشجوی دندانپزشکی، من بچه مستضعف دانشجوی پرستاری. آخرش هم که جمع کرد رفت مطب دندانپزشکیش رو توی یکی از شهرای شمال زد و رابطه قطع شد. گاهی تا دو سه سال بعدش پیامی رد و بدل میکردیم اما اون هم تموم شد. خود 88 هم باعث سرد شدن رفاقمتون شد چون نگاهمون متفاوت بود. مریم منقاد هم تازه گویا ازدواج کرده بود و بعدا دیگه هیچ اسمی ازش توی ادبیات کشور نشنیدم. عجیب بود که تو همون ایام جشنواره یکی از دانشجوهای اصفهانی ما رو دعوت کرد خونه ش. اما اینا هیشکدوم برام خاطره های جذابی نیستند.

نوشتن این سطرهای بالا مربوط به ایام قبل از جشنواره فجر امسال بود. الآن اومده م تالار مطالعه فرهنگسرای خاوران و باز حالم جسمی و روحی خرابه. خیلی شبیه نیچه هستم. باید تابستون و زمستون بتونم محل زندگیم رو عوض کنم تا از تنش جسمیم کم بشه. میگن نیچه جای ثابتی برای زندگی نداشت و تابستونا میرفت سمت سوئیس تا از شر گرما در امان باشه و زمستونا میرفت سمت شهر تورین یا یه همچین چیزی. حالا منم همین طوری ام. باید بتونم مدام در دمای متعادل و در روزهایی با بلندای متعادل زندگی کنم. تازگی ها به این شناخت از خودم رسیدم که بیش از چیزی که فکر میکردم ضعیف هستم. مخصوصا اعصابم خیلی ضعیفه. شبای کوتاه تابستون کاملا منو به هم میریزه و از اول آبان تا آخر بهمن هم که نمیشه صبحا رفت برای دویدن باز به هم ریخته و داغونم. کلا یه تصویر از سلامتی کامل دارم اونم دویدن در کنار ساحله. اگه روزی بدون دویدن صبحگاهی آغاز بشه نمیشه مطمئن بود که آدم حس سلامتی کاملی داشته باشه. یا این که باید بالاخره در ماه نزدیک به 20 کیلومتر بدوی، وگرنه سلامتی بی سلامتی.

انشاالله از اول مارس باز دویدن صبحگاهی رو شروع میکنم و بالاتر از رکوردهای پارسالم میدوم. بریم سراغ بهمن 87. قبل از سفر اصفهان ترم سوم من در خرم آباد شروع شده بود و چون محسن تراکمه کاردانیش تموم شده بود خداحافظی کرد و رفت. اگرچه آخرین روز، موقع رفتن من گیتارم رو بردم توی راهرو و نشستم روی پله ها و آهنگ «نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره» محمد نوری رو براش زدم و خوندم اما ماه آخرش یه کوچولو با هم چالش داشتیم چون محسن غذا نداشت، یا یادش رفته بود رزرو کنه یا پول نداشت یا هرچی و خلاصه باید غذای من رو دو نفری میخوردیم و جدا از این مدام توی اتاق بود و من فرصت چندانی برای تنها بودن نداشتم و اینا یه کم خسته م کرده بود و یه شب که داشتم گله ش رو به یکی از بچه ها میکردم محسن شنید و وقتی اومد توی اتاق هیچی نگفت. فقط رفت پایین روی تخت خودش دراز کشید و چراغها رو که خاموش کردیم بخوابیم در سکوت اتاق یه فحش داد که حق داشت بنده خدا. من این قضیه گیتار زدن برای محسن رو کلا فراموش کرده بودم و چند سال پیش خودش یه ویدئو توی اینستاگرامش گذاشت که داشت با پیانوش این آهنگ رو میزد و خاطره رو نوشته بود. محسن بچه خیلی نازنینی بود و جا نداشت من گله ای ازش داشته باشم. خیلی نرمخو و تا حدی اهل مطالعه و منعطف هم بود.

نمیدونم با سلمان ترابی گودرزی چقدر صحبت کرده بودم برای اینکه بیاد و هم اتاقی من بشه. یادمه که خیلی زود و راحت توافق کردیم. شاید هم احمد نظری میخواست از همون ترم بیاد و ترم بعدش اومد. سلمان هم خیلی بچه بساز و ساده ای بود. عاشق بدنسازی و واقعا هیکل ردیفی برای خودش ساخته بود توی اون سن. این صحنه تو ذهنم مونده که وقتی آماده میشدم برم اصفهان، همه لباس هام رو که پوشیدم (شلوار بگ زیتونی و یه کاپشن جلف که اون سال مد شده بود و جوونای الوات بیشتر میپوشیدن و خودم از امام حسین خریده بودم) سلمان گفت "واقعا ظاهر یه نویسنده باید این شکلی باشه؟" من اصلا بهم برنخورد چون میدونستم توی دلش هم مثل مغزش هیچی نیست. البته حق هم داشت ظاهرم اصلا وزانت نداشت اما من چیزی به تخمم نبود. کاش باز همون روحیه رو بتونم داشته باشم. بتونم ورزش کنم روحیه م خیلی بهتر میشه. توی سفر اصفهان همون روز اول یادمه من داستان "چرا دو تا خرس قطبی" رو خوندم که مریم منقاد خیلی خوشش اومد و مسعود زیرکی هم همین طور. چند تا شاعر هم فکر کنم دور میزمون نشسته بودند.

یه دختره که دانشجوی پزشکی بود یه ترانه برای کودکان سرطانی خوند: «روپوش سفید، با این سرُم/ منو کجاها میبری؟» ترم دوم که محسن هم اتاقی بودم گاهی مصطفی نجاتی با ماشینش میومد دم خوابگاه و سه تایی یا چهار تایی با جواد کاکی میرفتیم توی شهر میچرخیدیم و با صدای بلند آهنگ گوش میدادیم و سیگار میکشیدیم و یه گوشه توی پارک مینشستیم و چیزی میخوردیم و کیف میکردیم و مزخرف میگفتیم. همین الآن اگه بتونم ماهی فقط یک بار چنین فضایی داشته باشم حالم صد برابر بهتر از اینی که الآن هست خواهدبود. این گردش و تفریح چهار تایی شاید فقط یک بار اتفاق افتاد و سه تایی هم شاید فقط یک بار و دو تایی هم فقط یک بار. اما لذت خودش رو داشت. از شبی که چهار تایی روی چمن های شیبدار پارک کیو ولو شده بودیم یه عکس هم داشتم که الآن بعد از دزدیده شدن لپ تاپ قبلی بعید بتونم پیداش کنم. یادمه محسن میگفت جواد کاکی ترم قبل یا سال قبلش افسردگی گرفته بوده تو خوابگاه.

جواد هم آدم بسیار مشتی و با مرامی بود. افسردگی به قیافه ش هم میخورد. محسن یا بهمن خدابخشی یکیشون بهم گفتند که جواد مدام فکر میکرده چرا این قدر فکر میکنه و تمام وام دانشجوییش رو سیگار خریده. اواخر بهمن هم ماجرای اون دختره نرگس پیش اومد. چه خریتی واقعا و همه ش به خاطر ضعف شخصیتی. حالا از زندگی چیزی جز این نمیخوام که پسرم رنجهایی رو که من تحمل کردم تحمل نکنه. بعد از این چهل سال هم احتمالا رنجها زیاد خواهدبود اما دوست دارم بالاخره پسرم بتونه از تجربه من استفاده کنه و بهش بگم من بخشی از راه رو اومده م و کمکت میکنم بقیه ش رو بری. یعنی اگه شخصیت خودم ضعیف بود ولی میتونم کاری کنم تو شخصیتی قوی تر از پدرت داشته باشی. خدایا کمکم کن. با اینکه پدرم هرگز به این مسائل فکر هم نکرد.

خیلی از شبهای بهمن 87، بلکه همه شبها رو با سیگار کشیدن در حال قدم زدن در کنار بلوار چهار بانده ای که خوابگاه بوعلی کنارش بود گذروندم. در حالی که یکی از آلبوم های انیا رو گوش میکردم و مخصوصا یکی از آهنگاش که بی نهایت شعف و آرامش توش داشت. الآن تو ماه شعبان هستیم و نمیخوام موسیقی گوش بدم. خیلی خیلی کم گوش میدم. اگر شب بود و ماه شعبان نبود حتما همین الآن اون آهنگ رو گوش میدادم. من مثل یک ابر هستم. مثل دود هستم. مثل مه هستم. تحملم از تحمل چوب بستنی و ظرفیتم از ظرفیت نعلبکی کمتره. قصه نی لبک و نلبکی رو برای همین درست کردم.

فکر میکردم چیزای بیشتری از بهمن 87 یادم مونده باشه ولی میبینم حالا دیگه 16 سال از اون موقع گذشته و همین چیزا فقط یادم بود. دفعه بعدی که بنشینم به خاطره نوشتن خاطرات یکی از ماه های 88 رو مینویسم و دیگه شاید پرونده خاطره نوشتن رو ببندم چون بعد از اتمام دوره دانشجویی و در واقع دوره خوابگاه، زندگی اونقدرا بهم خوش نگذشته که خاطره ویژه ای ازش داشته باشم یا بخوام مرورش کنم.

من همه ش نگران اینم که پدر خوبی برای بچه هام نباشم و میدونم که همین نگرانی خودش خوب نیست. اما میدونم اگه سلامت باشم میتونم انشاالله پدر خوبی باشم. نگران سلامتی خودم هستم. خدا خودش کمک میکنه به خاطر این سه تا طفل معصوم.

شما هم دعا کنید.

رمان "پرتگاه پشت پاشنه" منتشر شد.

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست


رمان نوشتن مثل پیکرتراشی است. وقتی به تخته سنگ هیولایی که پیش رویت هست نگاه می کنی چشمانت فقط سختی و زمختی را میبینند اما میدانی یک پیکر درون این تخته سنگ نفس میکشد و تو باید آن قدر زواید را کنار بزنی تا او را از آن محبس نجات بدهی.

بعد باید عرق بریزی و عذاب بکشی تا آن اسیر آزاد شود. هر چه به او نزدیک تر میشوی کار حساس تر میشود و باید ابزارهای دقیق تری انتخاب کنی. حالا نیش تیز یک ویرگول هم ممکن است کار را خراب کند.



نقشی که من حدود دو سال برای نجات بخشیدنش از دل آن صخره تلاش میکردم حالا این شمایل را پیدا کرده و منتشر شده. بسیار نگرانم که آیا درست کشفش کرده ام؟ آیا چیزی از او را در میانه کار دور نینداخته ام؟ آیا باید ظرافت بیشتری در کار میکردم؟

اما هرچه هست، زمخت یا ظریف، غریب یا آشنا، دوستش دارم. نامش را از میانه کار انتخاب کردم: #پرتگاه_پشت_پاشنه

خودم هنوز کتاب را ندیده ام و مثل پدری هستم که وقتی ماموریت است بچه اش به دنیا آمده باشد.

نمیدانم چرا همه اش این شعر مارگوت بیگل می آید توی ذهنم:

میلاد یکی کودک
شکفتن گلی را ماند
چیزی نادر به زندگی آغاز میکند
با شادی و اندکی درد

و واقعا در زمانه ای هستیم که تولد رمان ایرانی دارد تبدیل به "چیزی نادر" میشود!

«پرتگاه پشت پاشنه» عنوان رمانی است که بر اساس زندگی شهید عبدالبصیر جعفری نوشته شده است. عبدالبصیر جعفری شهیدی است از شهدای فاطمیون که در رمان «پرتگاه پشت پاشنه» روایت عجیب و باورنکردنی زندگی‌اش، به تصویر کشیده شده است. عبدالبصیر جعفری یا به قول رزمنده‌های تیپ فاطمیون «علی بلوچ» یک عمر بر لبه پرتگاه نوسان کرد و در زندگی‌اش تا انتهای همه چیز رفت، تا انتهای عشق، تا انتهای رفاقت، تا انتهای گناه، تا انتهای اعتیاد و لبه‌ی پرتگاه؛ اما او ایستاد و نیفتاد. نویسنده در کتاب پرتگاه پشت پاشنه دوره‌های مختلف زندگی شهید عبدالبصیر جعفری را با فرمی خوشخوان، همزمان با هم پیش برده و برای مخاطب به تصویر کشیده است: دوره‌ی غربتِ مدرسه و روزهای کودکی را، روزهای کارگری را، روزهای عشق و عاشق شدن و ازدواج را و روزهای سخت لغزش و بعدش را و روزهای جنگ را… گویی که در تمام سال‌های زندگی عبدالبصیر به نوعی جنگ دیده می‌شود و جنگ خلاصه‌ای از زندگی او شده است. از همان وقت‌هایی که با خانواده‌اش در افغانستان زندگی می‌کند و مجبور می‌شوند به خاطر جنگ و یافتن آرامش مهاجرت کنند به ایران، تا تلاش و جنگیدن برای زندگی در ایران تا جنگ سوریه. سفر عبدالبصیر از فراه افغانستان شروع شد، در مشهد و اصفهان و قم ادامه پیدا کرد و در سوریه به نقطه پایان رسید اما داستان او هرگز پایان نمی‌یابد.

رمان پرتگاه پشت پاشنه نوشته مجید اسطیری است که بر اساس زندگی شهید عبدالبصیر جعفری نوشته شده است و انتشارات خط مقدم آن را در ۳۶۸ صفحه منتشر کرده است.

برشی از کتاب:

«علی فکر کرد شاید برای ساختن مسجد یا حسینیه، کارگر مفت می‌خواهند. خودش حتماً می‌رفت و راضی هم بود؛ اما بقیه که به درد کار نمی‌خوردند. فکر کرد شاید کار سختی نباشد. مرد چاق کت و شلواری‌ای آن طرف‌تر ایستاده بود و با موبایلش حرف می‌زد: «بعله، چشم، دیگه حاج‌آقا اینطور صلاح دونسته‌ن… والا چه عرض کنم… اینجا که ما اومده‌ایم، کمپ ترک اعتیاده… آره، به خدا! … من هم مثل شما تعجب کردم، اما خب، روی حرف حاج آقا نمی‌شه حرف زد دیگه…» اخم توی چهره‌اش بود و هی این پا آن پا می‌کرد. نگاه علی با نگاه روحانی پیر گره خورد. لبخندش چه زیبا بود. گفت: «پسرم، شما هم بیا.» علی می‌خواست بگوید همه کار ساختمانی بلد است؛ اما قبل از اینکه حرف بزند، مشرفی از توی ایوان گفت: حاج آقا، هر چندتا دوست دارید، سوا کنید ببرید؛ ولی باز هم می‌گم، مسئولیتش با خودتونه.»

«پرتگاه پشت پاشنه» براساس زندگی شهیدعبدالبصیر جعفری به قلم مجید اسطیری با ۳۶۸ صفحه عرضه می‌شود.

شهریور 86

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

مشکل همیشگی من با زمان بوده. این احساس عذاب آور که زمان دارد با سرعت میگذرد و تو چنان که باید کارت را انجام نمیدهی.

برای مبارزه با همین احساس بود که رمان "آقای سالاری و دخترانش" را نوشتم. میخواستم پوچی دوندگی های آدمهای دنبال موفقیت را نشان بدهم. از آن بالاتر و دقیق تر، پوچی تلاش های آدمهایی که به خاطر ذات کار، پر کار بودن و بی کار نبودن خودشان را به آب و آتش میزنند.

اینکه حالا نشسته ام توی تالار مطالعه و میخواهم خاطراتم از شهریور 86 را شخم بزنم هم فقطو فقط برای مبارزه با همین حس درونی است که میخواهد بگووید الآن کار مهمتری برای انجام دادن دارم. نه، من هیچ کار مهم تری ندارم! مهم ترین کارم توجه کردن به گذشته خودم و زیر و رو کردن خاطراتی است که معنای زندگی ام را میسازند و امیدوارم هنوز بشود از لابلای آنها درس های آموزنده پیدا کرد و از آن مهم تر نشانه های تسلی بخش.

نشانه های تسلی بخش خیلی مهم است. از ده دوازده سال پیش ایده یک داستان کوتاه در ذهنم دور میزند و هر از چند گاهی پیدایش میشود با این مضمون که یک پدربزرگ بیمار دفترچه تلفن را به دست پسر یا نوه اش داده تا زنگ بزند به دوستان قدیمی و از آنها (اگر تک و توک زنده باشند) بخواهد خاطراتی از دوران جوانی پدربزرگ تعریف کنند و هر جور شده گواهی بدهند که بالاخره او در دوران جوانی اش شاد و سرخوش بوده. خیلی ایده نابی است به نظرم. یعنی حتی عکسهای قدیمی که ما در آنها میخندیم به اندازه گواهی معاشرانمان نمیتوانند ما را مجاب کنند که قبلا خوشبخت بوده ایم.

از شهریور 86 خیلی چیزهای کمی در خاطرم مانده چون شهریور یک ماه تابستانی است و من آن موقع دانشگاه نبودم. البته در طول سال 86 فقط اسفند را خرم آباد بودم. الآن اسفند 86 را خیلی بهتر در یاد دارم. تهران خیلی راحت در ذهنم گم و گور میشود. با مجله همشهری محله 10 کار میکردم و تقریبا هفته ای یک بار یک سوژه میدادند که بروم گزارش تهیه بکنم. یک بار مثلا دوچرخه سوارهایی بودند که میخواستند از تهران حرکت کنند و مثلا چند هزار کیلومتر رکاب بزنند به نام شهدای منطقه 10. یک بار مسابقه فوتسال بود. رفتم با داورها مصاحبه کردم. فکر کنم با گوشی سونی اریکسون k310 داغان خودم صدا را ضبط میکردم. البته محمدحسین بدری که سردبیر همشهری محله بود گفته بود رکوردر هم بهم بدهند. بدری من را انداخت وسط حزب اللهی ها.

البته من خداییش با روشنفکرها هم حال نمیکردم اما به هر حال تشکیلاتی قاطی حزب اللهی ها هم نشده بودم. در مجموع میتوانم بگویم سال 86 سال خوبی نبود. با همین خبرنگاری دست پایین هم حال نمیکردم. یک بار گفتند برو فلان نمایشگاه که شهردار منطقه هم میخواهد بیاید. رفتم و معطل آدمن شهردار (یا شاید معاون شهردار) شدم و تا یارو آمد همین کلمه "معطل" شدم را بهش گفتم و حسابی بهش برخورد و مصاحبه نکرد و من هم با خودم گفتم به جهنم و برگشتم خانه. محله خودمان منطقه 15 است. کلی راه رفتن و آمدنم بود. هنوز چندان دور نشده بودم که خانم مدیر اجرایی مجله زنگ زد و گفت مگر با یارو چه برخوردی کردی؟ من هم ماجرا را گفتم و عین خیالم نبود. فکر کنم شهرداره گفته بود این خبرنگار را اخراج کنید.بعد آمدم یک داستان خیلی کافکایی نوشتم درباره شهرداری که با نصب نکردن پل هوایی روی خیابان جلوی دانشگاه میخواهد دانشجوها بیشتر تصادف کنند و بمیرند.

بعد که به خاطر افکار عمومی مجبور میشود پل را نصب کند از حرصش نصف شبها می آید و از بالای پل هوایی میشاشد توی خیابان و بعد چیزهای سیاه تر اتفاق می افتد. این قدر فضای این داستان سیاه بود که نصفه کاره رهایش کردم، با این که سابقه نداشت داستانی را نصفه نیمه ول کنم. هر چیزی مینوشتم را خیلی جدی میگرفتم. هر از چند گاهی میرفتم داستانهای جدیدم را در کافی نت نزدیک همین دانشگاه چاپ میگرفتم. شعر گفتنم تقریبا دیگر داشت میخشکید ولی داستان مینوشتم و توی جلسه های داستان برای رفقا میخواندم. ناراحت بودم که چرا انتخاب رشته دانشگاهم طوری شده که باید یک سال این وسط بیکار باشم. چه حماقتی! یک سال در طول یک زندگی مثل یک شوخی میماند. یکی از بزرگترین طنزهای زندگی ام -طنز تلخ- در همین شهریور 86 رقم خورد.

وقتی نتایج آزمون کاردانی به کارشناسی آمد فکر میکردم شهری بهتر از بیرجند قبول میشوم برای ادامه تحصیل. نمی دانم این خریت از کجا نشات میگرفت که مثلا خیال کردم درس خواندن در خرم آباد که چند ساعت راهش تا تهران نزدیکتر است بهتر از درس خواندن در بیرجند است. آن هم بیرجندی که آنقدر عاشقش بودم. کوچه های منتهی به بلوار معلم با آن همه درخت اقاقیای خوشگل را که وسطش سکوهای سیمانی داشت و پاتوق گفتگوهای طولانی و شعر خواندن من و حجت خسروی بود را ول کردم. ترم دوم خرم آباد بودم که هوای انتقالی گرفتن به بیرجند زد به سرم.

ماجرا این طوری شد که یک شب در همان اتاق قوطی کبریتی دو نفره مان که شبیه سلول انفرادی بود در خوابگاه بوعلی خرم آباد یک خواب خیلی شیرین دیدم که دارم دوباره در بیرجند درس میخوانم و بچه های قدیمی خوابگاه هم هستند. این خواب را هنوز هم گاهی میبینم. آنقدر این خواب شیرین بود که محتلم شدم. حالا شما بخندید ولی این خنده کریه شما در برابر عظمتی که این خاطره سوزناک برای من دارد اهمیتی ندارد. بخندید.

همان فردایش رفتم فرم درخواست انتقالی گرفتم و باید تویش چند تا دلیل محکمه پسند مینوشتم که چرا میخواهم منتقل بشوم به دانشگاه مقصد. من هم که دلیلی نداشتم چند تا چیز الکی نوشتم از جمله این که اینجا در خرم آباد اوضاع روحی ام مساعد نیست. دروغ! همانجا هم خیلی خوش میگذشت.

جوان ها را زود توی خط کسب درآمد نیندازید. از شما خواهش میکنم. به جوانها تکلیف کنید بروند دنبال علائق و تفریحاتشان.

حبس- سوگواری- خودخواهی

به نام دوست

 

واکنش من در برابر خودخواهی معمولا خیلی تند و تلخ است. آدم خودخواه را اصلا نمیتوانم دوست داشته باشم و میخواهم زود ازش فرار کنم.

تازگی ها یک تجربه کاری نسبتا بد داشتم که همه بدی اش از برخورد با یک مدیر خودخواه ناشی میشود. هنوز هم تمام نکرده ام همکاری را اما ظاهرا باید یک جایی همین نزدیکی ها این ارتباط گسیخته بشود. چون که در طرف مقابل هیچ شفقتی نمی بینم. شفقت را فقط در آدمهای فداکار میشود دید.

آدم خودخواه که فقط به موفقیت خودش فکر میکند شفقتش کجا بود؟ همه را به چشم ابزار برای رسیدن خودش به اهداف میبیند. این که گفتم میخواهم فرار کنم بیخود نیست. واقعا حسم این است که از آن شرکت، آن ساختمان تا جایی که میتوانم دور باشم. سعدی علیه الرحمه میفرماید" اگر با رفیقان نباشی شفیق / به فرسنگ بگریزد از تو رفیق" الآن میخواهم به فرسنگ از مشاهده خودخواهی این مدیر بگریزم!

آدم خودخواه در زندان خواسته های مختلف خودش محبوس است. من البته از در حبس بودن نمی ترسم. اگر خودم آدم خودخواهی باشم حتما نیاز به کسانی دارم که کرنش و ستایش آنها حس خودخواهی من را ارضا کند اما واقعا این طوری نیستم. حال و حوصله بیرون کردن رقیب از میدان را هم ندارم. یکی از همین سلول های توی این عکس میتواند برایم جای امن و آرامش باشد. بیشتر شبیه آن پیرمردی هستم که در فرار از شاوشنگ بین زندانی ها کتاب پخش میکرد.

این قدر آدم خودخواه زیر خروارها خاک خوابیده که کسی حتی برایشان سوگواری هم نکرده. این سوگواری اگرچه برای فرد مرده سودی ندارد نشانه علاقه زنده ها به منش اوست. پس چرا متنبه نمیشویم؟ تازگی ها چقدر از خواندن کتاب "در باب حکمت زندگی" آرتور شوپنهاور لذت بردم.

همه تذکرات شوپنهاور مبتنی بر کوتاهی، تلخی و ناپایدار بودن مواهب زندگی است. زندگی همه ما یک حبس ابد روی زمین است. چرا به هم رحم نمیکنیم؟

اسباب بازی مهم تر است یا همبازی؟!

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

از یک سال و نیمگی دخترم من شروع کردم برایش کتاب خریدن. 

البته قبلا هم برایش کتاب خریده بودیم ولی آن کتابها را به قصد این که با دیدنشان ذوق کند نخریده بودیم. چطور بگویم. این که بروی خانه و بگویی «ببین دخترم، برات کتاب خریده ام!» و عشقت این باشد که بچه با دیدن یک کتاب جدید ذوق کند.

آن دفعات اول دخترم ذوق میکرد و هنوز هم با دیدن یک کتاب جدید خوشحال میشود اما نه مثل پارسال. این قضیه باعث شد بفهمم بچه ها به صورت طبیعی برای تنوع طلبی برنامه ریزی نشده اند. اگر هزار بار همان کتابهای قبلی را برایش میخواندیم باز هم دوست داشت برای دفعه هزار و یکم همان کتاب را برایش بخوانیم. همچنین اگر هزار شب یک قصه را برایش میگفتیم برای هزار و یکمین شب باز هم دوست داشت همان قصه را بشنود.

حتی من یک قصه جدید از خودم درآوردم به نام «شهر میخها» که الآن دخترم خیلی دوستش دارد اما پارسال خیلی طول کشید تا راضی اش کنم این قصه را گوش کند و دوست داشت باز همان قصه های تکراری را بشنود. این ماجرا از این بابت جالب توجه است که ما آدمها چطور در برابر تفاسیر جدید از دنیا مقاومت میکنیم. اما این ور ماجرا برای من چندان جذابیتی ندارد. اگر شما عصب شناس هستید به این طرفش بپردازید. آن طرف ماجرا که برای من پر معناست این است که چرا بشر از این توانایی اش مراقبت نمیکند و با یاد گرفتن داستانهای دیگر خودش را به ورطه سرگشتگی می اندازد.

البته اکثر ابنای بشر این کار را نمیکنند و تمام زندگی شان را با همان یکی دو داستانی که به زندگی شان معنا میدهد میگذرانند اما جنس انسان این روزگار انسانی است مردد و مشکوک بین داستانهای مختلف. دین یک داستان برای او گفته، علم یک داستان، هنر یک داستان و او در این میانه سرگردان است. اجازه بدهید این بحث را همین جا متوقف کنم و درباره همان چیزی بنویسم که تصمیم داشتم ازش بنویسم: تجربه پدری! یک تجربه جالب دیگر من در رابطه با دخترم این بود که بچه ها در جهان انتزاع هیچ نیازی به کمک ما ندارند! جهان خودشان خیلی غنی تر از چیزی است که ما بخواهیم بسازیم. یک ماجرای ما این طور شروع شد که دخترم میرفت سراغ کابینتها و قوطی های روغن و آبلیمو و چیزهای دیگر را برمیداشت و رویشان اسم میگذاشت و با آنها بازی میکرد.

نمیدانم چه شد که من دنگم گرفت این قوطی های خالی شده را رنگ کنم و رویشان با ماژیک شکل صورت بکشم و مثلا ازشان عروسک بسازم. جدا از این که حاصل کار من اصلا قشنگ نشد، دخترم هم از این عروسکهای جدید استقبال چندانی نکرد و حتی کمتر با آنها بازی میکرد. بعد از چند وقت که رفت سراغشان دیدم علاوه بر آنها باز هم قوطی های جدید روغن و آبلیمو را آورده توی بازی اش و همه برایش در یک ردیف هستند. بهترنی عروسک امریکایی برایش کوچک ترین تفاوتی با قوطی سس گوجه فرنگی خرسی نداشت و ندارد. هر چیزی میتواند جزو اسباب بازی هایش باشد.

جالبتر این که از خودش کلمه اختراع میکند و اسمهای عجیب و غریب روی اشیا میگذارد. در کلاس هنرهای انتزاعی و آبستره من شاگرد تنبل این استاد هستم! حتی خودم اگر قرار باشد با او بازی کنم اول باید اسم و نقشی که او میگوید را پیدا کنم و بعد در بازی پذیرفته شوم. درمورد کتابها هم دوست دارد خودش برای کتابهایش قصه بسازد اما بیشتر برای کتابهایی که هیچ متنی ندارند. برای ساختن جهان تازه خودش احتیاج به جای خالی دارد.

خلاصه فهمیدم برای بچه ها همبازی خیلی مهم تر از اسباب بازی است. اما متاسفانه وقت زیادی برای بازی کردن با دخترم ندارم. شاید هم دارم در حقش کوتاهی میکنم. این واقعا ناراحتم میکند. خدا خودش باید کمک کند. اما هرچه فکر میکنم پدر خودم همین قدر هم همبازی من نبود. همبازی ام برادرم بود.

خدایا برای هر کودکی یک خواهر یا برادر برسان. پدر مادرها را از خر شیطان پیاده کن. 

خاطرات دی 84

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

اگر میرفتم خندوانه و رامید ازم میپرسید: "وقتی حالت بده چی کار میکنی؟" میگفتم: خودم رو پرتاب میکنم توی خاطرات خوبم!

حالا هم چند روز است که حالم بد است و گفتم بیایم اینجا کمی خاطرات سالهای خوبم را نشخوار کنم. خاطره بازی همیشه حالم را خوب کرده. حتی زیر و رو کردن خاطرات و تجربیات بد هم حالم را بهتر میکند. حالا یا حس مازوخیستی دارم یا این که احساس میکنم دارم ریشه ها را کشف میکنم و رویشان احاطه دارم.

خب، ماشین زمان را روشن میکنیم و میرویم به دی ماه 94، خوابگاه ولی عصر عج دانشگاه علوم پزشکی بیرجند، اتاق 206. من و مجتبی سقا و یک هم اتاقی دیگر که فوق العاده بچه ساکتی بود و یک هم اتاقی دیگر از سربیشه به نام محمد سربیشگی مقدم که اصلا معلوم نبود چرا اتاق گرفته چون هیچ وقت نبود و از بیرجند تا سربیشه یک ساعت هم راه نبود. باید از شب یلدا شروع کنم و خاطره قشنگ و عجیبی که حجت خسروی برای من رقم زد.

حجت کاری کرد که در 14 سال گذشته بلااستثنا این خاطره را مرور کنم. شب یلدا بود و من به جای این که توی اتاق خودمان باشم توی اتاق بچه های پرستاری بوم. بعضی اتاق ها تبدیل به کاروانسرا میشد و خیلیها هر شب به آن اتاق سر میزدند. مهم ترین ویژگی این اتاقها این بود که ساکنانش همه همکلاسی بودند. ترم اول خرم آباد هم اتاق ما تقریبا چنین شکلی بود و اکثر شبها بقیه همکلاسی ها که توی اتاق های دیگر پخش و پلا بودند به اتاقمان سر میزدند. یکهو آقای رسکی که از آن دو تا نگهبان دیگر خیلی محبوبتر بود من را پیج کرد به نگهبانی. رفتم دیدم حجت آمده. الهی قربان محبتش بشوم.

یک پیشدستی "کف" آورده بودم. خودتان بروید درباره این شیرینی بیرجندی که ویژه شب یلدا است جستجو کنید. یک پیشدستی بود فقط اما یک دنیا محبت با خودش داشت. همین که من را یادش نرفته بود، همین که ذوق به خرج داده بود و همین که زحمت کشیده بود با ماشین برایم کف آورده بود یک خاطره قشنگ برایم رقم زد. هوا سرد بود و شاید یکی دو دقیقه بیشتر دم در با هم حرف نزدیم. روی آن حجم سفید پفکی که مثل محتویات توی بستنی زمستانی بود را با پودر پسته تزیین کرده بودند. من شگفت زده آن پیشدستی را گرفتم و او رفت و من هم یک راست به جای اتاق خودمان رفتم همان اتاق بچه های پرستاری که اتفاقا آن شب یک میهمان بیرجندی هم از هم کلاسی هایشان داشتند. 

پیشدستی را گذاشتم وسط اتاق و همه متحیر شدند که چنین مائده ای از کجا برای من رسیده و تا من توضیح بدهم که چه رفیق نازنینی دارم هر کس یک انگشت از کف خورده بود و تمام شده بود. واقعا در کمتر از یک دقیقه تمام شد. حالا شما بگویید این کف بیرجند کمتر از شیرینی مادلن آقای پروست است؟ نه به خدا! از شب یلدا که بگذریم من اکثر شبهای دی را با حجت میگذراندم و اگرچه هوا سرد بود اما توی پارک روبروی دانشگاه مینشستیم و حرف میزدیم. او عاشق یک دختر سنی مذهب شده بود که ماجرایش یکی دو سال بیشتر طول نکشید و ناگزیر بودند همدیگر را فراموش کنند. من هم مثلا آن موقع به خیال خودم خیلی عاشق یک بنده خدایی بوم اما یک سال بعدش ماجرای من هم به مسخره ترین شکل ممکن تمام شد.

خلاصه با این که ناهار و شام سلف را رزرو میکردم اما خیلی شبها با حجت توی ساندویچ فروشی سعید که نزدیک دانشگاه بود خوراک و جگر میخوردیم و بعد حجت از مغازه بغلی دو نخ اولترا میخرید و توی پاتوقمان میکشید و با هم حرف میزدیم و شعر میخواندیم. من خیلی تو نخ شعرهای فاضل نظری بودم و هر دو تقریبا هر ماه یکی دو تا شعر جدید داشتیم که برای هم بخوانیم. گاهی او شعری میخواند که من فکر میکردم هرگز نمیتوانم مثلش را بگویم. اما یک بار من یک غزلی گفته بودم که برایش خواندم گفت تو از دیوار شعر من گذشتی. خیلی شبهای قشنگی بود.

انجمن شعرمان هم بر پا بود و اگر اشتباه نکنم شنبه ها جلسه داشتیم و خبر جلسه ما توی بیرجند پیچیده بود و البته فقط دانشجوها می آمدند و مسن ترها و محلی ها به همان جلسه هفتگی محلی میرفتند. من مسخره هر هفته چند ساعت قبل از شروع شدن جلسه یک مقوای A3 بزرگ را که داده بودم رویش برایم بنویسند «دفتر شعرت را بردار و بیا» میبردم میزدم توی تابلوی اعلانات دانشگاه.

تابلو در صحن اصلی دانشگاه بود و در همان دو سه ساعت چشم بیش از دویست سیصد دانشجو حتما بهش می افتاد. یادم است چند بار چند تا از دخترهایی که اصلا سیسشان به شعر و شاعری نمیخورد آمدند توی جلسه ما شرکت کردند. البته فقط یک بار.

چون صندلی ها را گرد میچیدیم و همه در طول جلسه مخاطب قرار میگرفتند که شعر بخوانند یا درباره شعرها حرف بزنند و آنها می آمدند که فقط سرک بکشند.

هنر پیچیدگی است؟ یا سادگی؟ یا شاید ظرافت؟!

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

وقتی با خودم فکر میکنم دوست دارم رمانی مثل خشم و هیاهو بنویسم یا رمانی مثل بینوایان راستش دومی را ترجیح میدهم.

آیا من یک ذهنیت اخلاقی بسیط روستایی دارم؟ به نظرم این طور نیست. البته خودم همیشه آرزو داشتم یک ذهن ساده و بسیط روستایی میداشتم، اما مسئله این است که ما هنوز همه جوانب همان بینوایان را حلاجی و درک نکرده ایم. آیا به نظرتان همان صحنه بخشیدن شمعدانهای نقره را به تمامی فهمیده ایم؟

حرفم این است که ساختن یک صحنه که از لحاظ اخلاقی چالش برانگیز باشد یک چیز است و فهمیدن آن چیز دیگر. به همین خاطر من نمیفهمم چرا برای خلق لذت ادبی باید این همه خودمان را به زحمت بیندازیم. این یک رویکرد امریکایی است! این همه توجه به فرم شاید ضرورت نداشته باشد. خیلی ها ممکن است تمام عمر با یکی دو صحنه از رمانهای اخلاقی و رمانتیک ویکتور هوگو زندگی کنند بدون این که بخواهند یا بتوانند مخاطب ادبیات باشند.

من دوست دارم عملگی زندگی را بکنم نه ادبیات. اما این کار ساده ای نیست. این که نظر هر دو طرف را جلب کنی. شاید همان بحث قدیمی خودمان باشد درباره خصوصیت شاهکارها: عام فهم و خاص پسند! اما ماجرا به همین سادگی نیست. اصلا من دارم به خودم و شما زحمت میدهم که این حرف را بزنم: معنای فهمیدن یک اثر ادبی چیست؟ کی ما واقعا به تمام معنی یک رمان را میفهمیم؟ یک رمان که هیچ! کی من و شما میتوانیم بگوییم همان یک صحنه خودکشی ژاور در رود سن را فهمیده ایم؟ به نظر من هیچ وقت! شاید این خصوصیت هنر باشد که هیچ وقت به تمامی فهمیده نمیشود.

آیا با من همراه هستید؟ خودکشی ژاور یا شلاق خوردن کازیمودو در بیست سالگی برای ما یک معنا دارد و در چهل سالگی معنایی دیگر. پس بیایید قبول کنیم ما هیچ وقت نمیتوانیم هنر را به تمامی درک کنیم. هر بار نشخوار کردن یک اثر هنری دریافتی تازه به همراه می آورد. این به نظرم حتی ربطی به شاهکارها ندارد. من چند وقت پیش یکی از ترانه های ابی را گوش میدادم که خاطرم بود 15 سال پیش در خوابگاه با بی تابی و شوقی عاشقانه آن را میشنیدم. اما این دفعه داشتم از شنیدن آن همه ابتذال مشمئز میشدم. شاید 15 سال بعد باز برایم شورانگیز باشد یا از این هم غیرقابل تحمل تر. و معلوم نیست کدام دریافت صحیح تر است. من کی مخاطب بهتری بودم؟ البته از ایده اصلی دور نشویم. مسئله مخاطب نیست. مسدله این است:

هنر، حتی ساده ترین هنر، پیچیده ترین فهم را شکست میدهد. پس چه نیازی به هنر پیچیده هست؟ پیچیدگی در هنر نیرنگ بازی است. من بارها مخاطبانی را دیده ام که با یک صحنه از یک رمان عامه پسند، یک صحنه از یک فیلم معمولی و یک سطر از یک شعر ساده توانسته اند معنایی برای تمام زندگی شان دریافت کنند. لازم نیست هنر برای مخاطبانش یک نظام فکری کامل بسازد. اصلا امکان هم ندارد. چون هیچ دو هنرمندی در جهان یک نگاه هماهنگ به سوژه ندارند. پس کار هنر طراحی نظام فکری نیست. کار هنر به چالش کشیدن نظام های فکری است.

هنر فقط یک تکه از پازل را به شما میدهد که ممکن است بتوانید آن را گوشه ای از پازل زندگی خودتان بگذارید. ممکن است بتوانید بر اساس همان یک تکه خودتان صحنه تازه ای برای زندگی تان طراحی کنید. اما باز برگردیم به همان ایده اول: هیچ فضیلتی در هنر پیچیده نیست و پیچیدگی هنر نیست. من حاضرم تا پایان عمرم سراپاگوش باشم برای هر کس که بتواند بگوید معنای تنهایی کازیمودو در برج کلیسای نتردام را به کمال فهمیدده است. اما کو آن آدم؟

اما بگذارید این را بگویم که من ظرافت را ستایش میکنم. شاید سراسر تاریخ هنر تلاش بشر برای بیان هرچه ظریف تر جهان باشد. حتی جیغ ادوارد مونک با آن آسمان سرخش ظرافت در بیان هیجانات درونی است. ظرافت در دریافت هیجانات درونی و انعکاس انها است. تفاوت پروست با هوگو در ظرافت است .

به تمام این متن یک نگاه ناباورانه داشته باشید. من هیچ وقت احساس نکرده ام که زندگی را به تمامی فهمیده ام. به هنر هم همین طور نگاه میکنم.

رابطه هنرمند و اثرش باید رابطه مطلق با مطلق باشد.

به نام دوست---

 

 

هر کسی رمانی را به دست میگیرد تا بخواند میخواهد از آن رمان لذت ببرد. یکی به دنبال ماجرایی جذاب و پیچیده است و دیگری به دنبال معانی عمیق.

به هر حال همه میخواهند آن رمان درگیرشان کند تا ازش لذت ببرند. اما خود مولف چی؟ نه فقط رمان. یک نقاش، یک آهنگساز. آنها از خلق اثر چه هدفی دارند.  اصلا و اساسا چرا این کار را میکنند. فارغ از این که قرار است رمان به چاپ برسد و تابلو فروخته شود.

هنرمند باید یک حس خیلی خیلی نزدیک به اثر خودش داشته باشد. به نظر شما این طور نیست؟ اگر یک نفر بگوید من ده تا رمان پرفروش دارم اما تا حالابا نوشتن خودم "حال" نکرده ام چه باید بهش گفت؟ نمیشود به این آدم گفت هنرمند؟ چرا که نه؟ قضاوت درباره ارزش هنری یک اثر ربطی به مولف و خالقش ندارد. اما همان گونه که به قول کیرکگور رابطه فرد و خدا رابطه مطلق با مطلق است رابطه هنرمند و اثرش هم رابطه ای مطلق با مطلق است.

هنرمند وقتی در حال خلق است باید دنیا و مافیها را فراموش کند. اگر این کار را نکند چیز به دردبخوری خلق نخواهدکرد. مگر میشود من بنویسم و در همان حال به فکر سلیقه مخاطب و ناشر و بازار هم باشم؟ نمیشود. هنرمند یعنی ونسان ونگوگ که در فقر مرد ولی دست از نقاشی برنداشت. ونگوگ ترجمان رابطه مطلق با مطلق بود. هیچ کس از رباطه خود او با تابلوهایش خبر ندارد. چرا آدم این همه سلف پرتره بکشد وقتی هیچ کدامشان فروش نمیرود؟ همین فروش نرفتن غنای کار او را زیاد میکند. ونگوگ اگر در زمان حیاتش مشهور میشد نابود میشد. رابطه اش با اثرش از بین میرفت.

جنبه دردناک قضیه البته این است که ونگوگ خودکشی کرد. و خیلی هنرمندان نابغه دیگر هم که حاضر نشدند این رابطه مومنانه با هنرشان را خراب کنند خودکشی کردند. ما نمیدانیم بین ونگوگ و نقاشی هایش چه میگذشته. شاید اگر ونگوگ نقاشی نمی کرد کارش به اینجا نمیرسید. شاید هم بالعکس. شاید نقاشی کردن بتواند خیلی ها را نجات بدهد.خیلی ها معتقدند هنر میتواند تنش های عصبی را تخلیه کند. هنر هم میتواند به جنبه های بی معنی زندگی معنا بدهد، هم میتواند اجازه بدهد هنرمند برای لحظاتی از معناهای دردناک زندگی بگریزد.

9 سال پیش که سرباز بودم همین وقت سال یعنی تیر ماه، از سر صبح توی بهداری پادگان ف پش ق نزسا مزخرف میدیدم و میشنیدم. ظهر که میشد نیروهای رسمی و بیشتر سربازها میرفتند خانه و ما چند نفر که باید توی آسایشگاه میماندیم ناهار را میخوردیم و مثل جنازه میافتادیم میخوابیدیم. من خوابم آنچنان سنگین نبود و معمولا بعد از یکی دو ساعت بیدار میشدم ولی بقیه بیشتر میخوابیدند. آن موقع یک سری قطعات شوپن را ریخته بودم توی گوشی م و هر وقت خلوتی داشتم گوش میکردم. این عصرها مازورکاها را گوش میدادم و شب ها قبل از خواب ناکچرن ها را. خیلی شب ها حتی با خوردن قرص خواب خوابم نمیبرد پا میشدم توی آن پادگان درندشت تاریک خلوت قدم میزدم. بعضی شب ها گریه میکردم. خیلی دلم میگرفت. در پادگان محبوس نبودم. در خودم حبس بودم.

بگذریم، الآن که به آن مازورکاها گوش میدهم به نظرم می آید قطعاتی نسبتا زمخت با ظرافت هنری کم هستند و روح لهستانی شان مانع از این است که هر شنونده ای راحت با آنها ارتباط برقرار کند. اما خوب یادم هست که وقتی بعد از چرت با همان خواب آلودگی لذت بخش یک لیوان آب جوش از دستگاه ته راهرو برای خودم میریختم و چای کیسه ای را می انداختم توش و لم میدادم که خنک بشود تا با یک ویفر چیچک بخورم آن قطعات مازورکای شوپن چقدر چقدر چقدر زیبا به گوش میرسیدند. چرا؟ به خاطر فضای خشن و خشک و پر از بلاهت پادگان بود؟ من در قطعات شوپن معنا را می یافتم یا بلاعکس از معنا میگریختم؟

اخیرا خیلی دلم هوس کرده بنشینم در حال و هوایی شوپن وار داستان بنویسم. واقعا رابطه ام با اثرم مطلق با مطلق باشد. هیچ غریبه ای به آن راه نداشته باشد. در دو سال گذشته دو تا داستان این شکلی نوشته ام. جالب است که هر سه به شدت داستان های ذهنی و کم تحرکی از آب درآمده اند. علتش مشخص است. چون من در واقع دارم با خودم گفتگو میکنم. دارم خاطرات و ذهن خودم را شخم میزنم. اما خودم ازشان بدم نیامد.

توی این دو تا داستان "گذشته" نقش خیلی پررنگی دارد. چون برای ما شرقی ها همه چیز در گذشته اتفاق می افتد و من هم که به شدت درگیر گذشته ام. در این دو داستان سعی کردم نشان بدهم خاطرات چقدر میتوانند مهم باشند و بر همه شئون زندگی ما تاثیر بگذارند.

یکی شان اینجاست و یکی دیگرشان اینجا.

سلول انفرادی!

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

دلم یک سلول انفرادی میخواهد. جرمم مهم نیست. این سی و پنج سال را عموما با حس گناه گذرانده ام.

حالا دیگر فکر میکنم حق داشته باشم از این دنیا یک سلول انفرادی طلب کنم که آنجا کسی کاری به کارم نداشته باشد. بله ماجرا همین است. دیگر حوصله هیچ کس را ندارم. 

اگر کلید سلول را به خودم بدهند قول میدهم در را از داخل قفل کنم و بیرون نیایم. فقط اگر مرتضی زنگ بزند که شب برویم توی پارک مسگرآباد بنشینیم و تا صبح بین درختها حرف بزنیم شاید بیایم بیرون. اگر حجت زنگ بزند بگوید پا شو بیا بیرجند شاید در سلول را باز کنم و این بار با قطار بروم طبس.

اگر پول داشته باشم حتما یک کوپه دربست میگیرم. چون حوصله هیچ کس را ندارم. اما اگر رئیس قطار بیاید و در بزند و بگوید با عرض پوزش فراوان باید یک نفر را بیاوریم توی کوپه شما فورا میگویم خواهش میکنم. بعد با آن یک نفر حرف نمیزنم اما اگر او بخواهد حرف بزند حتما مودبانه و مهربانانه جوابش را میدهم. اگر لکنت زبان داشته باشد حاضرم برای شنیدن هر جمله اش سه دقیقه صبر کنم.

اگر بخواهد از کسب و کارش حرف بزند التماسش میکنم که چیزی نگوید و به جایش از کودکی اش بگوید. البته برای این کار خیلی باید جراتم را جمع کنم. اگر بخواهد سیگار بکشد خوشحال میشوم ولی من نمیکشم. پیشنهاد میکنم که توی تخت بخوابیم و حرف بزنیم تا خوابمان ببرد. طبس که برسم زنگ میزنم به مصطفی میگویم بیا یک نصف روز ببینمت اما اگر بخواهد من را ببرد خانه اش نمیروم مخصوصا اگر ازدواج کرده باشد. اما اگر هنوز مجرد باشد به احتمال زیاد میروم. 

من لذت حرف زدن بی هدف و آرام را در مصاحبت با مصطفی چشیدم. امیدوارم هنوز همان طوری باشد. امیدوارم زخم های زندگی روحش را نخورده باشد. امیدوارم نخواهد از مملکت گلایه کند. فردا صبحش حتما میروم بیرجند ولی دروغکی به حجت میگویم کاری برایم پیش آمده و فقط یک شب میتوانم بمانم. این دروغ من یک کار غیراخلاقی نیست. چون وقتی آدم حالش بد است مرزهای اخلاق کمی آن طرف تر میروند.

ولی به زن حجت میگویم یک امشب حجت را به من قرض بدهید. میرویم با هم مینشینیم توی پاتوق خودمان. آنجا که زمان مطلقا متوقف شده بود. هزار و چند صد کیلومتر دور از تهران حتما زمان از کار می افتد. آنجا بین درختان اقاقیا آهسته زیر گوش هم حرف میزنیم. هم درد دل میکنیم هم به خودمان امید میدهیم. ولی با صدای آهسته که چرخ روزگار حرف هایمان را نشنود و نقش بر آبش نکند.

وقتی برگردم تهران باز می آیم در سلولم را باز میکنم روی تختم ولو میشوم. ممکن است توی سلولم اینترنت 4G داشته باشم اما اگر نداشته باشم اشکالی ندارد. فقط امیدوارم یک نفر باشد که مثل فیلم فرار از شاوشنگ هر روز تعدادی کتاب را بیاورد جلوی سلول ها که اگر کسی خواست یکی امانت بگیرد بخواند.

اگر گوشی ام باشد و مجموعه آهنگ هایی که ازشان خاطره دارم توی گوشی ام باشد خیلی خوب است اما اگر گوشی نداشتم امیدوارم از بلندگوی زندان روزی دو سه تا آهنگ پخش بشود. اصلا هر چی.

این ها توقع زیادی است؟ من این طوری زندگی کنم شما ناراحت میشوید؟