آوازی چون نجوا !

 

 

به نام دوست

 

 


به بهانه ی هفته دفاع مقدس گفتم این یادداشت رو بذارم توی وبلاگم. آواز بلند جدی ترین رمان دفاع مقدس امسال بود.

 

 

 

 

آوازي چون نجوا

یادداشتی بر رمان "آواز بلند"، تازه‌ترین اثر داستانی "علی‌اصغر عزتی‌پاک"

 

مجید اسطیری

 

 

هرچه از جنگ دور مي‌شويم رمان دفاع مقدس شکل‌هاي تازه‌تري از خود به نمايش مي‌گذارد. اشکالي که هرکدام سهمي از حماسه دارند و هرکدام نمود نويني از حماسه هستند. هشت سال جنگ ما می‌تواند تا سالها خوراک ادبی برای ملت ما فراهم کند. این هشت سال جنگ در لحظه لحظه‌ی خودش دنیایی از ایده‌های ناب داستانی را داشته که حالا حالاها نویسنده‌های ما می‌توانند از آن تغذیه کنند. می‌توانند از لابه‌لای اتفاقات ریز و درشتش داستان بیرون بکشند. داستان‌نویس همیشه دنبال ایده و موقعیت داستانی می‌گردد و چه موقعیتی بهتر از "جنگ" که هر روز و هر ساعتش می‌تواند یک قصه بشود. رهبر انقلاب در جایی فرموده‌اند:"جنگ، میدانی برای بروز استعدادها در این زمینه(داستان‌نویسی) شد. می‌دانید. یکی از چیزهایی که هنر و ادبیات را در هر کشوری به شکوفایی می‌رساند، حوادث سخت، از جمله جنگ است. زیباترین رمان‌ها، بهترین فیلم‌ها، شاید بلندترین شعرها، در جنگ‌ها و به مناسبت جنگ‌ها سروده‌شده و گفته‌شده و تولید شده و به وجودآمده‌است. در جنگ ما هم همین‌طور بود.(1)"

آدم‌هايي که در حاشيه بودند، در مرکز.

اما رمان‌های دفاع مقدس را که مرور می‌کنی می‌بینی در آن سال‌های جنگ و سال‌های پس از جنگ بیش‌تر موضوع و موقعیت داستان "جبهه" است. این جریان تا سال‌ها بعد از آن هم ادامه پیدا می‌کند. "شطرنج با ماشین قیامت" و "داستان‌های شهر جنگی" حبیب محمدزاده در جبهه می‌گذرند. "سفر به گرای 270 درجه" احمد دهقان هم در جبهه می‌گذرد و مثال‌های فراوان از این دست. اولین خط درگیری با دشمن برای نویسنده بیشتر جذاب بود و البته مخاطب هم بیشتر دوست داشت همان فضا را درک کند. مخاطب هم دوست داشت خودش را در حساس‌ترین نقطه درگیری حس کند. دیگر این که در بسیاری از آثار دفاع مقدس تیپ مورد توجه همان تیپ رزمنده‌ی بسیجی است. بعد از آن و در فاصله‌ای دورتر از لنز دوربین نویسنده، جنگزده‌ها قرار دارند.

اما هرچه به لحاظ تاریخی از جنگ دور می‌شویم نگاه آدم‌های دیگر که همیشه در حاشیه بوده‌اند هم اهمیت پیدا می‌کند. نویسنده از خودش می‌پرسد آن کودکی که پدرش شهید شده چگونه به جنگ می‌اندیشد. نگاه یک نوجوان دبیرستانی که مردد است به جبهه برود یا نرود هم برایمان جالب می‌شود. و این اتفاقی است که در رمان خواندنی "علی‌اصغر عزتی‌پاک" افتاده.

نویسنده رمان "آواز بلند" این بار به سراغ یک نوجوان دبیرستانی به نام حبیب رفته که در شهر همدان زندگی می‌کند. همدانی که زیر بمباران دشمن به سختی نفس می‌کشد اما مقاومت می‌کند. دایی هادی به جبهه رفته و مفقودالاثر شده و این بزرگترین دغدغه‌ی این خانواده است. دغدغه‌ای که پدر خانواده را مجبور می‌کند برای پیدا کردن پسرش راهی جبهه‌های غرب بشود و آنجا به سراغ کومله‌ها برود. اما حاج فرامرز، پدربزرگ حبیب نهایتا دست خالی به همدان برمی‌گردد. این وسط حال و احوال ناساز مادربزرگ باعث می‌شود حاج فرامرز یکی دو روزی خبر شهادت پسر را از مادر مخفی کند و ... باقی‌اش را می‌گذاریم برای خودتان تا لذت خواندنش برایتان محفوظ بماند.

حماسه اولین احساسی است که در رابطه با دفاع مقدس به ذهن ما می‌رسد. آدم فکر می‌کند همه‌ی آدم‌های داستان باید رزمنده‌های پروپاقرص جان به کف باشند. اما حالا که کمی از جنگ فاصله گرفته‌ایم در رمان "آواز بلند" می‌بینیم که یک نوجوان درون‌گرا بین دوراهی رفتن و نرفتن گیر کرده‌است. از یک طرف دایی مصطفی او را به رفتن ترغیب می‌کند. از طرف دیگر درس و دانشگاه و تعلقات دیگر ( و شاید ترس! ) نمی‌گذارند که او به راحتی از شهرش دل بکند. حبیب واقعا یک نوجوان درون‌گراست که خلوت خانه مادربزرگ را بیشتر از خانه خودشان دوست دارد. توی ذهنش ماجراهایی می‌سازد و جاهایی می‌رود و مدام از این سوال که "چرا به جبهه نمی‌روم؟" تن می‌زند. بله، اگرچه نماینده طرح این سوال در رمان، دایی مصطفی است، اما حبیب خودش را هم دور می‌زند و حتی یک بار هم به من درونش اجازه نمی‌دهد او را گیر بیندازد.

راوی درگير بين "عشق" و "اوضاع"

جایگاه راوی در آواز بلند جایگاه خاصی است. جایگاه یک ناظر منفعل که در رابطه با مسائل دور و نزدیک به خود اگرچه بی‌تفاوت نیست، اما انفعال دارد. گاهی اگرچه کاری میکند اما آنچه او انجام میدهد تاثیری بر مسیر داستان نمی‌گذارد.

در واقع در رابطه با حبیب ما بیشتر به آنچه او نمیکند فکر میکنیم. چرا به جبهه نمی‌رود؟ چرا تکلیف خودش با شکوه را مشخص نمی‌کند؟ چرا از رابطه‌اش با خانواده چیزی نمی‌گوید؟ این راوی اگرچه کاملا بدیع نیست اما در نسبت با زاویه دید "من‌راوی" حس تازه‌ای را برای ما می‌سازد. ما که عادت داریم من‌راوی را محق بدانیم و به دنیای درون او راه پیدا کنیم این بار راوی را بسیار تودار می‌یابیم و راهی به درونش پیدا نمی‌کنیم.

حبيب نوجواني سرتق و درون‌گراست که ما اگرچه مي‌شناسيمش اما چندان سر از کارش درنمي‌آوريم. از دستش عصباني مي‌شويم ولي دوستش داريم. هميشه او را گوشه کنار جمع‌هاي شلوغ خانوادگي ديده‌ايم که گويي حضورش براي کسي چندان مهم نيست و اگر حرفي نمي‌زند به خاطر اين است که حرفش اهميتي ندارد. اما اين بار نويسنده داستان را از زبان همين آدم گوشه‌گير روايت مي‌کند که گوشه‌ي خلوت خودش را در خانه مادربزرگ پيدا کرده. اين بار نويسنده نشان مي‌دهد که حبيب اگرچه کم حرف است اما حرف براي زدن زياد دارد. حتي درباره‌ي زن همسايه‌ که از شوهرش کتک مي‌خورد حرف دارد.

حبيب نوجوان لجوجي است که رابطه‌اش را با شکوه قطع نمي‌کند و در برابر عشق، اين بي چراتر کار عالم، نمي‌ايستد. اگرچه خودش هم در برابر اين "شکوه" متحير است و نمي‌تواند بر آن نام "عشق" بگذارد و در سراسر اثر يک بار هم اسمي از عشق به ميان نمي‌آيد. يک بار هم که خاله‌اش از او مي‌خواهد اين رابطه را تعريف کند او از اين کار سر باز مي‌زند و به اين اکتفا مي‌کند که:

" برخاستم و از گل‌خانه زدم بيرون. چرخي دور حياط زدم و در کوچه را باز کردم. زل زدم به در آرايشگاه و خداخدا کردم باز شود و شکوه بيايد بيرون تا بهش بگويم: خاله اشتباه مي‌کند؛ تو سرگرمي نيستي. يعني اگر هم يک روز بودي، حالا ديگر مطمئنم که نيستي! اگر اوضاع اجازه بدهد، حتما اين را به خاله خواهم گفت."

اما اوضاع هيچ وقت به حبيب اجازه نمي‌دهد اين را به خاله بگويد. اوضاع بدجوري جا را براي عشق تنگ کرده‌است!

 

بگذارید خودم را پیدا کنم!

توی این درگیری "عشق" و "اوضاع" حبیب اگرچه کمی هم گیج میزند اما همه ی تلاشش را میکند تا خودش باشد. حبیب نمیخواهد کس دیگری نقش او را تعریف کند. نمیخواهد دیگری (حتی اگر دایی اش باشد) به او بگوید که چه نقشی در این صحنه بازی کند. این تلاش حبیب برای پیدا کردن "نقش" دلخواه، اگرچه برای دایی مصطفی ارزشی ندارد اما برای خود حبیب و البته برای مخاطبی که با حواس جمع داستان را دنبال میکند خیلی مهم است. در "اوضاع"ی که مجال پیدا کردن نقش بسیار اندک است، یک نوجوان با رفتارهایش، با کارهایی که می کند و شاید بیشتر با کارهایی که نمی کند به دیگران میگوید"بگذارید خودم را پیدا کنم!"

مسئله ی "نقش" در خانواده و جامعه از آنجا که دغدغه ی یک روز و دو روز نیست و فقط دغدغه ی دوران جنگ نیست، داستان عزتی پاک را از قید زمان مند بودن میرهاند. هر نوجوانی در هر دوره ای باید بتواند جایگاه خودش را پیدا کند و به همین خاطر حتما نوجوان امروز هم از این تلاش حبیب لذت خواهدبرد و او را درک خواهد کرد.

اتفاقا می بینیم وقتی که حبیب این میدان را در اطراف خودش می بیند، تصمیم درست را میگیرد و نقش خودش را در راستای همین "دفاع" و "حماسه"ای که خانواده اش و مردم شهرش درگیر آن هستند تعریف میکند. او راهی کلاس های کمک های اولیه میشود تا جایی هرچند دور از جبهه، در این نقشه نقش بازی کند. این یعنی که حبیب به اعتمادی که اطرافیان به او کرده اند پاسخ درستی داده است. این پیام داستان به مخاطبش هم در همه ی زمان ها جاری ست.

 

درون آدم‌ها، مهم‌تر از بیرون آن‌ها !

سطر به سطر آواز بلند ما را به وسط کشمکش‌های عاطفی شخصیت‌ها هل می‌دهد. و این خودش نکته‌ای است. رمان جنگ حالا خیلی بیشتر از این که به کشمکش‌های فیزیکی بین دو جبهه متخاصم فکر کند، به کشمکش‌های عاطفی و فکری بین آدم‌های یک شهر و یک خانواده و حتی کشمکش‌های یک فرد با خودش فکر می‌کند. نویسنده دفاع مقدس حالا به انعکاس وقایع و مصیبت‌ها در درون آدم‌های داستانش فکر می‌کند و خودش هم مثل یک آینه دریافت‌هایش را منعکس می‌کند. مهم‌تر از انفجار یک بمب، احساسی است که با این انفجار در دل آدم‌های داستان پیدا می‌شود. این طوری است که می‌بینیم بعضی از احساس‌های گنگ در پشت و پسله‌ی ذهن آدم‌ها، که نه در زمان جنگ نه حتی در ادبیات جنگ، پیش از این ظهور و حضور نداشته‌اند، حالا سر و کله‌شان پیدا می‌شود. یک نمونه‌ی خیلی جالبش در این رمان شبی است که هواپیماهای دشمن مخازن نفت همدان را بمباران کرده‌اند. حبیب در خانه مادربزرگش است و طبیعتا ( هم طبیعت داستان و هم طبیعت حبیب! ) کاری ازش برنمی‌آید. با منفجر شدن اولین مخزن نفت انفجار عظیمی رخ داده و ستون بلند و سیاه دود از یک گوشه‌ی شهر بالا رفته. حالا همه‌ی مخازن سوخت شهر در خطر انفجار هستند و این اتفاقی است که چند بار می‌افتد. پیش از این که نیروهای مردمی و سپاه و آتش‌نشانی موفق به خاموش کردن آتش بشوند چندتا مخزن دیگر هم می‌ترکند. حالا ما این صحنه را از دوردست و از زاویه دید حبیب می‌بینیم و صدای درون او را می‌شنویم که می‌گوید دوست دارم یک انفجار دیگر هم بشود!! با همه‌ی آنچه که از حبیب می‌دانیم و با همه‌ی فضایی که داستان برای ما ساخته، مطمئنا نباید حبیب چنین احساسی داشته‌باشد. اما انسان است دیگر! گاهی انسان خوشش می‌آید مخزن نفت شهرش که رگ حیات همشهریانش است بترکد! یک احساس عجیب و نگفتنی و آنی که جز یک نویسنده‌ی تیزبین نمی‌تواند آن را از آن گوشه‌ی مخفی و دست نیافتنی ذهن شخصیت بیرون بکشد.

خلاصه این که عزتی‌پاک به خوبی و با جرات نگاه آدمی دور از جنگ ( اما درگیر با جنگ ) را به ما نشان می‌دهد.

 

آلبوم عکس‌های سیاه و سفید دوران جنگ را ورق بزنید.

آواز بلند یک آلبوم عکس دیدنی از تصاویر داستانی است. "تصویر" نقش مهمی در ماندگاری داستان در ذهن مخاطب دارد. جزئیات روابط شخصیت ها و گفتگوها اگر پس از مدتی از ذهن مخاطب پاک می‌شوند اما تصاویر – به خصوص اگر تازه باشند – در ذهن مخاطب می‌مانند. تصاویر این داستان خیلی خوب پرداخت شده‌اند و به اندازه شخصیت‌ها نقش ایفا می‌کنند. نویسنده هم که به نقش این تصاویر آگاه است در پرداختن به جزئیات آن‌ها کوتاهی نمی‌کند. تصویر ترکش بزرگ و بـــُرّه‌برّه‌ای که در حیاط خانه آقاجان افتاده‌است در همان ابتدای در ذهن مخاطب جاگیر می‌شود. تصویر انفجار مخازن نفت و ستون بلند دود و آتش بر سر همدان یکی از بهترین تصاویر داستان است. تصویر تصادف ماشین عروس و داماد در هنگام به گوش رسیدن آژیر خطر هم تصویری به یادماندنی است. این تصاویر را چه بسا که در زمان جنگ خیلی از ایرانی‌ها دیده‌باشند اما بازآفرینی آن‌ها در داستان علاوه بر ثبت آن‌ها در تاریخ ادبیات، زیبایی و تاثیرگذاری تازه‌ای به آن‌ها می‌دهد که برای شاهدان عینی هم خواندنی می‌شوند. رهبر انقلاب در بیانی به این مسئله اشاره فرموده‌اند: "من حوادثی را به چشم خودم دیده‌ام که شاید چشم‌ مادی نتوانسته آن‌ها را درک کند؛ اما بعد که شما هنرمندان آن‌ها را به نگارش درمی‌آورید، یا در قالب نمایش نشان می‌دهید، و یا به زبان قصـــه بیان می‌کنید، من آن حوادث را که بازبینی می‌کنم، می‌بینم عجب حوادثی بوده‌است؛ تازه شروع به فهمیدن آن می‌کنم. لذا به نظر من، نقش هنرمند مسلمان، نقش فوق‌العاده برجسته‌ای است.(2)"

نویسنده بخش عمده‌ای از توان قلم و حجم اثر خود را صرف تصویرسازی کرده‌است. این تصاویر علاوه بر ساختن صحنه‌های داستان در شکل گرفتن لایه‌ی دوم اثر هم نقش زیادی دارند. تصاویر با معناهای ضمنی که همراه خود دارند مخاطب را به آنچه پشت پرده داستان می‌گذرد رهنمون می‌شوند. سقوط یک ترکش داغ با شکلی عجیب در حیاط خانه آقاجان یعنی این خانه هم مثل دیگر خانه‌های این شهر در امان نیست و سهمی از ترس و تهدید دارد. ستون بلند و سیاه دود نشانه سایه انداختن وحشت و مرگ بر شهر است و چه زیبا در ادامه این تصویر، شهری سیاه‌پوش شده از دوده را می‌بینیم و باز در ادامه آن لکه‌های سیاه و سفید روی پیاده‌رو را و باز حس زیبای راوی که دوست دارد روی لکّه‌های سفید بیشتر درنگ کند تا سهمش از زندگی بیش از مرگ باشد:

"...در و دیوار خیابان‌ها به جای این‌که از برف روزهای آخر اسفند سفید باشند، از بارش دوده سیاه شده‌بودند. و این سیاهی گاه همراه با برف‌های کهنه‌ی آب شده، راه گرفته‌بود توی جوی‌ها. در این چند ساعت که از خاموشی انبار نفت می‌گذشت، هرکس حوصله کرده‌بود یا دستش رسیده‌بود، جلوی خانه یا مغازه‌اش را شسته‌بود. بعضی هم که از بیخ نبودند ببینند چه بر سر خانه و زندگی‌شانآمده. این شستن‌ها و نشستن‌ها، پیاده‌روها را لکّه‌لکّه کرده بود. من به لکه‌های سیاه که می‌رسیدم، تندتند می‌رفتم و روی لکه‌های سفید آهسته قدم برمی‌داشتم."

عزتی‌پاک آن اندازه به تصویرسازی در آواز بلند بها داده‌است که حتی گاهی شخصیت‌پردازی را هم به دوش تصاویر گذاشته‌. مثلا درمورد دایی مصطفی این اتفاق افتاده. دایی مصطفی را ما در صفحات زیادی از اثر می‌بینیم و از رفتارها و حرف‌ها و برخوردهایش می‌فهمیم که او یک پاسدار کارکشته است که گویا رده‌ی مسئولیتی بالایی هم دارد. اما یکی از تصاویر بی‌نظیر اثر که خیلی خوب دایی مصطفی را به ما می‌شناساند وقتی است که حبیب پا به خانه‌ی دایی می‌گذارد. حاج فرامرز به دنبال پسرش مصطفی راهی جبهه غرب شده تا با دادن پول پسرش را از دست کومله‌ها آزاد کند و دایی مصطفی از این که او بی خبر رفته‌است ناراحت است و مطمئن است که این دامی است که کومله‌ها برای اخاذی از خانواده‌ی رزمنده‌ها پیش آن‌ها پهن کرده‌اند. دایی مصطفی که به تنهایی زندگی می‌کند پیش از رفتن کلید خانه‌اش را به حبیب می‌دهد و این طوری می‌شود که حبیب یک دالان تازه برای کشف تنهایی خودش پیدا می‌کند و به یک خلوت جدید راه می‌یابد. البته حبیب پیش از این هم به خانه دایی مصطفی رفته‌است اما صحنه‌ای که او قاب عکس‌های خانه‌ی دایی را توصیف می‌کند یکی از درخشان‌ترین صحنه‌های داستان است. ما این‌جا، هم به خلوت حبیب راه یافته‌ایم و هم به خلوت دایی مصطفی. انگار کن که مثل یک موجود نامرئی و ریز وارد اتاقک‌های ذهن یک نفر شده‌ای و داری رازهای او را کشف می‌کنی. می‌بینی که او در خلوت خودش عکس چه کسانی را به دیوار اتاقک‌هاش زده‌است. کسانی که دوستشان دارد. همرزم‌های عرب از مصر و لبنان و دیگر کشورهای مسلمان. همرزمانی که شاید حالا شهید شده‌اند. همرزمانی که اسلحه به دست در عکس‌ها لبخند زده‌اند. دایی مصطفی روزگاری را با آن‌ها سپری کرده و در کنارشان برای آزادی و اسلام جنگیده. واقعا بهتر از این نمی‌شد در یک صحنه یک شخصیت را به تمامی پرداخت و همه‌ی ذهنیات او را به تصویر کشید.

عکس‌های شلوغ و پرحرف!

یک نکته‌ی مهم دیگر درباره‌ی آواز بلند وسعت نگاه نویسنده است. عزتی‌پاک در این اثر با یک لنز واید صحنه‌ی عریض و طویلی از همدان زمان جنگ را به ما نشان می‌دهد که در آن شخصیت‌های مختلف در جاهای مختلف صحنه ایستاده‌اند. یکی مثل دایی مصطفی بیش از همه درگیر جنگ است. یکی مثل حجت به خاطر یک رابطه‌ی عاطفی با جنگ و تبعات آن مربوط می‌شود. یکی مثل آقای نیلگون اگرچه آدمی نیست که اهل جبهه و جنگ باشد ولی به واسطه‌ی یک نقش کوچک، مجروح می‌شود و جنگ او را متحول می‌کند و یکی مثل پدر حبیب هم بی‌رودربایستی از جنگ می‌ترسد. دو بار پدر حبیب را در رابطه با رفتن به منطقه و پیدا کردن حاج فرامرز می‌بینیم و هر دو بار هم نویسنده بی این‌که اشاره مستقیم کند ترس پدر حبیب را به خوبی نشان داده طوری که لبخند روی لب مخاطب می‌نشیند. در موقع رفتن، پدر حبیب را می‌بینیم که دم به دقیقه به سراغ ساک مسافرتی‌اش می‌رود و وسائلش را بررسی می‌کند که چیزی جا نگذاشته باشد. وقتی هم که به همراه آقای نیلگون از غرب برمی‌گردند باز پدر حبیب را می‌بینیم که سرشار از غرور و افتخار از مناطق غرب تعریف می‌کند و در جواب سوال همسرش می‌گوید که نمی‌دانی آنجا چه خبر بود و وضعیت خیلی سخت و خطرناک بود! حاج فرامرز که تعجب کرده می‌پرسد مگر شما کجا رفتید؟! آن‌جا که خبری نبود! و پدر حبیب در جوابش می‌گوید شما نمی‌دانی، آن‌ها همه‌جا بودند!!

در صحنه‌ی عریضی که عزتی فراهم آورده حتی در آن گوشه پیکر را می‌بینیم که یک مغازه‌دار یهودی است. پیکر اگرچه هم کیش حبیب و خانواده‌اش نیست اما چون بر معیار انسانیت زندگی می‌کند پیش این خانواده و اهالی محل آبرو و احترام دارد و دربرابر وسوسه‌ها و اذیت‌های یکی از فامیلش که می‌خواهد او را به زور به اسرائیل ببرد، پیکر را می‌بینیم که به اهالی محل پناه می‌برد. این هم صحنه‌ی تاثیرگذاری است و تاثیرگذارتر از آن مرگ پیکر است که نشسته پشت دخل مغازه‌اش می‌میرد و این بار این حاج فرامرز و دیگر همسایه‌ها هستند که به حرمت انسانیت و همسایگی برای جنازه‌ی او هم احترام قائلند. خلاصه این که پرداختن به جنگ باعث نشده که نویسنده از نگاه کردن به آدم‌های اطراف قصه‌اش باز بماند.

نگاهی به دنبال زیبایی ها

یک ارزش کتاب این است که نویسنده به سیاه نمایی نپرداخته و زیبایی را هر جا که دیده به تصویر کشیده. عزتی از نگاه حبیب به شهری نگاه می کند که سایه ی سنگین ستون دود بر سر آن افتاده است اما میتوان در آن همشهری ها و همسایه ها و یکدیگر را دوست داشت. در شرایطی که کردهای کوموله نهایت خیانت را در حق یک ملت میکنند افراد یک خانواده به هم عشق میورزند. به خاطر هم خطر میکنند. جنگ آدم بد اخلاق را تبدیل به آدمی فداکار میکند. حاج فرامرز برای دادن خبر شهادت پسر به مادر گلدان ها را کنار حیاط میچیند و این یعنی شهادت اتفاق زیبایی است. خبر شهادت هم خبری زیباست و باید به زیبایی و در محیطی زیبا به گوش مادر شهید برسد. نویسنده در وسط این آتش گلستانی فراهم میکند و از این گلستان است که زنهای داستان به آسمان پر میکشند. نگاه عزتی در این اثر در هر گوشه ای به دنبال زیبایی میگردد و این ستودنی است.

خواندن "آواز بلند" برای هر مخاطب داستان که بخواهد چند روزی زیر بمباران موشک‌های دشمن جنگ را احساس کند تجربه‌ی جالبی خواهدبود.

(1) سخنرانی در جمع دانشجویان دانشگاه تهران 22/2/77

(2) دیدار با اعضای دفتر هنر و ادبیات مقاومت حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی 25/4/70

 

 یادداشت علی محمد مودب درباره "آواز بلنـــد"

 یادداشت سید حسین موسوی نیا درباره "آواز بلنـــد"

 یادداشت حسن حبیب الله زاده درباره "آواز بلنـــد"

 

 

 

 

جیمی نوترون های داستان نویسی!

 

 

 

به نام دوست

که يک نفس با دوست بودن هم‌نفس، آرزوي عاشقان اين است و بس

 

 

 

اشتباه نکنيد اينها مجرم نيستن! اتفاقا اگر اين نقاب را از صورتشون برداريم، مي‌بينيم چقدر بچه‌هاي نازي هستن. اينها فقط نابغه‌هاي داستان‌نويسي اين کشور هستن.

اين افرادي که در عکس مشاهده مي‌کنيد افراد خطرناکي هستن که قراره در آينده ادبيات داستاني مملکت رو بترکونن. به همين خاطر براي جلوگيري از شناخته شدنشون ما عکسشون رو اين شکلي کرديم تا جونشون در اومون بمونه.

بچه‌هاي کارگاه داستان دبيرستان علامه حلي 2

 

پنج جلسه‌اي که با اين بچه‌ها داشتم، علي‌رغم اين‌که چاهارتاش در ساعات ظهر گرم‌ترين روزاي ماه رمضون اما واقعا برام يه تجربه‌ي قشنگ بود و براي اولين بار وقتي از کلاس مي‌اومدم بيرون احساس خستگي نمي‌کردم و دوست داشتم از در مدرسه علامه حلي ۲ تا ميدون شوش رو قدم بزنم.

حالا هم خيلي خوشحالم که سه‌شنبه هر هفته اين بچه‌ها رو توي "کارگاه داستان نوجوان" شهرستان ادب مي‌بينم.

 

 

 

آئين رونمایی کتاب‌هاي داستان شهرستان ادب

 

 

 

به نام دوست

 

 

 شهرستان ادب

 

به لطف خدا كتاب‌هاي شهرستان ادب هم به نمايشگاه كتاب رسيدن و يه غرفه‌ي دنج و نقلي براي خودش خواهد داشت. البته انشاءالله سالهاي بعد اين غرفه بزرگتر خواهد بود.

اين نشاني غرفه شهرستان ادب در نمايشگاه:

شبستان اصلي، راهرو ۳، غرفه ۱۵

يه برنامه‌ي رونمايي از ۷ عنوان كتاب داستان شهرستان ادب هم داريم كه با حضور داستان‌نويسان برگزار ميشه.

اين هفت عنوان عبارتند از :

رمان "وقتي دلي..." نوشته محمدحسن شهسواري

رمان "آواز بلند" نوشته علي‌اصغر عزتي‌پاك

رمان "آواز ابابيل" نوشته مجيد پورولي كلشتري

رمان نوجوان "زنداني كوچك" نوشته سيد حسن حسيني ارسنجاني

مجموعه داستان "مي‌خواهد چشمانش باز باشند" داستان‌هاي برگزيده فراخوان داستان كوتاه انقلاب

مجموعه داستان نوجوان "شهيد خودم" نوشته سيد مهرداد موسويان

مجموعه داستانك "چشم‌هايش گريان، دست‌هايش خوني" نوشته ابراهيم اكبري ديزگاه

 

نشست رونمايي اين كتاب‌ها، پنج‌شنبه ۱۴ اردي بهشت، ساعت ۱۶ در سالن ياس، واقع در انتهاي سالن شبستان خواهدبود.

منتظر ديدار همه‌ي شما دوستان هم‌داستان هستيم.

 

خبر مفصل كتاب‌ها رو توي سايت شهرستان ادب بخونيد.

و اين هم خبر مفصل‌تر در خبرگزاري فارس.