به نام دوست

 

 

دلم گرفته و اعصابم خرد است!

چهار پنج دفعه سعی کردم خاطراتم از دوران شیوع آنفلوآنزای خوکی سال 88 را بنویسم اما نشد. من آن موقع دانشجوی ترم آخر پرستاری بودم در دانشگاه علوم پزشکی خرم آباد.

دانشجوهای پرستاری دوست داشتند کار دانشجویی بگیرند در بخش های مختلف بستری تا قبل از ورود به کار تجربه کسب کنند. من چون اصلا به رشته م علاقه نداشتم (و الآن هم در حضور شما هستم!) تا ترم آخر از زیر کار داشجویی فرار کردم و آخرش رفتم توی بدترین بخش کار گرفتم: بخش عفونی!

خیلی بخش بزرگی بود. شاید نزدیک به 25 تخت داشت و گرفتن علائم حیاتی بیمارها می توانست کل وقت یک پرستار ناشی مثل من را در یک شیفت بگیرد. آنفلوآنزای خوکی هم صاف زد و همان روزها از راه رسید و یکهو بخش عفونی پر بیمار شد و اتاق های دو تخته را کردند سه تخته و تعدادی هم تخت اکسترا گذاشتند توی راهرو. بساطی بود که بیا و ببین!

من موقع کار اضطراب داشتم و مدام نگران بودم که سرپرستار و مسئول شیفت ازم راضی باشند. بنابراین هر وقت من را می دیدی سر پا بودم و حتی خیلی وقت ها توی ایستگاه پرستاری نبودم. این بود که همراهان بیمارها هر کاری داشتند به من می گفتند چون احساس وظیفه م در حد تیم ملی بود و تا سوت می زدند می رفتم سراغ بیمارشان ببینم چه شده. البته 90 درصد شکایت ها گیر کردن سرم بود که با فشار دادن قسمت لاستیکی قبل از سوزن سرم راه می افتاد.

رگ گرفتن از این بیمارها هم بساطی بود برای خودش. چون اکثرا مدت زیادی بود در بخش بستری بودند و مدام در حال دارو گرفتن بودند دیگر رگ سالمی برایشان نمانده بود و داخل آرنجشان حسابی کبود بود. گاهی از روی دست و گاهی حتی از روی پا رگ می گرفتیم و البته حرفه ای ترها از جاهای عجیب تر هم رگ می گرفتند اگرچه این رگ ها ظریف بودند و نمی شد زیاد رویشان حساب کرد. اکثر مریض ها متوجه وضعیت بغرنج خودشان بودند و موقع رگ گیری نق نمی زدند اما خب بعضی ها هم پدر در می آوردند.

از این حرف ها بگذریم، شاید جالب ترین نکته کار کردن در بخش عفونی برای یک پرستار این است که به علت اقامت طولانی مدت بیماران یک رابطه نسبتا گرم بین بیمار و پرستار ایجاد می شود. «ای بابا، آقای فلانی تو که هنوز اینجایی! مگه قرار نبود دکتر مرخصت کنه؟» «چی بگم خانم فلانی شما دکترها و پرستارها خوشتون میاد ما رو اینجا نگه دارید که بیکار نشید.» «سخت نگیر آقای فلانی تو بری ما واقعا دلمون برات تنگ میشه!» «آره به خدا منم دلم برای شما و همکاراتون تنگ میشه مخصوصا این پسر پرستاره تهرانیه که خیلی خجالتیه! دخترای خواهرم هرچی چشم و ابرو براش اومدن یه نگاشونم نکرد.»

یک بیمار داشتیم توی اتاق شماره 1. دقیقا کپی برادر کوچیکه دالتون ها. همون قدر بریزه و بداخم و خشن. هنوز نوک سوزن آنژیوکت به پوستش نخورده بود میگفت «حواست رو جمع کن. شما پدر منو درآوردید. کی میشه برم از شر همه تون خلاص بشم.» بعد زنش که فوق العاده ساده و محجوب بود یک اخم بهش می کرد طرف صم بکم ساکت میشد. برام جالب بود که اون پیرمرد سبیل از بناگوش دررفته چطور فقط از این پیرزن چادری خمیده حساب می بره. دلم برای پیرمرده تنگ شده.

دلم برای آقای "رُک رُک" تنگ شده. ایشان تنها بیماری بود که در آن مدت من دیدم دارد روی تخت بیمارستان کتاب می خواند. یک کتاب زرد الکی داشت می خواند اما همین که داشت مطالعه می کرد آنجا علامه بود. من هم کلی تحسینش کردم و او هم کلی در لزوم استفاده مفید از وقت حرف زد. دلم برای آن بیمار معتادی که به لطایف الحیل خودش را هم اتاقی یک معتاد دیگر کرد تنگ شده.

دلم برای خانم "تاج دولت مرادعلیوند" تنگ شده. آن بیماری عفونی کوفتی چه بود که از انگشتان تا مچ پای او را گرفته بود و پانسمانش آن قدر بوی بدی می داد که پرستارها برای تعوی آن قرعه کشی می کردند.به نظر می رسید 50 ساله باشد اما از روی پرونده فهمیدم 30 سالش هم نیست.

دلم برای آن دو سه ساعت فرصت استراحت که توی حیاط کوچک پشت بخش عفونی می نشستم و زل زده به برگ های چنار تلنبار شده روی زمین کونسرتو پاییز ویوالدی را گوش میدادم تنگ شده.

حالا که ده سال است دیگر پرستار نیستم، در این روزهای جنگ کرونا، حال یک سرباز فراری را دارم.