حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

دلم یک سلول انفرادی میخواهد. جرمم مهم نیست. این سی و پنج سال را عموما با حس گناه گذرانده ام.

حالا دیگر فکر میکنم حق داشته باشم از این دنیا یک سلول انفرادی طلب کنم که آنجا کسی کاری به کارم نداشته باشد. بله ماجرا همین است. دیگر حوصله هیچ کس را ندارم. 

اگر کلید سلول را به خودم بدهند قول میدهم در را از داخل قفل کنم و بیرون نیایم. فقط اگر مرتضی زنگ بزند که شب برویم توی پارک مسگرآباد بنشینیم و تا صبح بین درختها حرف بزنیم شاید بیایم بیرون. اگر حجت زنگ بزند بگوید پا شو بیا بیرجند شاید در سلول را باز کنم و این بار با قطار بروم طبس.

اگر پول داشته باشم حتما یک کوپه دربست میگیرم. چون حوصله هیچ کس را ندارم. اما اگر رئیس قطار بیاید و در بزند و بگوید با عرض پوزش فراوان باید یک نفر را بیاوریم توی کوپه شما فورا میگویم خواهش میکنم. بعد با آن یک نفر حرف نمیزنم اما اگر او بخواهد حرف بزند حتما مودبانه و مهربانانه جوابش را میدهم. اگر لکنت زبان داشته باشد حاضرم برای شنیدن هر جمله اش سه دقیقه صبر کنم.

اگر بخواهد از کسب و کارش حرف بزند التماسش میکنم که چیزی نگوید و به جایش از کودکی اش بگوید. البته برای این کار خیلی باید جراتم را جمع کنم. اگر بخواهد سیگار بکشد خوشحال میشوم ولی من نمیکشم. پیشنهاد میکنم که توی تخت بخوابیم و حرف بزنیم تا خوابمان ببرد. طبس که برسم زنگ میزنم به مصطفی میگویم بیا یک نصف روز ببینمت اما اگر بخواهد من را ببرد خانه اش نمیروم مخصوصا اگر ازدواج کرده باشد. اما اگر هنوز مجرد باشد به احتمال زیاد میروم. 

من لذت حرف زدن بی هدف و آرام را در مصاحبت با مصطفی چشیدم. امیدوارم هنوز همان طوری باشد. امیدوارم زخم های زندگی روحش را نخورده باشد. امیدوارم نخواهد از مملکت گلایه کند. فردا صبحش حتما میروم بیرجند ولی دروغکی به حجت میگویم کاری برایم پیش آمده و فقط یک شب میتوانم بمانم. این دروغ من یک کار غیراخلاقی نیست. چون وقتی آدم حالش بد است مرزهای اخلاق کمی آن طرف تر میروند.

ولی به زن حجت میگویم یک امشب حجت را به من قرض بدهید. میرویم با هم مینشینیم توی پاتوق خودمان. آنجا که زمان مطلقا متوقف شده بود. هزار و چند صد کیلومتر دور از تهران حتما زمان از کار می افتد. آنجا بین درختان اقاقیا آهسته زیر گوش هم حرف میزنیم. هم درد دل میکنیم هم به خودمان امید میدهیم. ولی با صدای آهسته که چرخ روزگار حرف هایمان را نشنود و نقش بر آبش نکند.

وقتی برگردم تهران باز می آیم در سلولم را باز میکنم روی تختم ولو میشوم. ممکن است توی سلولم اینترنت 4G داشته باشم اما اگر نداشته باشم اشکالی ندارد. فقط امیدوارم یک نفر باشد که مثل فیلم فرار از شاوشنگ هر روز تعدادی کتاب را بیاورد جلوی سلول ها که اگر کسی خواست یکی امانت بگیرد بخواند.

اگر گوشی ام باشد و مجموعه آهنگ هایی که ازشان خاطره دارم توی گوشی ام باشد خیلی خوب است اما اگر گوشی نداشتم امیدوارم از بلندگوی زندان روزی دو سه تا آهنگ پخش بشود. اصلا هر چی.

این ها توقع زیادی است؟ من این طوری زندگی کنم شما ناراحت میشوید؟