حبس- سوگواری- خودخواهی

به نام دوست

 

واکنش من در برابر خودخواهی معمولا خیلی تند و تلخ است. آدم خودخواه را اصلا نمیتوانم دوست داشته باشم و میخواهم زود ازش فرار کنم.

تازگی ها یک تجربه کاری نسبتا بد داشتم که همه بدی اش از برخورد با یک مدیر خودخواه ناشی میشود. هنوز هم تمام نکرده ام همکاری را اما ظاهرا باید یک جایی همین نزدیکی ها این ارتباط گسیخته بشود. چون که در طرف مقابل هیچ شفقتی نمی بینم. شفقت را فقط در آدمهای فداکار میشود دید.

آدم خودخواه که فقط به موفقیت خودش فکر میکند شفقتش کجا بود؟ همه را به چشم ابزار برای رسیدن خودش به اهداف میبیند. این که گفتم میخواهم فرار کنم بیخود نیست. واقعا حسم این است که از آن شرکت، آن ساختمان تا جایی که میتوانم دور باشم. سعدی علیه الرحمه میفرماید" اگر با رفیقان نباشی شفیق / به فرسنگ بگریزد از تو رفیق" الآن میخواهم به فرسنگ از مشاهده خودخواهی این مدیر بگریزم!

آدم خودخواه در زندان خواسته های مختلف خودش محبوس است. من البته از در حبس بودن نمی ترسم. اگر خودم آدم خودخواهی باشم حتما نیاز به کسانی دارم که کرنش و ستایش آنها حس خودخواهی من را ارضا کند اما واقعا این طوری نیستم. حال و حوصله بیرون کردن رقیب از میدان را هم ندارم. یکی از همین سلول های توی این عکس میتواند برایم جای امن و آرامش باشد. بیشتر شبیه آن پیرمردی هستم که در فرار از شاوشنگ بین زندانی ها کتاب پخش میکرد.

این قدر آدم خودخواه زیر خروارها خاک خوابیده که کسی حتی برایشان سوگواری هم نکرده. این سوگواری اگرچه برای فرد مرده سودی ندارد نشانه علاقه زنده ها به منش اوست. پس چرا متنبه نمیشویم؟ تازگی ها چقدر از خواندن کتاب "در باب حکمت زندگی" آرتور شوپنهاور لذت بردم.

همه تذکرات شوپنهاور مبتنی بر کوتاهی، تلخی و ناپایدار بودن مواهب زندگی است. زندگی همه ما یک حبس ابد روی زمین است. چرا به هم رحم نمیکنیم؟

هنرمند ناب کیست؟

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

اگرچه قبلا هم این را نوشته‌ام اما حالا باز می‌خواهم درباره "خودخواهی" حرف بزنم.

نمی‌دانم چرا با هر آدمی که برخورد می‌کنم فوری این سوال برایم پیش می‌آبد که آیا طرف به اندازه کافی اهل تواضع و خاکساری هست یا نه؟

نه در برابر من، در برابر این جهان غدار. خیلی حماقت بزرگی است اگر کسی در برابر این جهان ناپایدار غدار کوتاه نیاید و باز گردن فرازی کند و خودخواهی. اصلا هنر کارش این است که مرهمی برای شکستگی های پیکر انسان در برابر حملات زندگی باشد.

میخواستم یک داستان بنویسم درباره یک آدم لات مغرور که تصمیم می‌گیرد کار یک جمع را خودش تنهایی انجام بدهد. فکر می‌کند زورش به تخته سنگی که همه می خواهند تکانش بدهند می‌رسد اما تا تخته سنگ را از جا می کند خودش زیر آن کاملا له می‌شود. حتی صدای آخ گفتنش هم شنیده نمی‌شود.

موقعیت آدم خودخواه در جهان چنین موقعیتی است. می‌خواهد همه کار را خودش تکی انجام بدهد. می‌خواهد از همه بالاتر باشد و گاهی به خاطر همین که هیچ وقت نفر دوم نباشد اصلا وارد رقابت نمی‌شود. بدبختانه من این طوری هستم و در هیچ موردی حاضر به رقابت با هیچ کس جز خودم نیستم. این بزرگترین تعارضم با خودم است اما همین قدر خدا را شاکرم که خودم را خوب میشناسم.

خودخواهی در یک هنرمند همین است که بگوید "من چیزی خلق می‌کنم که تو نمی‌فهمی!" بر فرض که او چنین چیزی خلق کند پس آن اثر شاهکار نیست. شاهکار اثری است همه فهم و خاص پسند.

هنرمند ناب کسی است که از دست دنیا به هنر پناه برده باشد.