هنر پیچیدگی است؟ یا سادگی؟ یا شاید ظرافت؟!

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

وقتی با خودم فکر میکنم دوست دارم رمانی مثل خشم و هیاهو بنویسم یا رمانی مثل بینوایان راستش دومی را ترجیح میدهم.

آیا من یک ذهنیت اخلاقی بسیط روستایی دارم؟ به نظرم این طور نیست. البته خودم همیشه آرزو داشتم یک ذهن ساده و بسیط روستایی میداشتم، اما مسئله این است که ما هنوز همه جوانب همان بینوایان را حلاجی و درک نکرده ایم. آیا به نظرتان همان صحنه بخشیدن شمعدانهای نقره را به تمامی فهمیده ایم؟

حرفم این است که ساختن یک صحنه که از لحاظ اخلاقی چالش برانگیز باشد یک چیز است و فهمیدن آن چیز دیگر. به همین خاطر من نمیفهمم چرا برای خلق لذت ادبی باید این همه خودمان را به زحمت بیندازیم. این یک رویکرد امریکایی است! این همه توجه به فرم شاید ضرورت نداشته باشد. خیلی ها ممکن است تمام عمر با یکی دو صحنه از رمانهای اخلاقی و رمانتیک ویکتور هوگو زندگی کنند بدون این که بخواهند یا بتوانند مخاطب ادبیات باشند.

من دوست دارم عملگی زندگی را بکنم نه ادبیات. اما این کار ساده ای نیست. این که نظر هر دو طرف را جلب کنی. شاید همان بحث قدیمی خودمان باشد درباره خصوصیت شاهکارها: عام فهم و خاص پسند! اما ماجرا به همین سادگی نیست. اصلا من دارم به خودم و شما زحمت میدهم که این حرف را بزنم: معنای فهمیدن یک اثر ادبی چیست؟ کی ما واقعا به تمام معنی یک رمان را میفهمیم؟ یک رمان که هیچ! کی من و شما میتوانیم بگوییم همان یک صحنه خودکشی ژاور در رود سن را فهمیده ایم؟ به نظر من هیچ وقت! شاید این خصوصیت هنر باشد که هیچ وقت به تمامی فهمیده نمیشود.

آیا با من همراه هستید؟ خودکشی ژاور یا شلاق خوردن کازیمودو در بیست سالگی برای ما یک معنا دارد و در چهل سالگی معنایی دیگر. پس بیایید قبول کنیم ما هیچ وقت نمیتوانیم هنر را به تمامی درک کنیم. هر بار نشخوار کردن یک اثر هنری دریافتی تازه به همراه می آورد. این به نظرم حتی ربطی به شاهکارها ندارد. من چند وقت پیش یکی از ترانه های ابی را گوش میدادم که خاطرم بود 15 سال پیش در خوابگاه با بی تابی و شوقی عاشقانه آن را میشنیدم. اما این دفعه داشتم از شنیدن آن همه ابتذال مشمئز میشدم. شاید 15 سال بعد باز برایم شورانگیز باشد یا از این هم غیرقابل تحمل تر. و معلوم نیست کدام دریافت صحیح تر است. من کی مخاطب بهتری بودم؟ البته از ایده اصلی دور نشویم. مسئله مخاطب نیست. مسدله این است:

هنر، حتی ساده ترین هنر، پیچیده ترین فهم را شکست میدهد. پس چه نیازی به هنر پیچیده هست؟ پیچیدگی در هنر نیرنگ بازی است. من بارها مخاطبانی را دیده ام که با یک صحنه از یک رمان عامه پسند، یک صحنه از یک فیلم معمولی و یک سطر از یک شعر ساده توانسته اند معنایی برای تمام زندگی شان دریافت کنند. لازم نیست هنر برای مخاطبانش یک نظام فکری کامل بسازد. اصلا امکان هم ندارد. چون هیچ دو هنرمندی در جهان یک نگاه هماهنگ به سوژه ندارند. پس کار هنر طراحی نظام فکری نیست. کار هنر به چالش کشیدن نظام های فکری است.

هنر فقط یک تکه از پازل را به شما میدهد که ممکن است بتوانید آن را گوشه ای از پازل زندگی خودتان بگذارید. ممکن است بتوانید بر اساس همان یک تکه خودتان صحنه تازه ای برای زندگی تان طراحی کنید. اما باز برگردیم به همان ایده اول: هیچ فضیلتی در هنر پیچیده نیست و پیچیدگی هنر نیست. من حاضرم تا پایان عمرم سراپاگوش باشم برای هر کس که بتواند بگوید معنای تنهایی کازیمودو در برج کلیسای نتردام را به کمال فهمیدده است. اما کو آن آدم؟

اما بگذارید این را بگویم که من ظرافت را ستایش میکنم. شاید سراسر تاریخ هنر تلاش بشر برای بیان هرچه ظریف تر جهان باشد. حتی جیغ ادوارد مونک با آن آسمان سرخش ظرافت در بیان هیجانات درونی است. ظرافت در دریافت هیجانات درونی و انعکاس انها است. تفاوت پروست با هوگو در ظرافت است .

به تمام این متن یک نگاه ناباورانه داشته باشید. من هیچ وقت احساس نکرده ام که زندگی را به تمامی فهمیده ام. به هنر هم همین طور نگاه میکنم.

هنر به مثابه درمان!

 

 

 

 

به نام دوست

 

 

"بیماری" یا یه فرد بیمار میتونه سوژه‌ی خوبی برای هنر باشه. یه فرد بیمار میتونه شخصیت جذاب یه فیلم سینمایی باشه. میتونه راوی عجیب یه رمان باشه. به نظر من میشه آثاری که یک "کاراکتر بیمار" دارن رو به دو دسته تقسیم کرد:

آثاری که میخوان به کاراکتر بیمار بگن تو چیزی از دیگران کم نداری.

آثاری که از دریچه‌ی بیماری کاراکتر به بیماری جامعه نگاه می‌کنن.

نگاه درست‌تر اونه که بگیم این فیلما توی یه طیف قرار می‌گیرن که در دو انتهاش این دو تا تعریف وجود داره. بعضیا به این ور نزدیک‌ترن و بعضیا به اون ور.

اسکورسیزی توی «هوانورد»، شخصیت هوارد هیوز رو تصویر می‌کنه که یه سرمایه‌دار اهل ذوق امریکایی بوده. هوانوردی می‌کرده و تهیه کننده‌ی سینما بوده. اما از بیماری وسواس فکری رنج می‌برده. فیلم در نشون دادن بیماری خفته در شخصیت هیوز طوری موفق عمل می‌کنه که ما جاه‌طلبی و موفقیت‌های شخصیت رو نشات گرفته از بیماریش می‌بینیم. این فیلم به همه‌ی بیماران مبتلا به اُ سی دی یا همون وسواس فکری میگه این بیماری نه تنها جلوی زندگی طبیعی شما رو نمی‌گیره بلکه میتونه عامل موفقیت شما باشه.(البته اگه پولدار باشید!) به هر حال مارتین اسکورسیزی و دی‌کاپریو به همراه یه پزشک اعصاب، بعد از ساخت این فیلم توی جمع بیماران مبتلا به اُ سی دی شرکت کردن و براشون حرف زدن. این یعنی هنر به مثابه درمان!

دیکاپریو و دکتر شوارتز در جمع بیماران مبتلا به OCD بعد از ساخت فیلم هوانورد

 

رون هوارد هم در «یک ذهن زیبا» همین‌طوری با سوژه برخورد می‌کنه و زندگی دکتر جان نش ریاضی‌دان برنده نوبل رو تصویر می‌کنه. جان نش در جوانی مبتلا به اسکیزوفرنی (روان‌گسیختگی) میشه و سال‌ها با چند تا شخصیت موهوم زندگی می‌کنه و اگرچه زندگیش به سمت شکست میره اما تلاش و اراده‌ی خودش و کمک همسرش باعث میشه این آدم بر بیماریش پیروز بشه و جایزه نوبل ببره.

این دو تا نمونه بالا جزو دسته اول هستن. توی سینمای خودمون هم البته «رابطه» و «پرنده ی کوچک خوشبختی» پوران درخشنده توی همین دسته جا میگیره و این کارگردان هم به خاطر فیلماش به جمع ناشنوایان دعوت شده.

ویلیام فاکنر در رمان خوندنی «خشم و هیاهو»، در فصل اول ماجرا رو از دید بنجی روایت می‌کنه که یه بچه عقب مونده‌س. این خوندن و فهمیدن داستان رو سخت می‌کنه اما به هر حال اگه کسی قبلا این رو بهتون نگفته باشه بعد از ده بیست صفحه متوجه ماجرا میشید. کار اما اونجا معنای عمیق‌تری پیدا می‌کنه که ما از دیدگاه بنجی با بیماری‌های افراد دیگه و جامعه جنوب امریکا برخورد می‌کنیم.

ویلیام فاکنر

 

ژاک ون دورمل هم توی فیلم «روز هشتم» یک فرد مبتلا به مونگولیسم (ژرژ) رو وارد زندگی یک بیزینس‌من (هری) می‌کنه و نشون میده که هر دوی اون‌ها به یک اندازه بیمارن! یکی مبتلا به بیماری ژنتیکی و دیگری مبتلا به بیماری همه‌گیر مدرنیته و بی‌هویتی!

این دو تا نمونه بالا هم جزو دسته دوم هستن و دیدگاه هر دو هم شاعرانه‌س. شاید چون شاعر هم هیچ وقت «خود»ش رو به رسمیت نمیشناسه و دردهای اجتماعش نگاه میکنه.

 خلاصه این برام خیلی جالب و مهمه که هنرمند مثل بقیه مردم از کنار بیماری رد نشه و اون رو بهانه ای برای کشف قرار بده.

 

 

 

جریان سیال ذهن در 21 گرم

 

به نام دوست

 

 

 21 گرم

 

 

 

من توي عالم داستان فقط چند تا نمونه شاخص براي جريان سيال ذهن سراغ داشتم و دارم. "خشم و هياهو"ي فاكنر كه خيلي شاخصه، نمونه‌اي ايرانيش "شازده احتجاب" گلشيري و "دكتر نون زنش را بيشتر از مصدق دوست دارد" شهرام رحيميان. حالا شايد يه چيزاي ديگه‌اي هم ديده‌باشم كه يادم نباشه.

توي عالم سينما بهترين نمونه‌اي كه سراغ دارم "۲۱ گرم" ايناريتوئه.

ماجراي سه تا خونواده كه با يه حادثه به هم مربوط ميشن و يه جورايي ميشه گفت بدبختي‌هاشون به هم منتقل ميشه. الخاندرو گونزالس ايناريتو توي اين فيلم زندگي سه تا خونواده با سه شكل متفاوت زندگي رو نشون ميده كه با يك حادثه، هر سه به هم گره مي‌خورن. خلاصه به هر دوستي كه فيلم رو نديده توصيه مي‌كنم ببينه.

من حرف زيادي ندارم راجع به فيلم فقط ميخواستم بگم اين فيلم به مخاطب ميگه "به ذهنت اعتماد كن". آدم تا نيمه فيلم، با اين همه كات‌هاي زياد همه‌ش در حال گيج شدنه. اما هر چي از نيمه ميريم جلوتر قسمتاي خاليه اين پازل كامل ميشن و شكل يك نقاشي با معني رو پيدا مي‌كنن.

درمورد خشم و هياهو هم من همين طوري بودم. تا وسطاش در حال گيج شدن بودم. نمي دونستم ذهنم چطور ميخواد اين تكه هاي بي ربط رو كنار هم قرار بده. اما واقعا وقتي فصل آخر رو مي‌خوندم لذت مي بردم چون خطوطي كه بايد بخشاي مختلف اين نقاشي رو به هم مربوط مي‌كردن كشيده شدن.