شهریور 86
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
مشکل همیشگی من با زمان بوده. این احساس عذاب آور که زمان دارد با سرعت میگذرد و تو چنان که باید کارت را انجام نمیدهی.
برای مبارزه با همین احساس بود که رمان "آقای سالاری و دخترانش" را نوشتم. میخواستم پوچی دوندگی های آدمهای دنبال موفقیت را نشان بدهم. از آن بالاتر و دقیق تر، پوچی تلاش های آدمهایی که به خاطر ذات کار، پر کار بودن و بی کار نبودن خودشان را به آب و آتش میزنند.
اینکه حالا نشسته ام توی تالار مطالعه و میخواهم خاطراتم از شهریور 86 را شخم بزنم هم فقطو فقط برای مبارزه با همین حس درونی است که میخواهد بگووید الآن کار مهمتری برای انجام دادن دارم. نه، من هیچ کار مهم تری ندارم! مهم ترین کارم توجه کردن به گذشته خودم و زیر و رو کردن خاطراتی است که معنای زندگی ام را میسازند و امیدوارم هنوز بشود از لابلای آنها درس های آموزنده پیدا کرد و از آن مهم تر نشانه های تسلی بخش.
نشانه های تسلی بخش خیلی مهم است. از ده دوازده سال پیش ایده یک داستان کوتاه در ذهنم دور میزند و هر از چند گاهی پیدایش میشود با این مضمون که یک پدربزرگ بیمار دفترچه تلفن را به دست پسر یا نوه اش داده تا زنگ بزند به دوستان قدیمی و از آنها (اگر تک و توک زنده باشند) بخواهد خاطراتی از دوران جوانی پدربزرگ تعریف کنند و هر جور شده گواهی بدهند که بالاخره او در دوران جوانی اش شاد و سرخوش بوده. خیلی ایده نابی است به نظرم. یعنی حتی عکسهای قدیمی که ما در آنها میخندیم به اندازه گواهی معاشرانمان نمیتوانند ما را مجاب کنند که قبلا خوشبخت بوده ایم.
از شهریور 86 خیلی چیزهای کمی در خاطرم مانده چون شهریور یک ماه تابستانی است و من آن موقع دانشگاه نبودم. البته در طول سال 86 فقط اسفند را خرم آباد بودم. الآن اسفند 86 را خیلی بهتر در یاد دارم. تهران خیلی راحت در ذهنم گم و گور میشود. با مجله همشهری محله 10 کار میکردم و تقریبا هفته ای یک بار یک سوژه میدادند که بروم گزارش تهیه بکنم. یک بار مثلا دوچرخه سوارهایی بودند که میخواستند از تهران حرکت کنند و مثلا چند هزار کیلومتر رکاب بزنند به نام شهدای منطقه 10. یک بار مسابقه فوتسال بود. رفتم با داورها مصاحبه کردم. فکر کنم با گوشی سونی اریکسون k310 داغان خودم صدا را ضبط میکردم. البته محمدحسین بدری که سردبیر همشهری محله بود گفته بود رکوردر هم بهم بدهند. بدری من را انداخت وسط حزب اللهی ها.
البته من خداییش با روشنفکرها هم حال نمیکردم اما به هر حال تشکیلاتی قاطی حزب اللهی ها هم نشده بودم. در مجموع میتوانم بگویم سال 86 سال خوبی نبود. با همین خبرنگاری دست پایین هم حال نمیکردم. یک بار گفتند برو فلان نمایشگاه که شهردار منطقه هم میخواهد بیاید. رفتم و معطل آدمن شهردار (یا شاید معاون شهردار) شدم و تا یارو آمد همین کلمه "معطل" شدم را بهش گفتم و حسابی بهش برخورد و مصاحبه نکرد و من هم با خودم گفتم به جهنم و برگشتم خانه. محله خودمان منطقه 15 است. کلی راه رفتن و آمدنم بود. هنوز چندان دور نشده بودم که خانم مدیر اجرایی مجله زنگ زد و گفت مگر با یارو چه برخوردی کردی؟ من هم ماجرا را گفتم و عین خیالم نبود. فکر کنم شهرداره گفته بود این خبرنگار را اخراج کنید.بعد آمدم یک داستان خیلی کافکایی نوشتم درباره شهرداری که با نصب نکردن پل هوایی روی خیابان جلوی دانشگاه میخواهد دانشجوها بیشتر تصادف کنند و بمیرند.
بعد که به خاطر افکار عمومی مجبور میشود پل را نصب کند از حرصش نصف شبها می آید و از بالای پل هوایی میشاشد توی خیابان و بعد چیزهای سیاه تر اتفاق می افتد. این قدر فضای این داستان سیاه بود که نصفه کاره رهایش کردم، با این که سابقه نداشت داستانی را نصفه نیمه ول کنم. هر چیزی مینوشتم را خیلی جدی میگرفتم. هر از چند گاهی میرفتم داستانهای جدیدم را در کافی نت نزدیک همین دانشگاه چاپ میگرفتم. شعر گفتنم تقریبا دیگر داشت میخشکید ولی داستان مینوشتم و توی جلسه های داستان برای رفقا میخواندم. ناراحت بودم که چرا انتخاب رشته دانشگاهم طوری شده که باید یک سال این وسط بیکار باشم. چه حماقتی! یک سال در طول یک زندگی مثل یک شوخی میماند. یکی از بزرگترین طنزهای زندگی ام -طنز تلخ- در همین شهریور 86 رقم خورد.
وقتی نتایج آزمون کاردانی به کارشناسی آمد فکر میکردم شهری بهتر از بیرجند قبول میشوم برای ادامه تحصیل. نمی دانم این خریت از کجا نشات میگرفت که مثلا خیال کردم درس خواندن در خرم آباد که چند ساعت راهش تا تهران نزدیکتر است بهتر از درس خواندن در بیرجند است. آن هم بیرجندی که آنقدر عاشقش بودم. کوچه های منتهی به بلوار معلم با آن همه درخت اقاقیای خوشگل را که وسطش سکوهای سیمانی داشت و پاتوق گفتگوهای طولانی و شعر خواندن من و حجت خسروی بود را ول کردم. ترم دوم خرم آباد بودم که هوای انتقالی گرفتن به بیرجند زد به سرم.
ماجرا این طوری شد که یک شب در همان اتاق قوطی کبریتی دو نفره مان که شبیه سلول انفرادی بود در خوابگاه بوعلی خرم آباد یک خواب خیلی شیرین دیدم که دارم دوباره در بیرجند درس میخوانم و بچه های قدیمی خوابگاه هم هستند. این خواب را هنوز هم گاهی میبینم. آنقدر این خواب شیرین بود که محتلم شدم. حالا شما بخندید ولی این خنده کریه شما در برابر عظمتی که این خاطره سوزناک برای من دارد اهمیتی ندارد. بخندید.
همان فردایش رفتم فرم درخواست انتقالی گرفتم و باید تویش چند تا دلیل محکمه پسند مینوشتم که چرا میخواهم منتقل بشوم به دانشگاه مقصد. من هم که دلیلی نداشتم چند تا چیز الکی نوشتم از جمله این که اینجا در خرم آباد اوضاع روحی ام مساعد نیست. دروغ! همانجا هم خیلی خوش میگذشت.
جوان ها را زود توی خط کسب درآمد نیندازید. از شما خواهش میکنم. به جوانها تکلیف کنید بروند دنبال علائق و تفریحاتشان.