خاطرات دی 84
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
اگر میرفتم خندوانه و رامید ازم میپرسید: "وقتی حالت بده چی کار میکنی؟" میگفتم: خودم رو پرتاب میکنم توی خاطرات خوبم!
حالا هم چند روز است که حالم بد است و گفتم بیایم اینجا کمی خاطرات سالهای خوبم را نشخوار کنم. خاطره بازی همیشه حالم را خوب کرده. حتی زیر و رو کردن خاطرات و تجربیات بد هم حالم را بهتر میکند. حالا یا حس مازوخیستی دارم یا این که احساس میکنم دارم ریشه ها را کشف میکنم و رویشان احاطه دارم.
خب، ماشین زمان را روشن میکنیم و میرویم به دی ماه 94، خوابگاه ولی عصر عج دانشگاه علوم پزشکی بیرجند، اتاق 206. من و مجتبی سقا و یک هم اتاقی دیگر که فوق العاده بچه ساکتی بود و یک هم اتاقی دیگر از سربیشه به نام محمد سربیشگی مقدم که اصلا معلوم نبود چرا اتاق گرفته چون هیچ وقت نبود و از بیرجند تا سربیشه یک ساعت هم راه نبود. باید از شب یلدا شروع کنم و خاطره قشنگ و عجیبی که حجت خسروی برای من رقم زد.
حجت کاری کرد که در 14 سال گذشته بلااستثنا این خاطره را مرور کنم. شب یلدا بود و من به جای این که توی اتاق خودمان باشم توی اتاق بچه های پرستاری بوم. بعضی اتاق ها تبدیل به کاروانسرا میشد و خیلیها هر شب به آن اتاق سر میزدند. مهم ترین ویژگی این اتاقها این بود که ساکنانش همه همکلاسی بودند. ترم اول خرم آباد هم اتاق ما تقریبا چنین شکلی بود و اکثر شبها بقیه همکلاسی ها که توی اتاق های دیگر پخش و پلا بودند به اتاقمان سر میزدند. یکهو آقای رسکی که از آن دو تا نگهبان دیگر خیلی محبوبتر بود من را پیج کرد به نگهبانی. رفتم دیدم حجت آمده. الهی قربان محبتش بشوم.
یک پیشدستی "کف" آورده بودم. خودتان بروید درباره این شیرینی بیرجندی که ویژه شب یلدا است جستجو کنید. یک پیشدستی بود فقط اما یک دنیا محبت با خودش داشت. همین که من را یادش نرفته بود، همین که ذوق به خرج داده بود و همین که زحمت کشیده بود با ماشین برایم کف آورده بود یک خاطره قشنگ برایم رقم زد. هوا سرد بود و شاید یکی دو دقیقه بیشتر دم در با هم حرف نزدیم. روی آن حجم سفید پفکی که مثل محتویات توی بستنی زمستانی بود را با پودر پسته تزیین کرده بودند. من شگفت زده آن پیشدستی را گرفتم و او رفت و من هم یک راست به جای اتاق خودمان رفتم همان اتاق بچه های پرستاری که اتفاقا آن شب یک میهمان بیرجندی هم از هم کلاسی هایشان داشتند.
پیشدستی را گذاشتم وسط اتاق و همه متحیر شدند که چنین مائده ای از کجا برای من رسیده و تا من توضیح بدهم که چه رفیق نازنینی دارم هر کس یک انگشت از کف خورده بود و تمام شده بود. واقعا در کمتر از یک دقیقه تمام شد. حالا شما بگویید این کف بیرجند کمتر از شیرینی مادلن آقای پروست است؟ نه به خدا! از شب یلدا که بگذریم من اکثر شبهای دی را با حجت میگذراندم و اگرچه هوا سرد بود اما توی پارک روبروی دانشگاه مینشستیم و حرف میزدیم. او عاشق یک دختر سنی مذهب شده بود که ماجرایش یکی دو سال بیشتر طول نکشید و ناگزیر بودند همدیگر را فراموش کنند. من هم مثلا آن موقع به خیال خودم خیلی عاشق یک بنده خدایی بوم اما یک سال بعدش ماجرای من هم به مسخره ترین شکل ممکن تمام شد.
خلاصه با این که ناهار و شام سلف را رزرو میکردم اما خیلی شبها با حجت توی ساندویچ فروشی سعید که نزدیک دانشگاه بود خوراک و جگر میخوردیم و بعد حجت از مغازه بغلی دو نخ اولترا میخرید و توی پاتوقمان میکشید و با هم حرف میزدیم و شعر میخواندیم. من خیلی تو نخ شعرهای فاضل نظری بودم و هر دو تقریبا هر ماه یکی دو تا شعر جدید داشتیم که برای هم بخوانیم. گاهی او شعری میخواند که من فکر میکردم هرگز نمیتوانم مثلش را بگویم. اما یک بار من یک غزلی گفته بودم که برایش خواندم گفت تو از دیوار شعر من گذشتی. خیلی شبهای قشنگی بود.
انجمن شعرمان هم بر پا بود و اگر اشتباه نکنم شنبه ها جلسه داشتیم و خبر جلسه ما توی بیرجند پیچیده بود و البته فقط دانشجوها می آمدند و مسن ترها و محلی ها به همان جلسه هفتگی محلی میرفتند. من مسخره هر هفته چند ساعت قبل از شروع شدن جلسه یک مقوای A3 بزرگ را که داده بودم رویش برایم بنویسند «دفتر شعرت را بردار و بیا» میبردم میزدم توی تابلوی اعلانات دانشگاه.
تابلو در صحن اصلی دانشگاه بود و در همان دو سه ساعت چشم بیش از دویست سیصد دانشجو حتما بهش می افتاد. یادم است چند بار چند تا از دخترهایی که اصلا سیسشان به شعر و شاعری نمیخورد آمدند توی جلسه ما شرکت کردند. البته فقط یک بار.
چون صندلی ها را گرد میچیدیم و همه در طول جلسه مخاطب قرار میگرفتند که شعر بخوانند یا درباره شعرها حرف بزنند و آنها می آمدند که فقط سرک بکشند.