راديو اساطيري
به نام دوست
و راز

وقتي نوجوون بودم يه فيلمي ديدم كه جز يك سكانس چيز زيادي ازش به يادم نموند. اما اون صحنهها رو هميشه دوست داشتهم و دارم. يه پسر جووني بود كه خونه و شغلش توي يه برج فانوس دريايي بود. اگرچه از كنار اون ساحل زياد كشتي رد نمشد اما اون طبق برنامهء هميشگيش چراغ رو روشن ميكرد و ميچرخوند.
اما قسمت جذابترش اين بود كه اين پسر يه فرستندهء راديويي هم در اتاقك محقر بالاي برج داشت و اونجا رو تبديل كرده بود به استوديوِي پخش يه ايستگاه راديويي! براي مردم اون منطقه كه ميتونستن صداش رو بشنفن موسيقي كلاسيك و باروك پخش ميكرد. اوپراها و سمفونيهاي معروف رو پخش ميكرد و وسطش هم براشون قصه ميخوند يا حتي درد دل ميكرد. و همهء اينا در حالي بود كه معلوم نبود چند نفر دارن صداشو ميشنفن!
گاهي كه كاري داشت موسيقي رو روشن ميكرد و ميرفت بيرون به كارش ميرسيد و بعد بقيهء برنامه ش رو اجرا ميكرد.
سه چهار دقيقه بيشتر از اين فيلم نديدم اما خيلي از اين موقعيت خوشم اومد. سالها يه گوشهء ذهنم پنهون بود تا اين كه حالا ميخوام در ايدهء اين "راديو اساطيري" اجراش كنم. ميخوام سليقهء موسيقيايي خودم رو در كنار يه سري حرف شنيدني و داستان خوندني و شعر موندني به شمايي كه نميشناسم تقديم كنم.
افتتاحش هم خيلي اتفاقي مقارن شد با عيد سعيد فطر و به همين بهانه با يك روايت دربارهء امام رضا (ع) از زبان حضرت آقا شروع ميكنيم.