آتیش زدم به مالم
یه سری ایدهء داستان کوتاه داشتم که خیلی هم دوستشون داشتم. میگوئل بهم گفت اینجا حراج کنم بلکه یه پولی دستم بیاد، خودم که نمینویسمشون. قیمت گذاریش را هم خود میگوئل انجام داده و گرنه من طور دیگه ای قیمت میذاشتم.
40 هزار تومان: داستان مرد عینک ساز بداخلاق ولی حساس و شاعر مسلکی که یک روز میره با پیرمرد اسباب بازی فروش روبروی بیمارستان کودکان یه دعوای بی بهانه را راه میندازه. نمیتونه قبول کنه که یه انسان قلب توی سینه ش باشه و هر روز این همه بچه را ببینه که میرن توی بیمارستان و بخواد از این راه پول دربیاره.
50 هزار تومان: داستان مرد آهنگسازی که میخواد برای دلجویی از همسرش یه قطعهء پیانوی دو نفره بنویسه. این مرد هم مثل مرد داستان بالا خیلی حساس و جوشی هستش. زنش هم نوازندهء پیانو بوده اما بعد از مرگ مادرش افسردگی گرفته و اینقدر فشار عصبی بهش اومده که یه دستش لمس شده. مرد آهنگساز مجبور میشه از مجموع نت هایی که نوشته نتهای یک دست را حذف کنه تا زنش بتونه با یک دست همراهیش کنه و به این ترتیب یه قطعهء خاص خلق میشه که برای سه دست نوشته شده. اسم این داستان قبلا انتخاب شده: "کنسرتو پیانوی دلجویی، برای سه دست"
(بعد نوشت: امروز 20 فروردین 96 . چند روز پیش خواندم که برادر لودویگ ویتگنشتاین نواززنده پیانو بود و به جنگ رفت و دست راستش قطع شد. از آنجایی که معروف و متمول بود آهنگسازان بزرگ قطعاتی برای دست چپ او نوشتند. )
102 هزار تومان: داستان یک دانشجوی ادبیات که میخواد یکی از داستانهای مجموعهء "داستانهای ناتمام" بیژن نجدی را کامل کنه و اعتقاد داره مخاطب وقتی از آخرین جملهء نجدی وارد اولین جملهء اون میشه نباید هیچی متوجه بشه. این قدر باید استادانه کارش را انجام بده! مثل این که یه قطعهء خیابون را طوری اسفالت تازه بکنن که هیچ راننده ای موقع رد شدن احساس دست انداز نکنه.
110 هزار تومان: داستان پسر جوونی که از نامزد لوس و احمقش طلاق گرفته و الآن با کار کردن توی یه قالیشویی سعی میکنه سکه های مهریهء کوفتی طرف را بده. این پسره هم مثل همون بالایی ها تو تریپ مرتضای داستانهای نجدی هستش. این پسره با این که دیپلم هم نداره اما از طرح های قالی ها لذت میبره و خودش یه چیزایی اون تو کشف میکنه. یه دختر زشتی هم هست که یه رشته ای تو مایه های هنر یا صنایع دستی میخونه و برای یه کار تحقیقی مجبوره هفته ای یک بار بیاد به این قالیشویی سر بزنه. خلاصه یه رابطهء عجیب محترمانه ای بین این دو تا شکل میگیره.
140 هزار تومان: داستان یه راننده آژانس که خیلی جدی و حرفه ای عاشق شعر حافظ هستش و از هر کجای وقتش که بتونه میزنه که بره توی جلسات حافظ خوانی و حافظ شناسی شرکت کنه.
البته این یکی را خودم تا یک جایی نوشته م دو سال پیش و البته تر به جای یه رانندهء عاشق حافظ، یه راننده آژانس عاشق فیلم ساختم. دغدغه م مثل همیشه زندگی عوامه. میخوام بگم اگر عامی هستی باش ولی کسی جلوت را نگرفته که در یک جنبه خاص به کشف دنیا بپردازی.
( بعد نوشت: این داستان با نام "موسیو و مهندس الآن در ابتدای مجموعه داستانی به نام زنها علیه زنها" قرار دارد که انشاالله نشر اسم آن را منتشر خواهد کرد.)
255 هزار تومان: داستان یه دختر و پسر که رفته ن دادگاه که جدا بشن. اونجا یه دختر و پسر دیگه را میبینن که جفتشون ابرو ندارن. پسره با اون پسره حرف میزنه، میگه ما توی انجمن حمایت از بیماران سرطانی با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم. حالا که حال جفتمون بدتر شده این دختره میگه بیا بریم دنیا را بچرخیم ولی من نه پولش را دارم نه حوصله ش را. حالا میخواد ازم طلاق بگیره.
366 هزار تومان: داستان یه کتابخونه عمومی که از 70 سال پیش تا الآن کبوترهای فراوانی در حیاطش جمع میشن برای دون خوردن. چون خیلی از دختر پسرایی که میرن اونجا برای کتاب خوندن، خرده نون های ناهارشون را میریزن برای کفترا. این مسئله بهانه ای شده برای حرکت های بیدارگرانهء جوونایی که اونجا میرن و مسئولین اون کتابخونه هر کار میکنن که کفترا توی حیاط پیداشون نشه، موفق نمیشن. بعد از انقلاب این کتابخونه تخریب میشه و تبدیل میشه به یه سینما اما بازم کبوترها روی پشت بوم اون سینما جمع میشن و مستخدم سینما بدون این که از سابقهء ماجرا خبر داشته باشه براشون ارزن میریزه. بعد از مدتی این سینما هم تخریب میشه و جاش یه مسجد ساخته میشه و حالا کبوترها روی گنبد مسجدی میشینن که یکی از همون جوونای قدیم به عنوان یه شهید گمنام توی حیاطش به خاک سپرده شده. (این را هم یه بار شروع کردم و چند صفحه نوشتم اما نشد که تمومش کنم.)
https://www.instagram.com/p/BhWHcVrBDHj/?taken-by=asatiri
470000 $ : داستان دو تا دوست که میخوان با هم برن راهپیمایی اربعین. لحظهء آخر خواهر یکیشون که اسمش "شادی" هستش باهاشون همراه میشه. توی شلوغی های راه این دختر گم میشه و هی از بلندگوهایی که به عمودها بسته شده صداش میزنن. پیداش میکنن و میگه یه آقایی من را آورد اینجا. دوباره دختره گم میشه و باز وقتی صداش میزنن و پیداش میکنن از یه مرد جوون بلند قد عرب نشونی میده. آخرش میرسن کربلا و دختره باز اون جوون بلند قد عرب را میبینه و نشونش میده اما این دو تا پسر هر چی نگاه میکنن کسی را توی شلوغی دم بین الحرمین تشخیص نمیدن.
در باب قیمت گذاری این داستان آخری حکایت زیر را از "منطق الطیر" بخوانید. امروز صبح داشتم میخوندمش گفتم بذارمش اینجا:
ناگهی محمود شد سوی شکار
اوفتاد از لشگر خود برکنار
پیرمردی خارکش میراند خر
خار وی بفتاد وی خارید سر
دید محمودش چنان درمانده
خار او افتاده و خرمانده
پیش شد محمود و گفت ای بیقرار
یار خواهی، گفت خواهم ای سوار
گر مرا یاری کنی چه بود از آن
من کنم سود و ترا نبود زیان
از نکو روییت میببینم نصیب
لطف نبود از نکو رویان غریب
از کرم آمد به زیر آن شهریار
برد حالی دست چون گل سوی خار
بار او بر خر نهاد آن سرفراز
رخش سوی لشگر خود راند باز
گفت لشگر را که پیری بارکش
با خری میآید از پس خارکش
ره فرو گیرید از هر سوی او
تا ببیند روی من آن روی او
لشگرش بر پیر بگرفتند راه
ره نماند آن پیر را جز پیش شاه
پیر با خود گفت با لاغر خری
چون برم راه اینت ظالم لشگری
گرچه میترسید، چتر شاه دید
هم بسوی شاه رفتن راه دید
آن خرک میراند تا نزدیک شاه
چون بدید او را، خجل شد پیرراه
دید زیر چتر روی آشنا
در عنایت اوفتاد و در عنا
گفت یا رب با که گویم حال خویش
کردهام محمود را حمال خویش
شاه با او گفت ای درویش من
چیست کار تو بگو در پیش من
گفت میدانی تو کارم کژ مباز
خویشتن را اعجمی ره مساز
پیرمردیام معیل و بارکش
روز و شب در دشت باشم خارکش
خار بفروشم، خرم نان تهی
میتوانی گر مرا نانی دهی
شهریارش گفت ای پیر نژند
نرخ کن تا زر دهم، خارت به چند
گفت ای شه این ز من ارزان مخر
کم بنفروشم ز ده همیان زر
لشگرش گفتند ای ابله خموش
این دو جو ارزد، زهی ارزان فروش
پیر گفتا این دو جو ارزد ولیک
زین کم افتد این خریداریست نیک
مقبلی چون دست بر خارم نهاد
خار من صد گونه گلزارم نهاد
هر کرا باید چنین خاری خرد
هربن خاری به دیناری خرد
نامرادی خار بسیارم نهاد
تا چو اویی دست بر خارم نهاد
گرچه خاری است کارزان ارزد این
چون ز دست اوست صد جان ارزد این
دیگری گفتش کهای پشت سپاه
ناتوانم، روی چون آرم به راه
من ندارم قوت و بس عاجزم
این چنین ره پیش نامد هرگزم
وادی دورست و راه مشکلش
من بمیرم در نخستین منزلش
کوههای آتشین در ره بسیست
وین چنین کاری نه کار هرکسیست
صد هزاران سر درین ره گوی شد
بس که خونها زین طلب در جوی شد
صد هزاران عقل اینجا سرنهاد
وانک او ننهاد سر، بر سرفتاد
در چنین راهی که مردان بیریا
چادری در سرکشیدند از حیا
از چو من مسکین چه خیزد جز غبار
گر کنم عزمی بیمرم زارزار
هدهدش گفت ای فسرده چند ازین
تا به کی داری تو دل دربند ازین
چون ترااین جایگه قدراند کیست
خواه میرو خواه نی، هر دو یکیست
هست دنیا چون نجاست سر به سر
خلق میمیرند در وی در به در
صد هزاران خلق همچون کرم زرد
زار میمیرند در دنیا به درد
ما اگر آخر درین میریم خوار
به که در عین نجاست زار زار
این طلب گر از تو و از من خطاست
گر بمیرم این دم از غم هم رواست
چون خطاها در جهان بسیارهست
یک خطا دیگر همان انگار هست
گر کسی را عشق بدنامی بود
به ز کناسی و حجامی بود
گیرم این سودا ز طراری کم است
تو کمش گیر این مرا کمتر غم است
گر ازین دریا تو دل دریاکنی
چون نظر آری همه سوداکنی
گر کسی گوید غرورست این هوس
چون رسی آنجا تو چون نرسید کس
در غرور این هوس گر جان دهم
به که دل در خانه و دکان نهم
این همه دیدیم و بشنیدیم ما
یک نفس از خود نگردیدیم ما
کارما از خلق شد بر ما دراز
چند ازین مشت گدای بی نیاز
تا نمیری از خود و از خلق پاک
برنیاید جان ما از حلق پاک
هرک او از خلق کلی مرده نیست
مرد او کو محرم این پرده نیست
محرم این پرده جان آگه است
زندهای از خلق نامرد ره است
پای درنه گر تو هستی مرد کار
چون زنان دست آخر از دستان بدار
تو یقین دان کین طلب گر کافریست
کار اینست این نه کار سرسریست
بر درخت عشق بی بر گیست بار
هرک دارد برگ این گو سر درآر
عشق چون در سینهٔ منزل گرفت
جان آن کس راز هستی دل گرفت
مرد را این درد در خون افکند
سرنگون از پرده بیرون افکند
یک دمش با خویشتن نکند رها
بکشدش وانگاه خواهد خون بها
گر دهد آبیش، نبود بیزحیر
ور دهد نانش، به خون باشد خمیر
ور بود از ضعف عاجزتر ز مور
عشق بیش آرد برو هر لحظه زور
مرد چون افتاد در بحر خطر
کی خورد یک لقمه هرگز بیخبر
یه چند تا ایدهء دیگه هم هست که الآن یادم نیست اما یادم اومد حتما میدم میگوئل اینجا اضافه کنه و خودش هم قیمت گذاری کنه. البته گفتم که من قیمت گذاریش را قبول ندارم. من باشم اون اسباب بازی فروشه را از همه گرون تر قیمت میذارم.