به نام دوست



به دلم مونده یه مدت فقط و فقط برای رمان خوندن برم تالار مطالعه و یه "کنج دنج" پیدا کنم و بشینم هندزفری موبایل رو بذارم توی گوشم و بخونم و غرق بشم و غرق بشم و غرق بشم. ( سال آینده به شرط حیات اسم وبلاگم رو خواهم گذاشت "کنج دنج" )  و از این بیشتر به دلم مونده که توی تالار مطالعه داستان بنویسم. البته پارسال یه داستان توی تالار مطالعه نوشتم.

یه مدت شبا که برمیگشتم خونه یه بخش مسیر رو پیاده روی میکردم تا مثلا با چاقی مبارزه کرده باشم و به این بهانه آهنگ گوش بدم. یه مسیر خلوت مشتی. این قدر خلوت که حتی لونۀ روباه پیدا کردم اون دوروبر. یه تابلو زده بودن که "محل احداث کتابخانۀ امام جعفر صادق" و منم با خودم میگفتم چه خوب میشه اینجا کتابخونه بزنن و البته کو تا بزنن! شاید نوه های من ببینن. اما یه ماه پیش دیدم بله افتتاح هم شده.

چه حس قشنگی! عضو شدن توی کتابخونه ای که هنوز لو نرفته و کنکوری ها و دبیرستانی های خرخون نریختن که اشغالش کنن. یه روز هم رفتم نشستم رمان خوندم و دلی از عذا درآوردم. یه کنج دنج به معنای واقعی کلمه. پر از میزای تک نفرۀ نو و تر تمیز. اوففف.

اما امروز دیدم نشونی بهشت گمشدۀ من لو رفته و باز این دبیرستانی ها و کنکوری ها دارن از سروکولش بالا میرن.

فقط منتظرم زودتر ایام امتحانات و کنکور تموم بشه تا من باز برگردم به بهشت خودم.