خاطرات فروردین 88

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

که آشنا سخن آشنا نگه دارد

امروز باز آمدم تالار مطالعه نزدیک خانه و نشسته ام که خاطرات فروردین 88 را مرور کنم. نمیدانم بعدش ادامه بدهم یا نه.

چون که پایان دوران دانشجویی تقریبا پایان دوران خوشی من بود و بعدش انواع و اقسام ناخوش احوالی ها بروز کرد. از مهر 83 تا بهمن 88 مثل این بود که من 5 سال در بالای کوه یخ زندگی و شخصیت خودم زندگی کردم. آنجا یک زیلو انداختم و آسمان را نگاه کردم و کیف کردم. بعدش دوباره به زیر کوه یخ فرورفتم.

حالا نمیخواهم ناشکری کنم. در سالهای بعد هم خوشی های بسیاری بود و هست. حتی همین روزها. اما خب آن چیزی که از بیرون دیده میشود خیلی ملاک نیست. تازگی این جمله کانت برایم خیلی جالب بود که کسی که وسایل زیادی برای رسیدن به سعادت ندارد ولی نیازی هم به آنها ندارد ظاهرا خوشبخت تر از کسی است که وسایل بسیار دارد و نیاز فراوان به آنها. یعنی کسی که در ظاهر بدبخته ولی از درون احساس خوشبختی میکنه هیچ فلسفه و اندیشه ای نمیتونه بهش بگه بدبخت.

خلاصه من اون سالها انگار بیشتر احساس خوشبختی میکردم و اگرچه نوشتن همین جملات بهم احساس گناه میده اما به هر حال استقلال دوران خوابگاه چیزی بود که توی زندگی خیلی بهش نیاز داشتم. الآن همون طور که میبینید خیلی نیاز دارم به داشتن یک نگاه فراخ منظر به آنچه در این چهل سال پشت سر گذاشتم. ولو اینکه اصلا اثبات نشه که من آدم خوشبختی بودم، فقط میخوام بر مسیری که طی کردم اشراف داشته باشم. به خاطر همینه که وقتی الآن نشسته م که خاطرات فروردین 88 رو بنویسم هی میرم سراغ یک نگاه کلی. چهل سالگی خیلی برام معنای چندانی نداره. البته این در بخش خودآگاه ذهنمه. شاید در ناخودآگاه کمی نگرانم کرده.

مهم ترین تصویر از فروردین 88 برایم ورود پدرم و برادرم به اتاقمان توی خوابگاه بوعلی دانشگاه علوم پزشکی خرم آباد است. نمیدانم چطور شد که تصمیم گرفتیم خانوادگی برویم خرم آباد. شاید استقبال من از این پیشنهاد به این خاطر بود که مهر 84 یک بار خانوادگی رفتیم بیرجند. هر دو دفعه در واقع خانواده به بهانه رساندن من به شهر محل تحصیلم راهی یک مسافرت شدند. مسافرت بیرجند خیلی خسته کننده و مسخره بود و کاش برای همیشه از خاطراتم پاک شود اما مسافرت خرم آباد چون مسیر کوتاه تر بود به نظرم کمتر من و خانواده را اذیت کرد. یادم می آید توی مسیر در یک پیچ عجیب و غریب پلیس کمین کرده بود و جریمه مان کرد. در کنار یک آبگیر بزرگ هم ایستادیم و از دیدنش لذت بردیم و شاید عکس هم گرفتیم. وقتی رسیدیم خرم آباد یادم نیست اول رفتیم قلعه یا اول رفتیم خوابگاه.

ولی خلاصه جالب بود که هر دو شهر قلعه داشتند و آنجا عکس خانوادگی داریم. قلعه بیرجند ظاهرش خشان میداد خشتی است و روکش کاهگلی داشت و با رفقا چند باری محض تفرج آنجا رفتیم. بزرگ بود و وسطش میشد فوتبال یا لااقل فوتسال بازی کرد اما قلعه خرم آباد کوچک تر بود. قلعه فلک الافلاک روی یک تپه سنگی در وسط شهر ساخته شده و همین تپه هم وسط یک تنگه است که در صورت حمله دشمن دفاع ساده تر باشد. ظاهرش سنگی و قشنگ است. همان روزهای ترم اول با صمد دارابی نژاد گه هم اتاقی و هم کلاسی ام بود رفتیم قلعه که توی محله بازار قدیمی شهر واقع شده و داخلش موزه مردم شناسی شده و صمد هی شوخی میکرد که مبادا اینجا چیزی قیمت کنی که مجبورت میکنند بخری. عین همین شوخی را بچه های بیرجند در مورد بازار زاهدان میگفتند. ببینید شما را به خدا شباهت ها چقدر زیاد. شرق و غرب کشور. تازه هر دو شهر یک رقیب نزدیک به خودشان داشتند که مردمش دشمنی کمرنگی با هم دارند. بیرجند و قائن. خرم آباد و بروجرد.

‍خلاصه به خاطر اینکه معمولا دوست دارم خاطره ها تکرار بشن به احتمال قوی خودم پیشنهاد دادم که باباجون و امید هم بیان اتاقمون رو ببینن و نمیدونم چطور چنین حماقتی کردم چون از اول ترم دی 87 من دیگه مثل دودکش قطار سیگار میکشیدم و گرچه توی بهمن و اسفند شبی یک بار میرفتم بیرون برای قدم زدن و سیگار کشیدن و موسیقی گوش کردن ولی توی اتاق هم کاملا بوی سیگار می اومد. فقط نکته اینجا بود که چون توی تعطیلات عید خوابگاه خالی بود بوی سیگار تا حد زیادی از بین رفته بود اما برای کسی که برای اولین بار پاش رو میذاره تو یه محیط جدید فکر میکنم حتما بابام و داداشم متوجه شدند و با هیچ کدوم بعدا در موردش حرف نزدم و اگرچه میدونن که من چند سال این وسطا سیگار میکشیدم اما نذاشتیم صحبت کردن در موردش طبیعی بشه. الآن الحمدلله رب العالمین نزدیک 8 ساله که لب به سیگار نزده م و چندان وسوسه هم نمیشم جز یک مورد که یهو در یه محفل سه نفره فهمیدم دو تا رفیق که مطلقا فکر نمیکردم سیگار بکشن میخوان سیگار بکشن. خیلی موقعیت وسوسه کننده ای بود. اصلا آدم خلع سلاح میشه. ولی خدا رو شکر قسمم رو نشکستم. گاهی خواب میبینم که قسمم رو شکسته م و ناراحتم.

مهر 84 که رفتیم بیرجند از نگهبان اجازه گرفتیم و مادرم هم اومد توی اتاقمون و شاید در حد یه چای دم کردن و خوردن هم نشست و من خودم شگفتزده بودم که یه زن پاش به اینجا رسیده، اما فروردین 88 مامانم نیومد و شاید من مخالفت کرده بودم چون همین نگرانی رو داشته م. ببینید همین شک کردن هاس که من عاشقشم. فقط گذشته ای به اندازه کافی دوره که میشه از فکر کردن بهش لذت برد و شک کرد و روابط رو حلاجی کرد و به نتیجه قطعی نرسید. یکی از آخرین داستان کوتاه هایی که نوشته م درباره چنین موقعیتیه. خلاصه از فروردین 88 دیگه چیز چندانی یادم نمیاد جز اینکه ماجرای اون دختره مدام وخیم تر میشد و جنبه رضایت بخشش مدام کمتر و کمتر میشد. چیزی که از اون فروردین دارم آلبوم فرامرز اصلانیه که توش اگه یه روز بزی سفر و کو یارم یارم کو رو داره و من دیوانه وار عاشق آهنگ الا ای آهوی وحشی کجایی شدم. هنوزم اگه حالم خوب باشه و با طمانینه به این آهنگ گوش بدم میتونم احساس کنم که توی خوابگاهمون هستم و توی اتاق تنهام و شاید دارم روی تختم که طبقه بالا بود و سلمان ترابی گودرزی طبقه پایین میخوابید سیگار میکشم و این آهنگ رو گوش میدم و به اون کوچه خلوت پشت خوابگاه نگاه میکنم و غرق آرامشم. با اینکه در زندگی هیچ برنامه ریزی خاصی برای کاری نداشتم این یک برنامه ریزی م عجیب جواب داده. برنامه ریزی برای ایجاد خاطرات شیرین.

توی فاصله سطرهای بالا تا این سطرها رفتم روبروی فرهنگسرا یه املت خوردم و یه قلیون هم کشیدم و نمازم رو هم خوندم و تموم. خیال پدر خوبی بودن دست از سرم برنمیداره. همه ش توی فکر آینده بچه ها هستم و یک لحظه هم به جنگ و مسائل کشور فکر نمیکنم. فقط از خدا میخوام مریض و سربار بچه ها نباشم. فقط میخوام پسرم، مخصوصا پسرم بتونه از روی من یه الگوی مردانگی برداشت کنه. ظاهر امر نشون میده من خیلی نتونستم از روی پدرم این الگو رو بردارم و شاید اگه بوی سیگار توی اتاق باعث میشد یه متلک بهم بندازه امروز برام بهتر بود. خلاصه من نفهمیدم بابام اون روز متوجه بوی سیگار شد یا نشد. اینم بگم که دانشگاه یه تعداد موکت طرح فرش به بعضی از اتاقا داده بود و اینا پشتش انگار که از قیر ساخته شده بود و روش یه لایه پشم یا کرک بود که روش طرح فرش رو چاپ کرده بودند و واقعا بوی نفت میداد. اون موقع کف اتاق ما یکی از اینا پهن بود. به جای بابام مسئول خوابگاه که بو برده بود ما توی اتاقمون سیگار میکشیم موقع تحویل دادن این موکته بهم متلک انداخت که این بوی نفتش هم باعث نشئگی میشه.

واقعا شک میکردند که اگه اتاقی بوی سیگار میده ممکنه توش چیز بدتری هم بکشند. من ممکن نبود طرف چیز بدتری برم اما بعدا هم اتاقی ترم قبلش بهم گفت یه بار که من تهران بودم احمقا رفته ن همون اطراف قلعه حشیش گرفته ن. نمیدونم همین دفعه بود یا یه بار دیگه بود که یه همکلاسی اهل تسنن مون هم گفت کشیده و گفتم حالا چه حسی بهت دست داد و گفت هیچی بابا خیلی مسخره بود. امروز پسرم رو باید ببریم دکتر. در حالی که دارم اینا رو مینویسم همه ش فکرم اونجاس و به یه رفیقی هم توی قهوه خونه پیامک التماس دعا دادم و گفت چون دیروز مریض بوده شاید دعاش کارگر باشه و دعا میکنه و ما هم یه چیزی نذر کنیم. منم نذرم رو کرده م و این قدر نذر و نیاز دارم که قاطی میکنم و ممکنه از ادا کردنشون جا بمونم. خدایا تو خودت شاهدی داشته باشم حتما ادا میکنم. به صلوات فرستادن نمیرسم از بس مشغله دارم. همه هم الکی. میخوام یه گوشی غیر هوشمند بخرم.

اگه گوشی خنگ بخرم خودم هوشمندتر میشم و از ذهنم زیاده از حد کار نمیکشم و موقع رفت و آمد به محل کار صلوات میفرستم و نذرهام رو ادا میکنم انشاالله. پنجشنبه رفتم از بازار موبایل چارسو بخرم ولی وارد این معبد پول و تکنولوژی که میشم حالم خراب میشه. فوری برگشتم بیرون و گفتم بذار از نزدیک خونه بخرم. از فروردین 88 فقط یه چیز دیگه بگم و اون اینکه یه ملودی که توی خرم آباد به ذهنم رسیده بود و نزدیک میدون کیو کنار پیاده رو توی گوشیم ضبطش کرده بودم رو توی ایام عید ساختم و تنظیمش هم بدک نشد. سعی میکنم پیداش کنم و اینجا بذارم. محسن مرادی تراکمه که واقعا پیانو میزد تو همین ترم اومد دنبال کارهای فارغ التحصیلیش و براش گذاشتم و به نظرم مسحور این ملودی و تنظیم شد.

یه جفت اسپیکر که مال یکی از بچه های خوابگاه بود الکی دست من مونده بود و پسره هم نمیومد دنبالش. منم یه کم با بی تفاوتی هیچی نمیگفتم. این اسپیکر تا دوره سربازی دستم موند و حتی توی آسایشگاه بهداری هم بردمش که ماجرای مسخره خودش رو داره. شاید هم همونجا گذاشتمش، یادم نیست. خلاصه به محسن گفتم برو روی تخت دراز بکش و چشمهات رو ببند. چون یه طوری تنظیم کرده بودم که یه جاهایی ملودی چپ و راست میشد. محسن هم همین کار رو کرد و خلاصه آهنگ رو گذاشتم و صداش رو زیاد کردم و محسن وقتی تموم شد یه تعریف حسابی از آهنگ کرد.

الآن که گوش میدم به نظرم صداهایی که انتخاب کرده م خیلی دقیق نبوده. این که صداها یه جاهایی به عربی میزنه به خاطر اینه که فکر میکردم فضای ملودی به عربی میخوره و بعد همون ملودی رو میبردم توی ریتم تکنو و آکوردها و صداش رو تغییر میدادم توی جمله های بعدی و فضا غربی میشد. شاید این آخرین و کامل ترین تلاشم برای ساختن یه چیز تلفیقی شرقی-غربی بود. کیبوردمون همون سال سوخت و تمام.

دیگه خیال خریدن یه کیبورد جدید به سر من و وحید نزد و تقریبا موسیقی رو بوسیدیم گذاشتیم کنار. چند ماه پیش با نرم افزار و یه کیبورد "میدی" باز تونستم یه چیزی بسازم ولی خلاصه آهنگ ساختن اونم به روش من واقعا وقت میخواد که ندارم. خدایا کمکم کن یه پدر الهام بخش برای بچه هام باشم.

پسر داشتن برای یه پدر صد برابر سخت تره. همه ش باید فکر کنی بتونی الگوی خوبی باشی. توکل به خدا و التماس دعا

bayanbox.ir/info/4176851497498718155/Farvardin-88

شهریور 86

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

مشکل همیشگی من با زمان بوده. این احساس عذاب آور که زمان دارد با سرعت میگذرد و تو چنان که باید کارت را انجام نمیدهی.

برای مبارزه با همین احساس بود که رمان "آقای سالاری و دخترانش" را نوشتم. میخواستم پوچی دوندگی های آدمهای دنبال موفقیت را نشان بدهم. از آن بالاتر و دقیق تر، پوچی تلاش های آدمهایی که به خاطر ذات کار، پر کار بودن و بی کار نبودن خودشان را به آب و آتش میزنند.

اینکه حالا نشسته ام توی تالار مطالعه و میخواهم خاطراتم از شهریور 86 را شخم بزنم هم فقطو فقط برای مبارزه با همین حس درونی است که میخواهد بگووید الآن کار مهمتری برای انجام دادن دارم. نه، من هیچ کار مهم تری ندارم! مهم ترین کارم توجه کردن به گذشته خودم و زیر و رو کردن خاطراتی است که معنای زندگی ام را میسازند و امیدوارم هنوز بشود از لابلای آنها درس های آموزنده پیدا کرد و از آن مهم تر نشانه های تسلی بخش.

نشانه های تسلی بخش خیلی مهم است. از ده دوازده سال پیش ایده یک داستان کوتاه در ذهنم دور میزند و هر از چند گاهی پیدایش میشود با این مضمون که یک پدربزرگ بیمار دفترچه تلفن را به دست پسر یا نوه اش داده تا زنگ بزند به دوستان قدیمی و از آنها (اگر تک و توک زنده باشند) بخواهد خاطراتی از دوران جوانی پدربزرگ تعریف کنند و هر جور شده گواهی بدهند که بالاخره او در دوران جوانی اش شاد و سرخوش بوده. خیلی ایده نابی است به نظرم. یعنی حتی عکسهای قدیمی که ما در آنها میخندیم به اندازه گواهی معاشرانمان نمیتوانند ما را مجاب کنند که قبلا خوشبخت بوده ایم.

از شهریور 86 خیلی چیزهای کمی در خاطرم مانده چون شهریور یک ماه تابستانی است و من آن موقع دانشگاه نبودم. البته در طول سال 86 فقط اسفند را خرم آباد بودم. الآن اسفند 86 را خیلی بهتر در یاد دارم. تهران خیلی راحت در ذهنم گم و گور میشود. با مجله همشهری محله 10 کار میکردم و تقریبا هفته ای یک بار یک سوژه میدادند که بروم گزارش تهیه بکنم. یک بار مثلا دوچرخه سوارهایی بودند که میخواستند از تهران حرکت کنند و مثلا چند هزار کیلومتر رکاب بزنند به نام شهدای منطقه 10. یک بار مسابقه فوتسال بود. رفتم با داورها مصاحبه کردم. فکر کنم با گوشی سونی اریکسون k310 داغان خودم صدا را ضبط میکردم. البته محمدحسین بدری که سردبیر همشهری محله بود گفته بود رکوردر هم بهم بدهند. بدری من را انداخت وسط حزب اللهی ها.

البته من خداییش با روشنفکرها هم حال نمیکردم اما به هر حال تشکیلاتی قاطی حزب اللهی ها هم نشده بودم. در مجموع میتوانم بگویم سال 86 سال خوبی نبود. با همین خبرنگاری دست پایین هم حال نمیکردم. یک بار گفتند برو فلان نمایشگاه که شهردار منطقه هم میخواهد بیاید. رفتم و معطل آدمن شهردار (یا شاید معاون شهردار) شدم و تا یارو آمد همین کلمه "معطل" شدم را بهش گفتم و حسابی بهش برخورد و مصاحبه نکرد و من هم با خودم گفتم به جهنم و برگشتم خانه. محله خودمان منطقه 15 است. کلی راه رفتن و آمدنم بود. هنوز چندان دور نشده بودم که خانم مدیر اجرایی مجله زنگ زد و گفت مگر با یارو چه برخوردی کردی؟ من هم ماجرا را گفتم و عین خیالم نبود. فکر کنم شهرداره گفته بود این خبرنگار را اخراج کنید.بعد آمدم یک داستان خیلی کافکایی نوشتم درباره شهرداری که با نصب نکردن پل هوایی روی خیابان جلوی دانشگاه میخواهد دانشجوها بیشتر تصادف کنند و بمیرند.

بعد که به خاطر افکار عمومی مجبور میشود پل را نصب کند از حرصش نصف شبها می آید و از بالای پل هوایی میشاشد توی خیابان و بعد چیزهای سیاه تر اتفاق می افتد. این قدر فضای این داستان سیاه بود که نصفه کاره رهایش کردم، با این که سابقه نداشت داستانی را نصفه نیمه ول کنم. هر چیزی مینوشتم را خیلی جدی میگرفتم. هر از چند گاهی میرفتم داستانهای جدیدم را در کافی نت نزدیک همین دانشگاه چاپ میگرفتم. شعر گفتنم تقریبا دیگر داشت میخشکید ولی داستان مینوشتم و توی جلسه های داستان برای رفقا میخواندم. ناراحت بودم که چرا انتخاب رشته دانشگاهم طوری شده که باید یک سال این وسط بیکار باشم. چه حماقتی! یک سال در طول یک زندگی مثل یک شوخی میماند. یکی از بزرگترین طنزهای زندگی ام -طنز تلخ- در همین شهریور 86 رقم خورد.

وقتی نتایج آزمون کاردانی به کارشناسی آمد فکر میکردم شهری بهتر از بیرجند قبول میشوم برای ادامه تحصیل. نمی دانم این خریت از کجا نشات میگرفت که مثلا خیال کردم درس خواندن در خرم آباد که چند ساعت راهش تا تهران نزدیکتر است بهتر از درس خواندن در بیرجند است. آن هم بیرجندی که آنقدر عاشقش بودم. کوچه های منتهی به بلوار معلم با آن همه درخت اقاقیای خوشگل را که وسطش سکوهای سیمانی داشت و پاتوق گفتگوهای طولانی و شعر خواندن من و حجت خسروی بود را ول کردم. ترم دوم خرم آباد بودم که هوای انتقالی گرفتن به بیرجند زد به سرم.

ماجرا این طوری شد که یک شب در همان اتاق قوطی کبریتی دو نفره مان که شبیه سلول انفرادی بود در خوابگاه بوعلی خرم آباد یک خواب خیلی شیرین دیدم که دارم دوباره در بیرجند درس میخوانم و بچه های قدیمی خوابگاه هم هستند. این خواب را هنوز هم گاهی میبینم. آنقدر این خواب شیرین بود که محتلم شدم. حالا شما بخندید ولی این خنده کریه شما در برابر عظمتی که این خاطره سوزناک برای من دارد اهمیتی ندارد. بخندید.

همان فردایش رفتم فرم درخواست انتقالی گرفتم و باید تویش چند تا دلیل محکمه پسند مینوشتم که چرا میخواهم منتقل بشوم به دانشگاه مقصد. من هم که دلیلی نداشتم چند تا چیز الکی نوشتم از جمله این که اینجا در خرم آباد اوضاع روحی ام مساعد نیست. دروغ! همانجا هم خیلی خوش میگذشت.

جوان ها را زود توی خط کسب درآمد نیندازید. از شما خواهش میکنم. به جوانها تکلیف کنید بروند دنبال علائق و تفریحاتشان.

خاطرات دی 84

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

اگر میرفتم خندوانه و رامید ازم میپرسید: "وقتی حالت بده چی کار میکنی؟" میگفتم: خودم رو پرتاب میکنم توی خاطرات خوبم!

حالا هم چند روز است که حالم بد است و گفتم بیایم اینجا کمی خاطرات سالهای خوبم را نشخوار کنم. خاطره بازی همیشه حالم را خوب کرده. حتی زیر و رو کردن خاطرات و تجربیات بد هم حالم را بهتر میکند. حالا یا حس مازوخیستی دارم یا این که احساس میکنم دارم ریشه ها را کشف میکنم و رویشان احاطه دارم.

خب، ماشین زمان را روشن میکنیم و میرویم به دی ماه 94، خوابگاه ولی عصر عج دانشگاه علوم پزشکی بیرجند، اتاق 206. من و مجتبی سقا و یک هم اتاقی دیگر که فوق العاده بچه ساکتی بود و یک هم اتاقی دیگر از سربیشه به نام محمد سربیشگی مقدم که اصلا معلوم نبود چرا اتاق گرفته چون هیچ وقت نبود و از بیرجند تا سربیشه یک ساعت هم راه نبود. باید از شب یلدا شروع کنم و خاطره قشنگ و عجیبی که حجت خسروی برای من رقم زد.

حجت کاری کرد که در 14 سال گذشته بلااستثنا این خاطره را مرور کنم. شب یلدا بود و من به جای این که توی اتاق خودمان باشم توی اتاق بچه های پرستاری بوم. بعضی اتاق ها تبدیل به کاروانسرا میشد و خیلیها هر شب به آن اتاق سر میزدند. مهم ترین ویژگی این اتاقها این بود که ساکنانش همه همکلاسی بودند. ترم اول خرم آباد هم اتاق ما تقریبا چنین شکلی بود و اکثر شبها بقیه همکلاسی ها که توی اتاق های دیگر پخش و پلا بودند به اتاقمان سر میزدند. یکهو آقای رسکی که از آن دو تا نگهبان دیگر خیلی محبوبتر بود من را پیج کرد به نگهبانی. رفتم دیدم حجت آمده. الهی قربان محبتش بشوم.

یک پیشدستی "کف" آورده بودم. خودتان بروید درباره این شیرینی بیرجندی که ویژه شب یلدا است جستجو کنید. یک پیشدستی بود فقط اما یک دنیا محبت با خودش داشت. همین که من را یادش نرفته بود، همین که ذوق به خرج داده بود و همین که زحمت کشیده بود با ماشین برایم کف آورده بود یک خاطره قشنگ برایم رقم زد. هوا سرد بود و شاید یکی دو دقیقه بیشتر دم در با هم حرف نزدیم. روی آن حجم سفید پفکی که مثل محتویات توی بستنی زمستانی بود را با پودر پسته تزیین کرده بودند. من شگفت زده آن پیشدستی را گرفتم و او رفت و من هم یک راست به جای اتاق خودمان رفتم همان اتاق بچه های پرستاری که اتفاقا آن شب یک میهمان بیرجندی هم از هم کلاسی هایشان داشتند. 

پیشدستی را گذاشتم وسط اتاق و همه متحیر شدند که چنین مائده ای از کجا برای من رسیده و تا من توضیح بدهم که چه رفیق نازنینی دارم هر کس یک انگشت از کف خورده بود و تمام شده بود. واقعا در کمتر از یک دقیقه تمام شد. حالا شما بگویید این کف بیرجند کمتر از شیرینی مادلن آقای پروست است؟ نه به خدا! از شب یلدا که بگذریم من اکثر شبهای دی را با حجت میگذراندم و اگرچه هوا سرد بود اما توی پارک روبروی دانشگاه مینشستیم و حرف میزدیم. او عاشق یک دختر سنی مذهب شده بود که ماجرایش یکی دو سال بیشتر طول نکشید و ناگزیر بودند همدیگر را فراموش کنند. من هم مثلا آن موقع به خیال خودم خیلی عاشق یک بنده خدایی بوم اما یک سال بعدش ماجرای من هم به مسخره ترین شکل ممکن تمام شد.

خلاصه با این که ناهار و شام سلف را رزرو میکردم اما خیلی شبها با حجت توی ساندویچ فروشی سعید که نزدیک دانشگاه بود خوراک و جگر میخوردیم و بعد حجت از مغازه بغلی دو نخ اولترا میخرید و توی پاتوقمان میکشید و با هم حرف میزدیم و شعر میخواندیم. من خیلی تو نخ شعرهای فاضل نظری بودم و هر دو تقریبا هر ماه یکی دو تا شعر جدید داشتیم که برای هم بخوانیم. گاهی او شعری میخواند که من فکر میکردم هرگز نمیتوانم مثلش را بگویم. اما یک بار من یک غزلی گفته بودم که برایش خواندم گفت تو از دیوار شعر من گذشتی. خیلی شبهای قشنگی بود.

انجمن شعرمان هم بر پا بود و اگر اشتباه نکنم شنبه ها جلسه داشتیم و خبر جلسه ما توی بیرجند پیچیده بود و البته فقط دانشجوها می آمدند و مسن ترها و محلی ها به همان جلسه هفتگی محلی میرفتند. من مسخره هر هفته چند ساعت قبل از شروع شدن جلسه یک مقوای A3 بزرگ را که داده بودم رویش برایم بنویسند «دفتر شعرت را بردار و بیا» میبردم میزدم توی تابلوی اعلانات دانشگاه.

تابلو در صحن اصلی دانشگاه بود و در همان دو سه ساعت چشم بیش از دویست سیصد دانشجو حتما بهش می افتاد. یادم است چند بار چند تا از دخترهایی که اصلا سیسشان به شعر و شاعری نمیخورد آمدند توی جلسه ما شرکت کردند. البته فقط یک بار.

چون صندلی ها را گرد میچیدیم و همه در طول جلسه مخاطب قرار میگرفتند که شعر بخوانند یا درباره شعرها حرف بزنند و آنها می آمدند که فقط سرک بکشند.

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.

 

 

 

به نام دوست

 

 

خیلی دلتنگ دوران دانشجویی میشم و نمیدونم حکمتش چیه. الآن آخر تیر ماه ۹۱ هستیم اما داشتم عکسای دوران خوابگاه رو مرور میکردم و گفتم چند تا عکس از اون دوران شیرین بذارم برای هفته خوابگاه ها.

سه تا عکسه از سه تا تخت توی سه تا خوابگاه مختلف که من توی هر کدوم یه بخشی از زندگیم رو گذرونده م و باهاشون خاطره دارم.

این عکس مربوط میشه به تیر ماه ۸۵ . روزای آخر ترم ۴ من توی خوابگاه ولی عصر (عج) بیرجند. بیرجند داغ. کولرا با نهایت قدرت کار میکردن ولی جواب نمیدادن. روزای امتحان بود و ما علنن اسکل شده بودیم و این اثر هنری رو به وجود آوردیم. واقعا نمیدونم درموردش چه تو ضیحی بدم.

این عکس مربوط میشه به پاییز طلایی ۸۷ توی خوابگاه بوعلی خرم آباد. اتاق قوطی کبریتی من و محسن تراکمه شاعرترین هم اتاقی من که حالا دیگه یه زنگ هم بهم نمیزنه. جواب آخرین نامه م رو هم نداد. دریغ از یه پیامک! دم عصر بود. من از روی طبقه بالای تخت یه غلت زدم و دیدم یه عالم برگ زرد بزرگ ریخته پای درخت چنار روبروی خوابگاه. بی این که به محسن چیزی بگم رفتم و چهار پنج تا آوردم زدم به در و دیوار اتاق. محسن هم ذوق کرد و رفت ده بیست تا آورد و خلاصه اتاق کوچیک ما در عرض نیم ساعت یه سروشکل دیگه پیدا کرد. ایمان شاهیوند اومد از در اتاقمون رد شد. درنگی کرد و نگاه عاقل اندر سفیهی و پوزخندی و گفت"زشته بابا. پیایی هیسید!"*

اصغر محمدی هم نیم ساعت بعدش سرو کله ش پیدا شد. کلن سروشکل اون اتاق یه وجبی تغییر کرده بود اما اصغر اومد تو و فقط سراغ فلان کتاب رو گرفت که فلان مطلب رو ببینه. من و محسن به هم نگاه کردیم و خندیدیم. گفتم "اصغر به نظرت چیزی تغییر نکرده؟" تازه یه نگاهی به در و دیوار انداخت و با اون لبخند معصومانه ش آروم گفت "آه، خیلی قشنگه" همین ! و بعد بلافاصله سراغ همون کتاب رو گرفت. یادش به خیر اون روزا و شبا !

این یکی  عکس هم مربوط میشه به آسایشگاه نقلی بهداری ف پش ق نزسا که من ده ماه از عمرم رو اونجا گذروندم و اگرچه واقعا به مقدس بودن سربازی اعتقاد داشتم اما اینقدر بهم سخت گذشت و اینقدر بهونه گیری کردم که نمیدونم واقعا خداوند این خدمت رو ازم قبول میکنه یا نه. این تخت منو یاد شبهای فراوون بی خوابی و به یاد سونات شماره یک از "ناکچرن های شوپن" میندازه. چنان شبهای سختی داشتم اینجا که الآن نمیدونم واقعا چرا دارم این عکس رو میذارم.

 

 

 

9.من و میگوئل و ونجلیس

 
 
 
به نام تو
و صداها...
 
 
گفته بودم که میخوام یه پست راجع به خاطرات من و میگوئل با آهنگای ونجلیس بذارم. خب این مثلا همون پسته. چون الآن اون طوری که می خواستم نمی تونم کاملش کنم و شاید بعدا بازم از آهنگای ونجلیس بذارم.
 
میگوئل: چطور میخوای احساسی رو که نسبت به خاطراتت داری انتقال بدی به دیگران؟
من: می دونم که نمیتونم انتقال بدم. فقط این پست رو میذارم برای دل خودم.
 
 
 
 
 
ميگوئل: يادش به خير اين آهنگ!
من: آره، اولين بار توي خوابگاه ولي‌عصر بيرجند از تلويزين شنيدمش. از توي اتاقمون پريدم بيرون و دويدم طبقه‌ي بالا توي اتاق تلويزيون. با محكم به اين آهنگ برخورد كردم!!! اون موقع نمي‌دونستم ونجليس خودم اين آهنگ رو ساخته.
ميگوئل: يادته اون شبي كه كاست "صداها"ي ونجليس رو خريدي؟
من: آره. اون شب وقتي فهميدم اين آهنگ هم كار ونجليسه، فكر مي‌كردم همه‌ي آهنگاي خوب دنيا رو اون ساخته!
 
فلوت استوایی
 
 
 
 
من: بعضي از آهنگا رو ميگم حيف كه اين همه گوش داده‌م.
ميگوئل: چرا آخه؟!
من: آخه ديگه اون لذت نابشون رو برام ندارن. از اين گذشته ديگه اون طوري كه دوست دارم خاطرات رو برام تداعي نمي‌كنن.
ولي هنوز در برابر اين آهنگ شگفتي مي‌كنم.
 
پیچیدگی
 
 
 
 
 
 
بيرجند. اتاق كوچيك جهاد دانشگاهي با اون همه كتاب تنها توي قفسه‌هاي خاك گرفته. يه ضبط صوت روي كمد. من بيكار كه ترجيح ميدم بعد از شام از سلف سرويس يه راست برم بشينم پشت ميز، به بچه‌ها كتاب تحويل بدم، برزخ دانته رو ورق بزنم و اين آهنگ رو گوش بدم و هي بزنم عقب از اول گوش بدم و هي بزنم عقب از اول گوش بدم و هي بزنم عقب ...
 
بکارت
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
چند تا آهنگ داریم مناسب فضای داستان های علمی تخیلی؟!
 
پیام
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 میگوئل: نباید این آهنگ رو بذاری!
من: چرا؟
میگوئل: معلومه! چون شبای بدی رو به یادت میاره.
من: عیب نداره. الآن غبار طلایی خاطرات دارن آروم آروم روی همون شبای بد میشینن.
البته بیشتر باید گفت شبای سخت. شبای سخت پادگان. موبایل توی جیب، هندزفري توي گوش. يواشكي قدم زدن توي تاريكي بين درختاي كاج پشت بهداري. گوش دادن به اين آهنگ و مثلا ترسيدن از هر سايه‌اي كه تكوني مي‌خوره. شايد دژبان باشه.
 
بخشی از موسیقی فیلم "تیغ برنده"
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
من، مشهد برفي، آذر ۸۵ ، جشنواره شعر رضوي، صبح روز آخر توي هتل از خواب بيدار ميشم و مي‌بينم هم‌اتاقي‌هام رفته‌ن. با موزیک پلیر حجت خسروی توی بالکن هتل برای آخرین بار "باران فلزی" رو گوش میدم و میرم که برم ترمینال و برم بیرجند. 
 
باران فلزی