مرور خاطرات بهمن 87

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

خب طبق یه قرار و قاعده کاملا شخصی و نانوشته الآن باید خاطراتم از بهمن 87 در خرم آباد رو مرور کنم.

راستش دوست دارم یه موسیقی از همون روزا و شبا رو گوش بدم. من از چند سال قبلش تا همین امروز خاطرات زندگیم رو ماه به ماه با مجموعه های موسیقی مختلف گره زده م و این تنها راهیه که بلدم برای گم نکردن خودم در بی معنایی رگبار گذشت ایام زندگی.

بعضی از موسیقی ها بدون اینکه شما بخواید با بعضی از خاطراتتون گره میخورند و اگه مثل من آدم خاطره بازی باشید، و مدام نیاز به این داشته باشید که احساس کنید الآن در امنیت هستید، خودتون با یه برنامه ریزی ساده کاری میکنید که موسیقی ها به خاطراتتون گره بخورند. مثل این که یه مجموعه موسیقی جدید رو فقط در یک ماه از سال گوش بدید. کاری که من میکنم. حالا بگذریم. از بهمن 87 متاسفانه فقط یک آلبوم دارم که الآن به دلایلی نمیخوام گوشش بدم.

پس دارم آهنگ محشر مطرود از پینک فلوید رو گوش میدم که مربوط به یک ماه قبل از اونه، یعنی دی ماه 87. البته گوش دادن این آهنگا گاهی قاطی پاتی هم میشد. مثلا یادمه که در سفرم به اصفهان که بهمن 87 رفتم یک شب رویایی کلی کنار زاینده رود قدم زدم و نشستم، همین موسیقی و یک سری پینک فلوید دیگه رو هم گوش دادم. البته الآن فقط این قطعه با شروعش دیوونه م میکنه و فوری من رو میبره به زمستون 87. اون شب کنار زاینده رود برای اولین بار در عمرم سیگار رو با سیگار روشن کردم. خیلی خیلی حالم خوب بود و با همه چی حال میکردم و از همه مهمتر با تنهایی دست داده در این سفر رایگان.

ماجرا این طوری بود که از سال 85 در بیرجند من متوجه شدم برای دانشجوهای علوم پزشکی یه جشنواره ادبی یا شاید هنری برگزار میشه و میتونی شعر و داستان هم بفرستی. همون سال 85 هم من با یه داستان که الآن توی مجموعه داستان "تخران" با نام "غول سرخ شش طبقه" منتشر شده شرکت کردم و جشنواره توی تهران برگزار میشد و مصطفی مستور رو از نزدیک دیدم و توی مسجد دانشگاه تهران هم چند کلمه باهاش حرف زدم و گفت از رمان "عادت میکنیم" زویا پیرزاد خوشش نیومده و... خلاصه دیگه 86 و 87 هم توی این جشنواره شرکت کردم. 86 توی دانشگاه جندی شاپور اهواز برگزار میشد و طوری شد که هفتم قیصر ما سر مزارش بودیم و غلغله جمعیت بود.

87 هم که میگم دانشگاه اصفهان بود و من با داستان "چرا دو تا خرس قطبی" که خیلی دوستش داشتم و هنوزم فکر میکنم داستان خوبی شد شرکت کردم و اونجا مسعود زیرکی و مریم منقاد هم بودند که داستان نویسای خوبی بودند و من با مسعود از قبل هم یه رفاقت کمی داشتم و اونجا بیشتر با هم بودیم. البته تیپمون به هم نمیخورد. اون بچه پولدار دانشجوی دندانپزشکی، من بچه مستضعف دانشجوی پرستاری. آخرش هم که جمع کرد رفت مطب دندانپزشکیش رو توی یکی از شهرای شمال زد و رابطه قطع شد. گاهی تا دو سه سال بعدش پیامی رد و بدل میکردیم اما اون هم تموم شد. خود 88 هم باعث سرد شدن رفاقمتون شد چون نگاهمون متفاوت بود. مریم منقاد هم تازه گویا ازدواج کرده بود و بعدا دیگه هیچ اسمی ازش توی ادبیات کشور نشنیدم. عجیب بود که تو همون ایام جشنواره یکی از دانشجوهای اصفهانی ما رو دعوت کرد خونه ش. اما اینا هیشکدوم برام خاطره های جذابی نیستند.

نوشتن این سطرهای بالا مربوط به ایام قبل از جشنواره فجر امسال بود. الآن اومده م تالار مطالعه فرهنگسرای خاوران و باز حالم جسمی و روحی خرابه. خیلی شبیه نیچه هستم. باید تابستون و زمستون بتونم محل زندگیم رو عوض کنم تا از تنش جسمیم کم بشه. میگن نیچه جای ثابتی برای زندگی نداشت و تابستونا میرفت سمت سوئیس تا از شر گرما در امان باشه و زمستونا میرفت سمت شهر تورین یا یه همچین چیزی. حالا منم همین طوری ام. باید بتونم مدام در دمای متعادل و در روزهایی با بلندای متعادل زندگی کنم. تازگی ها به این شناخت از خودم رسیدم که بیش از چیزی که فکر میکردم ضعیف هستم. مخصوصا اعصابم خیلی ضعیفه. شبای کوتاه تابستون کاملا منو به هم میریزه و از اول آبان تا آخر بهمن هم که نمیشه صبحا رفت برای دویدن باز به هم ریخته و داغونم. کلا یه تصویر از سلامتی کامل دارم اونم دویدن در کنار ساحله. اگه روزی بدون دویدن صبحگاهی آغاز بشه نمیشه مطمئن بود که آدم حس سلامتی کاملی داشته باشه. یا این که باید بالاخره در ماه نزدیک به 20 کیلومتر بدوی، وگرنه سلامتی بی سلامتی.

انشاالله از اول مارس باز دویدن صبحگاهی رو شروع میکنم و بالاتر از رکوردهای پارسالم میدوم. بریم سراغ بهمن 87. قبل از سفر اصفهان ترم سوم من در خرم آباد شروع شده بود و چون محسن تراکمه کاردانیش تموم شده بود خداحافظی کرد و رفت. اگرچه آخرین روز، موقع رفتن من گیتارم رو بردم توی راهرو و نشستم روی پله ها و آهنگ «نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره» محمد نوری رو براش زدم و خوندم اما ماه آخرش یه کوچولو با هم چالش داشتیم چون محسن غذا نداشت، یا یادش رفته بود رزرو کنه یا پول نداشت یا هرچی و خلاصه باید غذای من رو دو نفری میخوردیم و جدا از این مدام توی اتاق بود و من فرصت چندانی برای تنها بودن نداشتم و اینا یه کم خسته م کرده بود و یه شب که داشتم گله ش رو به یکی از بچه ها میکردم محسن شنید و وقتی اومد توی اتاق هیچی نگفت. فقط رفت پایین روی تخت خودش دراز کشید و چراغها رو که خاموش کردیم بخوابیم در سکوت اتاق یه فحش داد که حق داشت بنده خدا. من این قضیه گیتار زدن برای محسن رو کلا فراموش کرده بودم و چند سال پیش خودش یه ویدئو توی اینستاگرامش گذاشت که داشت با پیانوش این آهنگ رو میزد و خاطره رو نوشته بود. محسن بچه خیلی نازنینی بود و جا نداشت من گله ای ازش داشته باشم. خیلی نرمخو و تا حدی اهل مطالعه و منعطف هم بود.

نمیدونم با سلمان ترابی گودرزی چقدر صحبت کرده بودم برای اینکه بیاد و هم اتاقی من بشه. یادمه که خیلی زود و راحت توافق کردیم. شاید هم احمد نظری میخواست از همون ترم بیاد و ترم بعدش اومد. سلمان هم خیلی بچه بساز و ساده ای بود. عاشق بدنسازی و واقعا هیکل ردیفی برای خودش ساخته بود توی اون سن. این صحنه تو ذهنم مونده که وقتی آماده میشدم برم اصفهان، همه لباس هام رو که پوشیدم (شلوار بگ زیتونی و یه کاپشن جلف که اون سال مد شده بود و جوونای الوات بیشتر میپوشیدن و خودم از امام حسین خریده بودم) سلمان گفت "واقعا ظاهر یه نویسنده باید این شکلی باشه؟" من اصلا بهم برنخورد چون میدونستم توی دلش هم مثل مغزش هیچی نیست. البته حق هم داشت ظاهرم اصلا وزانت نداشت اما من چیزی به تخمم نبود. کاش باز همون روحیه رو بتونم داشته باشم. بتونم ورزش کنم روحیه م خیلی بهتر میشه. توی سفر اصفهان همون روز اول یادمه من داستان "چرا دو تا خرس قطبی" رو خوندم که مریم منقاد خیلی خوشش اومد و مسعود زیرکی هم همین طور. چند تا شاعر هم فکر کنم دور میزمون نشسته بودند.

یه دختره که دانشجوی پزشکی بود یه ترانه برای کودکان سرطانی خوند: «روپوش سفید، با این سرُم/ منو کجاها میبری؟» ترم دوم که محسن هم اتاقی بودم گاهی مصطفی نجاتی با ماشینش میومد دم خوابگاه و سه تایی یا چهار تایی با جواد کاکی میرفتیم توی شهر میچرخیدیم و با صدای بلند آهنگ گوش میدادیم و سیگار میکشیدیم و یه گوشه توی پارک مینشستیم و چیزی میخوردیم و کیف میکردیم و مزخرف میگفتیم. همین الآن اگه بتونم ماهی فقط یک بار چنین فضایی داشته باشم حالم صد برابر بهتر از اینی که الآن هست خواهدبود. این گردش و تفریح چهار تایی شاید فقط یک بار اتفاق افتاد و سه تایی هم شاید فقط یک بار و دو تایی هم فقط یک بار. اما لذت خودش رو داشت. از شبی که چهار تایی روی چمن های شیبدار پارک کیو ولو شده بودیم یه عکس هم داشتم که الآن بعد از دزدیده شدن لپ تاپ قبلی بعید بتونم پیداش کنم. یادمه محسن میگفت جواد کاکی ترم قبل یا سال قبلش افسردگی گرفته بوده تو خوابگاه.

جواد هم آدم بسیار مشتی و با مرامی بود. افسردگی به قیافه ش هم میخورد. محسن یا بهمن خدابخشی یکیشون بهم گفتند که جواد مدام فکر میکرده چرا این قدر فکر میکنه و تمام وام دانشجوییش رو سیگار خریده. اواخر بهمن هم ماجرای اون دختره نرگس پیش اومد. چه خریتی واقعا و همه ش به خاطر ضعف شخصیتی. حالا از زندگی چیزی جز این نمیخوام که پسرم رنجهایی رو که من تحمل کردم تحمل نکنه. بعد از این چهل سال هم احتمالا رنجها زیاد خواهدبود اما دوست دارم بالاخره پسرم بتونه از تجربه من استفاده کنه و بهش بگم من بخشی از راه رو اومده م و کمکت میکنم بقیه ش رو بری. یعنی اگه شخصیت خودم ضعیف بود ولی میتونم کاری کنم تو شخصیتی قوی تر از پدرت داشته باشی. خدایا کمکم کن. با اینکه پدرم هرگز به این مسائل فکر هم نکرد.

خیلی از شبهای بهمن 87، بلکه همه شبها رو با سیگار کشیدن در حال قدم زدن در کنار بلوار چهار بانده ای که خوابگاه بوعلی کنارش بود گذروندم. در حالی که یکی از آلبوم های انیا رو گوش میکردم و مخصوصا یکی از آهنگاش که بی نهایت شعف و آرامش توش داشت. الآن تو ماه شعبان هستیم و نمیخوام موسیقی گوش بدم. خیلی خیلی کم گوش میدم. اگر شب بود و ماه شعبان نبود حتما همین الآن اون آهنگ رو گوش میدادم. من مثل یک ابر هستم. مثل دود هستم. مثل مه هستم. تحملم از تحمل چوب بستنی و ظرفیتم از ظرفیت نعلبکی کمتره. قصه نی لبک و نلبکی رو برای همین درست کردم.

فکر میکردم چیزای بیشتری از بهمن 87 یادم مونده باشه ولی میبینم حالا دیگه 16 سال از اون موقع گذشته و همین چیزا فقط یادم بود. دفعه بعدی که بنشینم به خاطره نوشتن خاطرات یکی از ماه های 88 رو مینویسم و دیگه شاید پرونده خاطره نوشتن رو ببندم چون بعد از اتمام دوره دانشجویی و در واقع دوره خوابگاه، زندگی اونقدرا بهم خوش نگذشته که خاطره ویژه ای ازش داشته باشم یا بخوام مرورش کنم.

من همه ش نگران اینم که پدر خوبی برای بچه هام نباشم و میدونم که همین نگرانی خودش خوب نیست. اما میدونم اگه سلامت باشم میتونم انشاالله پدر خوبی باشم. نگران سلامتی خودم هستم. خدا خودش کمک میکنه به خاطر این سه تا طفل معصوم.

شما هم دعا کنید.

شهریور 86

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

مشکل همیشگی من با زمان بوده. این احساس عذاب آور که زمان دارد با سرعت میگذرد و تو چنان که باید کارت را انجام نمیدهی.

برای مبارزه با همین احساس بود که رمان "آقای سالاری و دخترانش" را نوشتم. میخواستم پوچی دوندگی های آدمهای دنبال موفقیت را نشان بدهم. از آن بالاتر و دقیق تر، پوچی تلاش های آدمهایی که به خاطر ذات کار، پر کار بودن و بی کار نبودن خودشان را به آب و آتش میزنند.

اینکه حالا نشسته ام توی تالار مطالعه و میخواهم خاطراتم از شهریور 86 را شخم بزنم هم فقطو فقط برای مبارزه با همین حس درونی است که میخواهد بگووید الآن کار مهمتری برای انجام دادن دارم. نه، من هیچ کار مهم تری ندارم! مهم ترین کارم توجه کردن به گذشته خودم و زیر و رو کردن خاطراتی است که معنای زندگی ام را میسازند و امیدوارم هنوز بشود از لابلای آنها درس های آموزنده پیدا کرد و از آن مهم تر نشانه های تسلی بخش.

نشانه های تسلی بخش خیلی مهم است. از ده دوازده سال پیش ایده یک داستان کوتاه در ذهنم دور میزند و هر از چند گاهی پیدایش میشود با این مضمون که یک پدربزرگ بیمار دفترچه تلفن را به دست پسر یا نوه اش داده تا زنگ بزند به دوستان قدیمی و از آنها (اگر تک و توک زنده باشند) بخواهد خاطراتی از دوران جوانی پدربزرگ تعریف کنند و هر جور شده گواهی بدهند که بالاخره او در دوران جوانی اش شاد و سرخوش بوده. خیلی ایده نابی است به نظرم. یعنی حتی عکسهای قدیمی که ما در آنها میخندیم به اندازه گواهی معاشرانمان نمیتوانند ما را مجاب کنند که قبلا خوشبخت بوده ایم.

از شهریور 86 خیلی چیزهای کمی در خاطرم مانده چون شهریور یک ماه تابستانی است و من آن موقع دانشگاه نبودم. البته در طول سال 86 فقط اسفند را خرم آباد بودم. الآن اسفند 86 را خیلی بهتر در یاد دارم. تهران خیلی راحت در ذهنم گم و گور میشود. با مجله همشهری محله 10 کار میکردم و تقریبا هفته ای یک بار یک سوژه میدادند که بروم گزارش تهیه بکنم. یک بار مثلا دوچرخه سوارهایی بودند که میخواستند از تهران حرکت کنند و مثلا چند هزار کیلومتر رکاب بزنند به نام شهدای منطقه 10. یک بار مسابقه فوتسال بود. رفتم با داورها مصاحبه کردم. فکر کنم با گوشی سونی اریکسون k310 داغان خودم صدا را ضبط میکردم. البته محمدحسین بدری که سردبیر همشهری محله بود گفته بود رکوردر هم بهم بدهند. بدری من را انداخت وسط حزب اللهی ها.

البته من خداییش با روشنفکرها هم حال نمیکردم اما به هر حال تشکیلاتی قاطی حزب اللهی ها هم نشده بودم. در مجموع میتوانم بگویم سال 86 سال خوبی نبود. با همین خبرنگاری دست پایین هم حال نمیکردم. یک بار گفتند برو فلان نمایشگاه که شهردار منطقه هم میخواهد بیاید. رفتم و معطل آدمن شهردار (یا شاید معاون شهردار) شدم و تا یارو آمد همین کلمه "معطل" شدم را بهش گفتم و حسابی بهش برخورد و مصاحبه نکرد و من هم با خودم گفتم به جهنم و برگشتم خانه. محله خودمان منطقه 15 است. کلی راه رفتن و آمدنم بود. هنوز چندان دور نشده بودم که خانم مدیر اجرایی مجله زنگ زد و گفت مگر با یارو چه برخوردی کردی؟ من هم ماجرا را گفتم و عین خیالم نبود. فکر کنم شهرداره گفته بود این خبرنگار را اخراج کنید.بعد آمدم یک داستان خیلی کافکایی نوشتم درباره شهرداری که با نصب نکردن پل هوایی روی خیابان جلوی دانشگاه میخواهد دانشجوها بیشتر تصادف کنند و بمیرند.

بعد که به خاطر افکار عمومی مجبور میشود پل را نصب کند از حرصش نصف شبها می آید و از بالای پل هوایی میشاشد توی خیابان و بعد چیزهای سیاه تر اتفاق می افتد. این قدر فضای این داستان سیاه بود که نصفه کاره رهایش کردم، با این که سابقه نداشت داستانی را نصفه نیمه ول کنم. هر چیزی مینوشتم را خیلی جدی میگرفتم. هر از چند گاهی میرفتم داستانهای جدیدم را در کافی نت نزدیک همین دانشگاه چاپ میگرفتم. شعر گفتنم تقریبا دیگر داشت میخشکید ولی داستان مینوشتم و توی جلسه های داستان برای رفقا میخواندم. ناراحت بودم که چرا انتخاب رشته دانشگاهم طوری شده که باید یک سال این وسط بیکار باشم. چه حماقتی! یک سال در طول یک زندگی مثل یک شوخی میماند. یکی از بزرگترین طنزهای زندگی ام -طنز تلخ- در همین شهریور 86 رقم خورد.

وقتی نتایج آزمون کاردانی به کارشناسی آمد فکر میکردم شهری بهتر از بیرجند قبول میشوم برای ادامه تحصیل. نمی دانم این خریت از کجا نشات میگرفت که مثلا خیال کردم درس خواندن در خرم آباد که چند ساعت راهش تا تهران نزدیکتر است بهتر از درس خواندن در بیرجند است. آن هم بیرجندی که آنقدر عاشقش بودم. کوچه های منتهی به بلوار معلم با آن همه درخت اقاقیای خوشگل را که وسطش سکوهای سیمانی داشت و پاتوق گفتگوهای طولانی و شعر خواندن من و حجت خسروی بود را ول کردم. ترم دوم خرم آباد بودم که هوای انتقالی گرفتن به بیرجند زد به سرم.

ماجرا این طوری شد که یک شب در همان اتاق قوطی کبریتی دو نفره مان که شبیه سلول انفرادی بود در خوابگاه بوعلی خرم آباد یک خواب خیلی شیرین دیدم که دارم دوباره در بیرجند درس میخوانم و بچه های قدیمی خوابگاه هم هستند. این خواب را هنوز هم گاهی میبینم. آنقدر این خواب شیرین بود که محتلم شدم. حالا شما بخندید ولی این خنده کریه شما در برابر عظمتی که این خاطره سوزناک برای من دارد اهمیتی ندارد. بخندید.

همان فردایش رفتم فرم درخواست انتقالی گرفتم و باید تویش چند تا دلیل محکمه پسند مینوشتم که چرا میخواهم منتقل بشوم به دانشگاه مقصد. من هم که دلیلی نداشتم چند تا چیز الکی نوشتم از جمله این که اینجا در خرم آباد اوضاع روحی ام مساعد نیست. دروغ! همانجا هم خیلی خوش میگذشت.

جوان ها را زود توی خط کسب درآمد نیندازید. از شما خواهش میکنم. به جوانها تکلیف کنید بروند دنبال علائق و تفریحاتشان.

خاطرات دی 84

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

اگر میرفتم خندوانه و رامید ازم میپرسید: "وقتی حالت بده چی کار میکنی؟" میگفتم: خودم رو پرتاب میکنم توی خاطرات خوبم!

حالا هم چند روز است که حالم بد است و گفتم بیایم اینجا کمی خاطرات سالهای خوبم را نشخوار کنم. خاطره بازی همیشه حالم را خوب کرده. حتی زیر و رو کردن خاطرات و تجربیات بد هم حالم را بهتر میکند. حالا یا حس مازوخیستی دارم یا این که احساس میکنم دارم ریشه ها را کشف میکنم و رویشان احاطه دارم.

خب، ماشین زمان را روشن میکنیم و میرویم به دی ماه 94، خوابگاه ولی عصر عج دانشگاه علوم پزشکی بیرجند، اتاق 206. من و مجتبی سقا و یک هم اتاقی دیگر که فوق العاده بچه ساکتی بود و یک هم اتاقی دیگر از سربیشه به نام محمد سربیشگی مقدم که اصلا معلوم نبود چرا اتاق گرفته چون هیچ وقت نبود و از بیرجند تا سربیشه یک ساعت هم راه نبود. باید از شب یلدا شروع کنم و خاطره قشنگ و عجیبی که حجت خسروی برای من رقم زد.

حجت کاری کرد که در 14 سال گذشته بلااستثنا این خاطره را مرور کنم. شب یلدا بود و من به جای این که توی اتاق خودمان باشم توی اتاق بچه های پرستاری بوم. بعضی اتاق ها تبدیل به کاروانسرا میشد و خیلیها هر شب به آن اتاق سر میزدند. مهم ترین ویژگی این اتاقها این بود که ساکنانش همه همکلاسی بودند. ترم اول خرم آباد هم اتاق ما تقریبا چنین شکلی بود و اکثر شبها بقیه همکلاسی ها که توی اتاق های دیگر پخش و پلا بودند به اتاقمان سر میزدند. یکهو آقای رسکی که از آن دو تا نگهبان دیگر خیلی محبوبتر بود من را پیج کرد به نگهبانی. رفتم دیدم حجت آمده. الهی قربان محبتش بشوم.

یک پیشدستی "کف" آورده بودم. خودتان بروید درباره این شیرینی بیرجندی که ویژه شب یلدا است جستجو کنید. یک پیشدستی بود فقط اما یک دنیا محبت با خودش داشت. همین که من را یادش نرفته بود، همین که ذوق به خرج داده بود و همین که زحمت کشیده بود با ماشین برایم کف آورده بود یک خاطره قشنگ برایم رقم زد. هوا سرد بود و شاید یکی دو دقیقه بیشتر دم در با هم حرف نزدیم. روی آن حجم سفید پفکی که مثل محتویات توی بستنی زمستانی بود را با پودر پسته تزیین کرده بودند. من شگفت زده آن پیشدستی را گرفتم و او رفت و من هم یک راست به جای اتاق خودمان رفتم همان اتاق بچه های پرستاری که اتفاقا آن شب یک میهمان بیرجندی هم از هم کلاسی هایشان داشتند. 

پیشدستی را گذاشتم وسط اتاق و همه متحیر شدند که چنین مائده ای از کجا برای من رسیده و تا من توضیح بدهم که چه رفیق نازنینی دارم هر کس یک انگشت از کف خورده بود و تمام شده بود. واقعا در کمتر از یک دقیقه تمام شد. حالا شما بگویید این کف بیرجند کمتر از شیرینی مادلن آقای پروست است؟ نه به خدا! از شب یلدا که بگذریم من اکثر شبهای دی را با حجت میگذراندم و اگرچه هوا سرد بود اما توی پارک روبروی دانشگاه مینشستیم و حرف میزدیم. او عاشق یک دختر سنی مذهب شده بود که ماجرایش یکی دو سال بیشتر طول نکشید و ناگزیر بودند همدیگر را فراموش کنند. من هم مثلا آن موقع به خیال خودم خیلی عاشق یک بنده خدایی بوم اما یک سال بعدش ماجرای من هم به مسخره ترین شکل ممکن تمام شد.

خلاصه با این که ناهار و شام سلف را رزرو میکردم اما خیلی شبها با حجت توی ساندویچ فروشی سعید که نزدیک دانشگاه بود خوراک و جگر میخوردیم و بعد حجت از مغازه بغلی دو نخ اولترا میخرید و توی پاتوقمان میکشید و با هم حرف میزدیم و شعر میخواندیم. من خیلی تو نخ شعرهای فاضل نظری بودم و هر دو تقریبا هر ماه یکی دو تا شعر جدید داشتیم که برای هم بخوانیم. گاهی او شعری میخواند که من فکر میکردم هرگز نمیتوانم مثلش را بگویم. اما یک بار من یک غزلی گفته بودم که برایش خواندم گفت تو از دیوار شعر من گذشتی. خیلی شبهای قشنگی بود.

انجمن شعرمان هم بر پا بود و اگر اشتباه نکنم شنبه ها جلسه داشتیم و خبر جلسه ما توی بیرجند پیچیده بود و البته فقط دانشجوها می آمدند و مسن ترها و محلی ها به همان جلسه هفتگی محلی میرفتند. من مسخره هر هفته چند ساعت قبل از شروع شدن جلسه یک مقوای A3 بزرگ را که داده بودم رویش برایم بنویسند «دفتر شعرت را بردار و بیا» میبردم میزدم توی تابلوی اعلانات دانشگاه.

تابلو در صحن اصلی دانشگاه بود و در همان دو سه ساعت چشم بیش از دویست سیصد دانشجو حتما بهش می افتاد. یادم است چند بار چند تا از دخترهایی که اصلا سیسشان به شعر و شاعری نمیخورد آمدند توی جلسه ما شرکت کردند. البته فقط یک بار.

چون صندلی ها را گرد میچیدیم و همه در طول جلسه مخاطب قرار میگرفتند که شعر بخوانند یا درباره شعرها حرف بزنند و آنها می آمدند که فقط سرک بکشند.

درباره مادربزرگم

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

گفتم بنشینم چند تا خاطراتم از مادربزرگم را بنویسم تا یادم نرفته.

چیز خاصی هم نیست اما همین تکه‌های کوچک حیف است که از خاطر آدم برود. میدانید مادربزرگ خیلی مهربان است. مادربزرگها اغلب از مادرها مهربان‌ترند. این را تجربه کرده‌اید؟

شاید برای شما هم در کودکی پیش آمده باشد که وقتی مادرتان دعوایتان می‌کند مادربزرگ ازتان دفاع کند. برای من و برادرم هم پیش می‌آمد و عجیب می‌چسبید. مخصوصا آن دو سالی که مستاجر خانه مادربزرگم بودیم. خانه خاله‌ام هم نزدیک بود و همین ماجرای بین مادربزرگ و خاله و پسرخاله‌ام هم پیش می‌آمد.

خدا رحمتشان کند. این سه تا حالا اسیر خاکند. یک بار مادربزرگم بهم پول داد که برایش نان بخرم. من هم که از مهربانی اش خبر داشتم بی اجازه بقیه پول را برای خودم آدامسی چیزی خریدم. مادرم حسابی توبیخم کرد و اشکم را درآورد. مادربزرگم جلویش درآمده‌بود و از من دفاع می‌کرد. آخ خدا رحمتش کند! خیلی مهربان بود. ما به سبک تهرانی‌ها بهش می‌گفتیم مامانی!

حالا دخترم به مادرم می گوید مامانی و می‌بینم که مادرم چه با حوصله با دخترم بازی می‌کند. مادر و پدر چون هزار نگرانی ریز و درشت در مورد بچه دارند گاهی حوصله بازی کردن با بچه برایشان نمی‌ماند ولی پدربزرگ و مادربزرگ قدر لحظات کودکی نوه‌ها را خوب می‌دانند. مادربزرگم یکی دو بار در دوره دانشجویی من وقتی می‌خواستم بروم شهرستان بهم «سرراهی» داد. یعنی پولی که به مسافر هدیه می‌دهند که جیبش خالی نباشد. اصلا توقع نداشتم و خیلی ذوق کردم.

به شدت تعارفی بود و وقتی چای جلویت می‌گذاشت تا خنک شود چهار پنج دفعه تعارفت می‌کرد که بخوری. حالا باورتان می‌شود شبی که فوت کرد هم دست از این اخلاقش برنداشت؟! شاید دو سه ساعت قبل از این بود که هوشیاری‌اش را کامل از دست بدهد. توی اورژانس بیمارستان امام حسین ع بالا سرش بودیم. شام نخورده‌بودیم. رفتیم چیزی برایش گرفتیم که بخورد. 

کاملا گیج بود اما همان کیک و ساندیسی که می‌خورد را به ما تعارف می‌کرد. هیچ چیز مخفی نداشت. چند سالی که بعد از خاله‌ام زندگی کرد مدام نگران دخترخاله و پسرخاله‌ام بود. مادرم تا به حال سه چهار بار سریال قصه جزیره را از اول تا آخر نگاه کرده.

خودش هم می‌گوید که مادربزرگم خیلی شبیه «خاله هتی» قصه جزیره بود. شاید دلش که برای مادرش تنگ می‌شود این طوری دلتنگی‌اش را فرو می‌نشاند.

فیلم‌های موبایلی هم ازش زیاد داریم ولی بعد از 8 سال فکر کنم هنوز یک بار هم جرئت نکرده نگاه کند.

خاطرات

 

 

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.

 

 

 

به نام دوست

 

 

خیلی دلتنگ دوران دانشجویی میشم و نمیدونم حکمتش چیه. الآن آخر تیر ماه ۹۱ هستیم اما داشتم عکسای دوران خوابگاه رو مرور میکردم و گفتم چند تا عکس از اون دوران شیرین بذارم برای هفته خوابگاه ها.

سه تا عکسه از سه تا تخت توی سه تا خوابگاه مختلف که من توی هر کدوم یه بخشی از زندگیم رو گذرونده م و باهاشون خاطره دارم.

این عکس مربوط میشه به تیر ماه ۸۵ . روزای آخر ترم ۴ من توی خوابگاه ولی عصر (عج) بیرجند. بیرجند داغ. کولرا با نهایت قدرت کار میکردن ولی جواب نمیدادن. روزای امتحان بود و ما علنن اسکل شده بودیم و این اثر هنری رو به وجود آوردیم. واقعا نمیدونم درموردش چه تو ضیحی بدم.

این عکس مربوط میشه به پاییز طلایی ۸۷ توی خوابگاه بوعلی خرم آباد. اتاق قوطی کبریتی من و محسن تراکمه شاعرترین هم اتاقی من که حالا دیگه یه زنگ هم بهم نمیزنه. جواب آخرین نامه م رو هم نداد. دریغ از یه پیامک! دم عصر بود. من از روی طبقه بالای تخت یه غلت زدم و دیدم یه عالم برگ زرد بزرگ ریخته پای درخت چنار روبروی خوابگاه. بی این که به محسن چیزی بگم رفتم و چهار پنج تا آوردم زدم به در و دیوار اتاق. محسن هم ذوق کرد و رفت ده بیست تا آورد و خلاصه اتاق کوچیک ما در عرض نیم ساعت یه سروشکل دیگه پیدا کرد. ایمان شاهیوند اومد از در اتاقمون رد شد. درنگی کرد و نگاه عاقل اندر سفیهی و پوزخندی و گفت"زشته بابا. پیایی هیسید!"*

اصغر محمدی هم نیم ساعت بعدش سرو کله ش پیدا شد. کلن سروشکل اون اتاق یه وجبی تغییر کرده بود اما اصغر اومد تو و فقط سراغ فلان کتاب رو گرفت که فلان مطلب رو ببینه. من و محسن به هم نگاه کردیم و خندیدیم. گفتم "اصغر به نظرت چیزی تغییر نکرده؟" تازه یه نگاهی به در و دیوار انداخت و با اون لبخند معصومانه ش آروم گفت "آه، خیلی قشنگه" همین ! و بعد بلافاصله سراغ همون کتاب رو گرفت. یادش به خیر اون روزا و شبا !

این یکی  عکس هم مربوط میشه به آسایشگاه نقلی بهداری ف پش ق نزسا که من ده ماه از عمرم رو اونجا گذروندم و اگرچه واقعا به مقدس بودن سربازی اعتقاد داشتم اما اینقدر بهم سخت گذشت و اینقدر بهونه گیری کردم که نمیدونم واقعا خداوند این خدمت رو ازم قبول میکنه یا نه. این تخت منو یاد شبهای فراوون بی خوابی و به یاد سونات شماره یک از "ناکچرن های شوپن" میندازه. چنان شبهای سختی داشتم اینجا که الآن نمیدونم واقعا چرا دارم این عکس رو میذارم.

 

 

 

9.من و میگوئل و ونجلیس

 
 
 
به نام تو
و صداها...
 
 
گفته بودم که میخوام یه پست راجع به خاطرات من و میگوئل با آهنگای ونجلیس بذارم. خب این مثلا همون پسته. چون الآن اون طوری که می خواستم نمی تونم کاملش کنم و شاید بعدا بازم از آهنگای ونجلیس بذارم.
 
میگوئل: چطور میخوای احساسی رو که نسبت به خاطراتت داری انتقال بدی به دیگران؟
من: می دونم که نمیتونم انتقال بدم. فقط این پست رو میذارم برای دل خودم.
 
 
 
 
 
ميگوئل: يادش به خير اين آهنگ!
من: آره، اولين بار توي خوابگاه ولي‌عصر بيرجند از تلويزين شنيدمش. از توي اتاقمون پريدم بيرون و دويدم طبقه‌ي بالا توي اتاق تلويزيون. با محكم به اين آهنگ برخورد كردم!!! اون موقع نمي‌دونستم ونجليس خودم اين آهنگ رو ساخته.
ميگوئل: يادته اون شبي كه كاست "صداها"ي ونجليس رو خريدي؟
من: آره. اون شب وقتي فهميدم اين آهنگ هم كار ونجليسه، فكر مي‌كردم همه‌ي آهنگاي خوب دنيا رو اون ساخته!
 
فلوت استوایی
 
 
 
 
من: بعضي از آهنگا رو ميگم حيف كه اين همه گوش داده‌م.
ميگوئل: چرا آخه؟!
من: آخه ديگه اون لذت نابشون رو برام ندارن. از اين گذشته ديگه اون طوري كه دوست دارم خاطرات رو برام تداعي نمي‌كنن.
ولي هنوز در برابر اين آهنگ شگفتي مي‌كنم.
 
پیچیدگی
 
 
 
 
 
 
بيرجند. اتاق كوچيك جهاد دانشگاهي با اون همه كتاب تنها توي قفسه‌هاي خاك گرفته. يه ضبط صوت روي كمد. من بيكار كه ترجيح ميدم بعد از شام از سلف سرويس يه راست برم بشينم پشت ميز، به بچه‌ها كتاب تحويل بدم، برزخ دانته رو ورق بزنم و اين آهنگ رو گوش بدم و هي بزنم عقب از اول گوش بدم و هي بزنم عقب از اول گوش بدم و هي بزنم عقب ...
 
بکارت
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
چند تا آهنگ داریم مناسب فضای داستان های علمی تخیلی؟!
 
پیام
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 میگوئل: نباید این آهنگ رو بذاری!
من: چرا؟
میگوئل: معلومه! چون شبای بدی رو به یادت میاره.
من: عیب نداره. الآن غبار طلایی خاطرات دارن آروم آروم روی همون شبای بد میشینن.
البته بیشتر باید گفت شبای سخت. شبای سخت پادگان. موبایل توی جیب، هندزفري توي گوش. يواشكي قدم زدن توي تاريكي بين درختاي كاج پشت بهداري. گوش دادن به اين آهنگ و مثلا ترسيدن از هر سايه‌اي كه تكوني مي‌خوره. شايد دژبان باشه.
 
بخشی از موسیقی فیلم "تیغ برنده"
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
من، مشهد برفي، آذر ۸۵ ، جشنواره شعر رضوي، صبح روز آخر توي هتل از خواب بيدار ميشم و مي‌بينم هم‌اتاقي‌هام رفته‌ن. با موزیک پلیر حجت خسروی توی بالکن هتل برای آخرین بار "باران فلزی" رو گوش میدم و میرم که برم ترمینال و برم بیرجند. 
 
باران فلزی