مواجهه با مرگ و اثرات مثبت آن
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
باید باز هم در مورد رفتگان بنویسم. باید با خیال راحت و زیاد بنویسم. بدون ترس از گذشت زمان بنویسم.
دقیق یادم نیست از کی تصمیم گرفتم درمورد رفتگان بنویسم اما گمانم از پارسال بود. فکر کنم وقتی که داشتم کتاب روان درمانی اگزیستانسیال یالوم را میخواندم این تصمیم را گرفتم.
در فصل اول کتاب یالوم درباره دلواپسی غایی "مرگ" می نویسد و این که مواجهه با این ترس باعث درمان خیلی از تنشها میشود. یک سری تمرین و تکنیک تعریف می کند که آدمها با انجام دادن آنها با ترس از مرگ روبرو میشوند. یکیش الآن یادم است و به نظرم جالب بود.
میگفت یک یا چند نفر در یک خانه محبوس میشوند و در یک بازه زمانی باید فکر کنند که مردهاند. هر کاری بخواهند میتوانند انجام بدهند اما باید عمیقا باور داشتهباشند که مردهاند و وقتی چنین حسی داشته باشند حرکت ها و کارهایشان به شدت محدود میشود. دوست داشتم می توانستم این تمرین را انجام بدهم. هرچند ترسناک است اما به نظرم تاثیر مثبتی داشته باشد برای من.
خلاصه من آنجا خودم تصمیم گرفتم یک حرکت جدید انجام بدهم برای مواجهه با مرگ و آن نوشتن درباره رفتگان بود. میدانید راستش عجیب تر از این که مادربزرگ و خاله و پسرخاله من به عنوان نزدیکترین بستگانم از سال 89 به این طرف فوت شدهاند این است که من چطور با این فقدانها کنار آمدهام. مادرم چطور کنار آمده؟ البته واقعا یکی دو ماه بعد از فوت مادربزرگم مادرم دچار یک ضربه روحی واقعی شد و یکهو در حالی که اصلا انتظار نداشتیم میزد زیر گریه.
گاهی می گویم بنشینیم با مادرم یکی یکی این اندوهها را بررسی کنیم. با خودمان روراست باشیم و بپذیریم که در زندگی خیلی سختی کشیدهایم. مادرم خیلی سختی کشیده. گاهی که فکر می کنم تعجب می کنم. میخواهم بهش زنگ بزنم بگویم مامان چرا نقش بازی میکنی؟ چرا می خواهی وانمود کنی هیچ اتفاقی نیفتاده؟! خیلی مصیبتهای بزرگی به ما وارد شده. بیا سوگواری کنیم.
من حالم از تودار بودن به هم میخورد. خیلی از آدمهای تودار بدم میآید. انشاالله دخترم را طوری تربیت می کنم هر وقت هر احساسی داشت راحت بروز بدهد. از آبروداریهای الکی خوشم نمیآید. این ظاهرسازی باعث میشود آدم هیچ وقت واقعا در لحظه حاضر نباشد. چه شادی چه سوگ.
سنت عرفانی ما هم از ظاهرگرایی دفاع نمیکند. مولانا وقتی مجذوب ضرباهنگ بازار زرگران میشود همانجا مشغول سماع میشود. و آنقدر میرقصد و میچرخد تا از پا بیفتد.
من هم شاید بعد از هر سوگی باید آن قدر عزاداری میکردم تا با واقعیت ماجرا کامل کنار بیایم.