رابطه هنرمند و اثرش باید رابطه مطلق با مطلق باشد.
به نام دوست---
هر کسی رمانی را به دست میگیرد تا بخواند میخواهد از آن رمان لذت ببرد. یکی به دنبال ماجرایی جذاب و پیچیده است و دیگری به دنبال معانی عمیق.
به هر حال همه میخواهند آن رمان درگیرشان کند تا ازش لذت ببرند. اما خود مولف چی؟ نه فقط رمان. یک نقاش، یک آهنگساز. آنها از خلق اثر چه هدفی دارند. اصلا و اساسا چرا این کار را میکنند. فارغ از این که قرار است رمان به چاپ برسد و تابلو فروخته شود.
هنرمند باید یک حس خیلی خیلی نزدیک به اثر خودش داشته باشد. به نظر شما این طور نیست؟ اگر یک نفر بگوید من ده تا رمان پرفروش دارم اما تا حالابا نوشتن خودم "حال" نکرده ام چه باید بهش گفت؟ نمیشود به این آدم گفت هنرمند؟ چرا که نه؟ قضاوت درباره ارزش هنری یک اثر ربطی به مولف و خالقش ندارد. اما همان گونه که به قول کیرکگور رابطه فرد و خدا رابطه مطلق با مطلق است رابطه هنرمند و اثرش هم رابطه ای مطلق با مطلق است.
هنرمند وقتی در حال خلق است باید دنیا و مافیها را فراموش کند. اگر این کار را نکند چیز به دردبخوری خلق نخواهدکرد. مگر میشود من بنویسم و در همان حال به فکر سلیقه مخاطب و ناشر و بازار هم باشم؟ نمیشود. هنرمند یعنی ونسان ونگوگ که در فقر مرد ولی دست از نقاشی برنداشت. ونگوگ ترجمان رابطه مطلق با مطلق بود. هیچ کس از رباطه خود او با تابلوهایش خبر ندارد. چرا آدم این همه سلف پرتره بکشد وقتی هیچ کدامشان فروش نمیرود؟ همین فروش نرفتن غنای کار او را زیاد میکند. ونگوگ اگر در زمان حیاتش مشهور میشد نابود میشد. رابطه اش با اثرش از بین میرفت.
جنبه دردناک قضیه البته این است که ونگوگ خودکشی کرد. و خیلی هنرمندان نابغه دیگر هم که حاضر نشدند این رابطه مومنانه با هنرشان را خراب کنند خودکشی کردند. ما نمیدانیم بین ونگوگ و نقاشی هایش چه میگذشته. شاید اگر ونگوگ نقاشی نمی کرد کارش به اینجا نمیرسید. شاید هم بالعکس. شاید نقاشی کردن بتواند خیلی ها را نجات بدهد.خیلی ها معتقدند هنر میتواند تنش های عصبی را تخلیه کند. هنر هم میتواند به جنبه های بی معنی زندگی معنا بدهد، هم میتواند اجازه بدهد هنرمند برای لحظاتی از معناهای دردناک زندگی بگریزد.
9 سال پیش که سرباز بودم همین وقت سال یعنی تیر ماه، از سر صبح توی بهداری پادگان ف پش ق نزسا مزخرف میدیدم و میشنیدم. ظهر که میشد نیروهای رسمی و بیشتر سربازها میرفتند خانه و ما چند نفر که باید توی آسایشگاه میماندیم ناهار را میخوردیم و مثل جنازه میافتادیم میخوابیدیم. من خوابم آنچنان سنگین نبود و معمولا بعد از یکی دو ساعت بیدار میشدم ولی بقیه بیشتر میخوابیدند. آن موقع یک سری قطعات شوپن را ریخته بودم توی گوشی م و هر وقت خلوتی داشتم گوش میکردم. این عصرها مازورکاها را گوش میدادم و شب ها قبل از خواب ناکچرن ها را. خیلی شب ها حتی با خوردن قرص خواب خوابم نمیبرد پا میشدم توی آن پادگان درندشت تاریک خلوت قدم میزدم. بعضی شب ها گریه میکردم. خیلی دلم میگرفت. در پادگان محبوس نبودم. در خودم حبس بودم.
بگذریم، الآن که به آن مازورکاها گوش میدهم به نظرم می آید قطعاتی نسبتا زمخت با ظرافت هنری کم هستند و روح لهستانی شان مانع از این است که هر شنونده ای راحت با آنها ارتباط برقرار کند. اما خوب یادم هست که وقتی بعد از چرت با همان خواب آلودگی لذت بخش یک لیوان آب جوش از دستگاه ته راهرو برای خودم میریختم و چای کیسه ای را می انداختم توش و لم میدادم که خنک بشود تا با یک ویفر چیچک بخورم آن قطعات مازورکای شوپن چقدر چقدر چقدر زیبا به گوش میرسیدند. چرا؟ به خاطر فضای خشن و خشک و پر از بلاهت پادگان بود؟ من در قطعات شوپن معنا را می یافتم یا بلاعکس از معنا میگریختم؟
اخیرا خیلی دلم هوس کرده بنشینم در حال و هوایی شوپن وار داستان بنویسم. واقعا رابطه ام با اثرم مطلق با مطلق باشد. هیچ غریبه ای به آن راه نداشته باشد. در دو سال گذشته دو تا داستان این شکلی نوشته ام. جالب است که هر سه به شدت داستان های ذهنی و کم تحرکی از آب درآمده اند. علتش مشخص است. چون من در واقع دارم با خودم گفتگو میکنم. دارم خاطرات و ذهن خودم را شخم میزنم. اما خودم ازشان بدم نیامد.
توی این دو تا داستان "گذشته" نقش خیلی پررنگی دارد. چون برای ما شرقی ها همه چیز در گذشته اتفاق می افتد و من هم که به شدت درگیر گذشته ام. در این دو داستان سعی کردم نشان بدهم خاطرات چقدر میتوانند مهم باشند و بر همه شئون زندگی ما تاثیر بگذارند.