حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

از یک سال و نیمگی دخترم من شروع کردم برایش کتاب خریدن. 

البته قبلا هم برایش کتاب خریده بودیم ولی آن کتابها را به قصد این که با دیدنشان ذوق کند نخریده بودیم. چطور بگویم. این که بروی خانه و بگویی «ببین دخترم، برات کتاب خریده ام!» و عشقت این باشد که بچه با دیدن یک کتاب جدید ذوق کند.

آن دفعات اول دخترم ذوق میکرد و هنوز هم با دیدن یک کتاب جدید خوشحال میشود اما نه مثل پارسال. این قضیه باعث شد بفهمم بچه ها به صورت طبیعی برای تنوع طلبی برنامه ریزی نشده اند. اگر هزار بار همان کتابهای قبلی را برایش میخواندیم باز هم دوست داشت برای دفعه هزار و یکم همان کتاب را برایش بخوانیم. همچنین اگر هزار شب یک قصه را برایش میگفتیم برای هزار و یکمین شب باز هم دوست داشت همان قصه را بشنود.

حتی من یک قصه جدید از خودم درآوردم به نام «شهر میخها» که الآن دخترم خیلی دوستش دارد اما پارسال خیلی طول کشید تا راضی اش کنم این قصه را گوش کند و دوست داشت باز همان قصه های تکراری را بشنود. این ماجرا از این بابت جالب توجه است که ما آدمها چطور در برابر تفاسیر جدید از دنیا مقاومت میکنیم. اما این ور ماجرا برای من چندان جذابیتی ندارد. اگر شما عصب شناس هستید به این طرفش بپردازید. آن طرف ماجرا که برای من پر معناست این است که چرا بشر از این توانایی اش مراقبت نمیکند و با یاد گرفتن داستانهای دیگر خودش را به ورطه سرگشتگی می اندازد.

البته اکثر ابنای بشر این کار را نمیکنند و تمام زندگی شان را با همان یکی دو داستانی که به زندگی شان معنا میدهد میگذرانند اما جنس انسان این روزگار انسانی است مردد و مشکوک بین داستانهای مختلف. دین یک داستان برای او گفته، علم یک داستان، هنر یک داستان و او در این میانه سرگردان است. اجازه بدهید این بحث را همین جا متوقف کنم و درباره همان چیزی بنویسم که تصمیم داشتم ازش بنویسم: تجربه پدری! یک تجربه جالب دیگر من در رابطه با دخترم این بود که بچه ها در جهان انتزاع هیچ نیازی به کمک ما ندارند! جهان خودشان خیلی غنی تر از چیزی است که ما بخواهیم بسازیم. یک ماجرای ما این طور شروع شد که دخترم میرفت سراغ کابینتها و قوطی های روغن و آبلیمو و چیزهای دیگر را برمیداشت و رویشان اسم میگذاشت و با آنها بازی میکرد.

نمیدانم چه شد که من دنگم گرفت این قوطی های خالی شده را رنگ کنم و رویشان با ماژیک شکل صورت بکشم و مثلا ازشان عروسک بسازم. جدا از این که حاصل کار من اصلا قشنگ نشد، دخترم هم از این عروسکهای جدید استقبال چندانی نکرد و حتی کمتر با آنها بازی میکرد. بعد از چند وقت که رفت سراغشان دیدم علاوه بر آنها باز هم قوطی های جدید روغن و آبلیمو را آورده توی بازی اش و همه برایش در یک ردیف هستند. بهترنی عروسک امریکایی برایش کوچک ترین تفاوتی با قوطی سس گوجه فرنگی خرسی نداشت و ندارد. هر چیزی میتواند جزو اسباب بازی هایش باشد.

جالبتر این که از خودش کلمه اختراع میکند و اسمهای عجیب و غریب روی اشیا میگذارد. در کلاس هنرهای انتزاعی و آبستره من شاگرد تنبل این استاد هستم! حتی خودم اگر قرار باشد با او بازی کنم اول باید اسم و نقشی که او میگوید را پیدا کنم و بعد در بازی پذیرفته شوم. درمورد کتابها هم دوست دارد خودش برای کتابهایش قصه بسازد اما بیشتر برای کتابهایی که هیچ متنی ندارند. برای ساختن جهان تازه خودش احتیاج به جای خالی دارد.

خلاصه فهمیدم برای بچه ها همبازی خیلی مهم تر از اسباب بازی است. اما متاسفانه وقت زیادی برای بازی کردن با دخترم ندارم. شاید هم دارم در حقش کوتاهی میکنم. این واقعا ناراحتم میکند. خدا خودش باید کمک کند. اما هرچه فکر میکنم پدر خودم همین قدر هم همبازی من نبود. همبازی ام برادرم بود.

خدایا برای هر کودکی یک خواهر یا برادر برسان. پدر مادرها را از خر شیطان پیاده کن.