قدم زدن در تابلوهای ون گوگ، همراه با کوروساوا!

به نام دوست

 

از وقتی با خودم عهد کرده م دیگر فیلم از این آمریکایی های بی شرف نبینم چندتایی کار از تارکوفسکی و برگمان و کوروساوا دیده م. و اما این کوروساوا عجب چیزی ست! به گمانم "مرگ" دستمایهء اصلی کارهایش است. "یوجیمبو" یک فیلم خیلی عالیست برای شناختن جامعه ژاپن و از آن مهم تر برای شناختن "مرگ" از نگاه شرقی ها. خیلی نوع نگاهش مثل #خیام ماست. مرگ حرف اول و آخر را میزند و کلک همه را میکند. این فیلم به نظرم در کنار #آشوب ، دو تا کاری هستند که نشان میدهند #آکیرا_کوروساوا به شدت تحت تاثیر #ویلیام_شکسپیر است.
"آشوب" یا RAN  فیلمی است که آن را باید اقتباسی آزاد از نمایشنامه #شاه_لیر دانست. البته این بار پادشاه به جای این که سرزمینش را بین دخترهایش تقسیم کند، پسر بزرگش را پادشاه اعلام میکند و خودش را توی دردسر می اندازد. هر چه جلوتر میرویم مسیر فیلم از مسیر شاه لیر دور میشود اما نهایتا با همان #تراژدی تمام عیار روبرو هستیم.
#شبح_جنگجو هم مانند آشوب یک تراژدی بسیار تلخ است که از دل قدرت زاده میشود. اساسا کوروساوا به شدت به قدرت بدبین است و آن را عاملی ویرانگر معرفی میکند.
هفت سامورایی برای شناختن شرق دور از #یوجیمبو هم بهتر است. مخصوصا سکانسی که #توشیره_میفونه شروع میکند به بدوبیراه گفتن به مرام و مسلک #سامورایی خیلی برایم جالب بود. اصل فیلم در ستایش این سامورایی هاست و یکهو میبینیم زبان به نقدشان باز میکند. #راشومون هم که نمونهء بی نظیری برای داستان های چندصدایی و واجد راوی غیر قابل اعتماد است و کاری کاملا مدرن که بر اساس دو داستان کوتاه از #ریونوسوکه_آکوتاگاوا ساخته شده.
از این ها عجیب تر "رویاها" بود که قبلا تعریفش را از #مصطفی_جمشیدی داستان نویس شنیده بودم و دیدنش برایم واقعا مثل قدم زدن در یک گالری نقاشی و دیدن هفت تابلوی اعجاب انگیز از زندگی بود. مخصوصا اپیزود "کلاغ ها"که بر اساس تابلوی کلاغ های #ونسان_ونگوگ ساخته شده. برای اولین بار فردای روزی که فیلم را دیدم دلم تنگ شد این اپیزود را دوباره ببینم و نشستم دوباره نگاهش کردم. یک نقاش جوان به دیدن نقاشی های ون گوگ رفته و چنان محو آنها شده که وارد نقاشی ها میشود و بین خط و نقش های ون گوگ قدم میزند. تا این که خود ون گوگ را میبیند و یک گفتگوی کوچک بینشان اتفاق می افتد.میدانستید نقش ون گوگ را کی بازی میکند؟! #مارتین_اسکورسیزی !

کلاغ های ونسان ونگوگ در رویاهای آکیرا کوروساوا

 

 

 

 

 

هنر به مثابه درمان!

 

 

 

 

به نام دوست

 

 

"بیماری" یا یه فرد بیمار میتونه سوژه‌ی خوبی برای هنر باشه. یه فرد بیمار میتونه شخصیت جذاب یه فیلم سینمایی باشه. میتونه راوی عجیب یه رمان باشه. به نظر من میشه آثاری که یک "کاراکتر بیمار" دارن رو به دو دسته تقسیم کرد:

آثاری که میخوان به کاراکتر بیمار بگن تو چیزی از دیگران کم نداری.

آثاری که از دریچه‌ی بیماری کاراکتر به بیماری جامعه نگاه می‌کنن.

نگاه درست‌تر اونه که بگیم این فیلما توی یه طیف قرار می‌گیرن که در دو انتهاش این دو تا تعریف وجود داره. بعضیا به این ور نزدیک‌ترن و بعضیا به اون ور.

اسکورسیزی توی «هوانورد»، شخصیت هوارد هیوز رو تصویر می‌کنه که یه سرمایه‌دار اهل ذوق امریکایی بوده. هوانوردی می‌کرده و تهیه کننده‌ی سینما بوده. اما از بیماری وسواس فکری رنج می‌برده. فیلم در نشون دادن بیماری خفته در شخصیت هیوز طوری موفق عمل می‌کنه که ما جاه‌طلبی و موفقیت‌های شخصیت رو نشات گرفته از بیماریش می‌بینیم. این فیلم به همه‌ی بیماران مبتلا به اُ سی دی یا همون وسواس فکری میگه این بیماری نه تنها جلوی زندگی طبیعی شما رو نمی‌گیره بلکه میتونه عامل موفقیت شما باشه.(البته اگه پولدار باشید!) به هر حال مارتین اسکورسیزی و دی‌کاپریو به همراه یه پزشک اعصاب، بعد از ساخت این فیلم توی جمع بیماران مبتلا به اُ سی دی شرکت کردن و براشون حرف زدن. این یعنی هنر به مثابه درمان!

دیکاپریو و دکتر شوارتز در جمع بیماران مبتلا به OCD بعد از ساخت فیلم هوانورد

 

رون هوارد هم در «یک ذهن زیبا» همین‌طوری با سوژه برخورد می‌کنه و زندگی دکتر جان نش ریاضی‌دان برنده نوبل رو تصویر می‌کنه. جان نش در جوانی مبتلا به اسکیزوفرنی (روان‌گسیختگی) میشه و سال‌ها با چند تا شخصیت موهوم زندگی می‌کنه و اگرچه زندگیش به سمت شکست میره اما تلاش و اراده‌ی خودش و کمک همسرش باعث میشه این آدم بر بیماریش پیروز بشه و جایزه نوبل ببره.

این دو تا نمونه بالا جزو دسته اول هستن. توی سینمای خودمون هم البته «رابطه» و «پرنده ی کوچک خوشبختی» پوران درخشنده توی همین دسته جا میگیره و این کارگردان هم به خاطر فیلماش به جمع ناشنوایان دعوت شده.

ویلیام فاکنر در رمان خوندنی «خشم و هیاهو»، در فصل اول ماجرا رو از دید بنجی روایت می‌کنه که یه بچه عقب مونده‌س. این خوندن و فهمیدن داستان رو سخت می‌کنه اما به هر حال اگه کسی قبلا این رو بهتون نگفته باشه بعد از ده بیست صفحه متوجه ماجرا میشید. کار اما اونجا معنای عمیق‌تری پیدا می‌کنه که ما از دیدگاه بنجی با بیماری‌های افراد دیگه و جامعه جنوب امریکا برخورد می‌کنیم.

ویلیام فاکنر

 

ژاک ون دورمل هم توی فیلم «روز هشتم» یک فرد مبتلا به مونگولیسم (ژرژ) رو وارد زندگی یک بیزینس‌من (هری) می‌کنه و نشون میده که هر دوی اون‌ها به یک اندازه بیمارن! یکی مبتلا به بیماری ژنتیکی و دیگری مبتلا به بیماری همه‌گیر مدرنیته و بی‌هویتی!

این دو تا نمونه بالا هم جزو دسته دوم هستن و دیدگاه هر دو هم شاعرانه‌س. شاید چون شاعر هم هیچ وقت «خود»ش رو به رسمیت نمیشناسه و دردهای اجتماعش نگاه میکنه.

 خلاصه این برام خیلی جالب و مهمه که هنرمند مثل بقیه مردم از کنار بیماری رد نشه و اون رو بهانه ای برای کشف قرار بده.