مرور خاطرات بهمن 87

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

خب طبق یه قرار و قاعده کاملا شخصی و نانوشته الآن باید خاطراتم از بهمن 87 در خرم آباد رو مرور کنم.

راستش دوست دارم یه موسیقی از همون روزا و شبا رو گوش بدم. من از چند سال قبلش تا همین امروز خاطرات زندگیم رو ماه به ماه با مجموعه های موسیقی مختلف گره زده م و این تنها راهیه که بلدم برای گم نکردن خودم در بی معنایی رگبار گذشت ایام زندگی.

بعضی از موسیقی ها بدون اینکه شما بخواید با بعضی از خاطراتتون گره میخورند و اگه مثل من آدم خاطره بازی باشید، و مدام نیاز به این داشته باشید که احساس کنید الآن در امنیت هستید، خودتون با یه برنامه ریزی ساده کاری میکنید که موسیقی ها به خاطراتتون گره بخورند. مثل این که یه مجموعه موسیقی جدید رو فقط در یک ماه از سال گوش بدید. کاری که من میکنم. حالا بگذریم. از بهمن 87 متاسفانه فقط یک آلبوم دارم که الآن به دلایلی نمیخوام گوشش بدم.

پس دارم آهنگ محشر مطرود از پینک فلوید رو گوش میدم که مربوط به یک ماه قبل از اونه، یعنی دی ماه 87. البته گوش دادن این آهنگا گاهی قاطی پاتی هم میشد. مثلا یادمه که در سفرم به اصفهان که بهمن 87 رفتم یک شب رویایی کلی کنار زاینده رود قدم زدم و نشستم، همین موسیقی و یک سری پینک فلوید دیگه رو هم گوش دادم. البته الآن فقط این قطعه با شروعش دیوونه م میکنه و فوری من رو میبره به زمستون 87. اون شب کنار زاینده رود برای اولین بار در عمرم سیگار رو با سیگار روشن کردم. خیلی خیلی حالم خوب بود و با همه چی حال میکردم و از همه مهمتر با تنهایی دست داده در این سفر رایگان.

ماجرا این طوری بود که از سال 85 در بیرجند من متوجه شدم برای دانشجوهای علوم پزشکی یه جشنواره ادبی یا شاید هنری برگزار میشه و میتونی شعر و داستان هم بفرستی. همون سال 85 هم من با یه داستان که الآن توی مجموعه داستان "تخران" با نام "غول سرخ شش طبقه" منتشر شده شرکت کردم و جشنواره توی تهران برگزار میشد و مصطفی مستور رو از نزدیک دیدم و توی مسجد دانشگاه تهران هم چند کلمه باهاش حرف زدم و گفت از رمان "عادت میکنیم" زویا پیرزاد خوشش نیومده و... خلاصه دیگه 86 و 87 هم توی این جشنواره شرکت کردم. 86 توی دانشگاه جندی شاپور اهواز برگزار میشد و طوری شد که هفتم قیصر ما سر مزارش بودیم و غلغله جمعیت بود.

87 هم که میگم دانشگاه اصفهان بود و من با داستان "چرا دو تا خرس قطبی" که خیلی دوستش داشتم و هنوزم فکر میکنم داستان خوبی شد شرکت کردم و اونجا مسعود زیرکی و مریم منقاد هم بودند که داستان نویسای خوبی بودند و من با مسعود از قبل هم یه رفاقت کمی داشتم و اونجا بیشتر با هم بودیم. البته تیپمون به هم نمیخورد. اون بچه پولدار دانشجوی دندانپزشکی، من بچه مستضعف دانشجوی پرستاری. آخرش هم که جمع کرد رفت مطب دندانپزشکیش رو توی یکی از شهرای شمال زد و رابطه قطع شد. گاهی تا دو سه سال بعدش پیامی رد و بدل میکردیم اما اون هم تموم شد. خود 88 هم باعث سرد شدن رفاقمتون شد چون نگاهمون متفاوت بود. مریم منقاد هم تازه گویا ازدواج کرده بود و بعدا دیگه هیچ اسمی ازش توی ادبیات کشور نشنیدم. عجیب بود که تو همون ایام جشنواره یکی از دانشجوهای اصفهانی ما رو دعوت کرد خونه ش. اما اینا هیشکدوم برام خاطره های جذابی نیستند.

نوشتن این سطرهای بالا مربوط به ایام قبل از جشنواره فجر امسال بود. الآن اومده م تالار مطالعه فرهنگسرای خاوران و باز حالم جسمی و روحی خرابه. خیلی شبیه نیچه هستم. باید تابستون و زمستون بتونم محل زندگیم رو عوض کنم تا از تنش جسمیم کم بشه. میگن نیچه جای ثابتی برای زندگی نداشت و تابستونا میرفت سمت سوئیس تا از شر گرما در امان باشه و زمستونا میرفت سمت شهر تورین یا یه همچین چیزی. حالا منم همین طوری ام. باید بتونم مدام در دمای متعادل و در روزهایی با بلندای متعادل زندگی کنم. تازگی ها به این شناخت از خودم رسیدم که بیش از چیزی که فکر میکردم ضعیف هستم. مخصوصا اعصابم خیلی ضعیفه. شبای کوتاه تابستون کاملا منو به هم میریزه و از اول آبان تا آخر بهمن هم که نمیشه صبحا رفت برای دویدن باز به هم ریخته و داغونم. کلا یه تصویر از سلامتی کامل دارم اونم دویدن در کنار ساحله. اگه روزی بدون دویدن صبحگاهی آغاز بشه نمیشه مطمئن بود که آدم حس سلامتی کاملی داشته باشه. یا این که باید بالاخره در ماه نزدیک به 20 کیلومتر بدوی، وگرنه سلامتی بی سلامتی.

انشاالله از اول مارس باز دویدن صبحگاهی رو شروع میکنم و بالاتر از رکوردهای پارسالم میدوم. بریم سراغ بهمن 87. قبل از سفر اصفهان ترم سوم من در خرم آباد شروع شده بود و چون محسن تراکمه کاردانیش تموم شده بود خداحافظی کرد و رفت. اگرچه آخرین روز، موقع رفتن من گیتارم رو بردم توی راهرو و نشستم روی پله ها و آهنگ «نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره» محمد نوری رو براش زدم و خوندم اما ماه آخرش یه کوچولو با هم چالش داشتیم چون محسن غذا نداشت، یا یادش رفته بود رزرو کنه یا پول نداشت یا هرچی و خلاصه باید غذای من رو دو نفری میخوردیم و جدا از این مدام توی اتاق بود و من فرصت چندانی برای تنها بودن نداشتم و اینا یه کم خسته م کرده بود و یه شب که داشتم گله ش رو به یکی از بچه ها میکردم محسن شنید و وقتی اومد توی اتاق هیچی نگفت. فقط رفت پایین روی تخت خودش دراز کشید و چراغها رو که خاموش کردیم بخوابیم در سکوت اتاق یه فحش داد که حق داشت بنده خدا. من این قضیه گیتار زدن برای محسن رو کلا فراموش کرده بودم و چند سال پیش خودش یه ویدئو توی اینستاگرامش گذاشت که داشت با پیانوش این آهنگ رو میزد و خاطره رو نوشته بود. محسن بچه خیلی نازنینی بود و جا نداشت من گله ای ازش داشته باشم. خیلی نرمخو و تا حدی اهل مطالعه و منعطف هم بود.

نمیدونم با سلمان ترابی گودرزی چقدر صحبت کرده بودم برای اینکه بیاد و هم اتاقی من بشه. یادمه که خیلی زود و راحت توافق کردیم. شاید هم احمد نظری میخواست از همون ترم بیاد و ترم بعدش اومد. سلمان هم خیلی بچه بساز و ساده ای بود. عاشق بدنسازی و واقعا هیکل ردیفی برای خودش ساخته بود توی اون سن. این صحنه تو ذهنم مونده که وقتی آماده میشدم برم اصفهان، همه لباس هام رو که پوشیدم (شلوار بگ زیتونی و یه کاپشن جلف که اون سال مد شده بود و جوونای الوات بیشتر میپوشیدن و خودم از امام حسین خریده بودم) سلمان گفت "واقعا ظاهر یه نویسنده باید این شکلی باشه؟" من اصلا بهم برنخورد چون میدونستم توی دلش هم مثل مغزش هیچی نیست. البته حق هم داشت ظاهرم اصلا وزانت نداشت اما من چیزی به تخمم نبود. کاش باز همون روحیه رو بتونم داشته باشم. بتونم ورزش کنم روحیه م خیلی بهتر میشه. توی سفر اصفهان همون روز اول یادمه من داستان "چرا دو تا خرس قطبی" رو خوندم که مریم منقاد خیلی خوشش اومد و مسعود زیرکی هم همین طور. چند تا شاعر هم فکر کنم دور میزمون نشسته بودند.

یه دختره که دانشجوی پزشکی بود یه ترانه برای کودکان سرطانی خوند: «روپوش سفید، با این سرُم/ منو کجاها میبری؟» ترم دوم که محسن هم اتاقی بودم گاهی مصطفی نجاتی با ماشینش میومد دم خوابگاه و سه تایی یا چهار تایی با جواد کاکی میرفتیم توی شهر میچرخیدیم و با صدای بلند آهنگ گوش میدادیم و سیگار میکشیدیم و یه گوشه توی پارک مینشستیم و چیزی میخوردیم و کیف میکردیم و مزخرف میگفتیم. همین الآن اگه بتونم ماهی فقط یک بار چنین فضایی داشته باشم حالم صد برابر بهتر از اینی که الآن هست خواهدبود. این گردش و تفریح چهار تایی شاید فقط یک بار اتفاق افتاد و سه تایی هم شاید فقط یک بار و دو تایی هم فقط یک بار. اما لذت خودش رو داشت. از شبی که چهار تایی روی چمن های شیبدار پارک کیو ولو شده بودیم یه عکس هم داشتم که الآن بعد از دزدیده شدن لپ تاپ قبلی بعید بتونم پیداش کنم. یادمه محسن میگفت جواد کاکی ترم قبل یا سال قبلش افسردگی گرفته بوده تو خوابگاه.

جواد هم آدم بسیار مشتی و با مرامی بود. افسردگی به قیافه ش هم میخورد. محسن یا بهمن خدابخشی یکیشون بهم گفتند که جواد مدام فکر میکرده چرا این قدر فکر میکنه و تمام وام دانشجوییش رو سیگار خریده. اواخر بهمن هم ماجرای اون دختره نرگس پیش اومد. چه خریتی واقعا و همه ش به خاطر ضعف شخصیتی. حالا از زندگی چیزی جز این نمیخوام که پسرم رنجهایی رو که من تحمل کردم تحمل نکنه. بعد از این چهل سال هم احتمالا رنجها زیاد خواهدبود اما دوست دارم بالاخره پسرم بتونه از تجربه من استفاده کنه و بهش بگم من بخشی از راه رو اومده م و کمکت میکنم بقیه ش رو بری. یعنی اگه شخصیت خودم ضعیف بود ولی میتونم کاری کنم تو شخصیتی قوی تر از پدرت داشته باشی. خدایا کمکم کن. با اینکه پدرم هرگز به این مسائل فکر هم نکرد.

خیلی از شبهای بهمن 87، بلکه همه شبها رو با سیگار کشیدن در حال قدم زدن در کنار بلوار چهار بانده ای که خوابگاه بوعلی کنارش بود گذروندم. در حالی که یکی از آلبوم های انیا رو گوش میکردم و مخصوصا یکی از آهنگاش که بی نهایت شعف و آرامش توش داشت. الآن تو ماه شعبان هستیم و نمیخوام موسیقی گوش بدم. خیلی خیلی کم گوش میدم. اگر شب بود و ماه شعبان نبود حتما همین الآن اون آهنگ رو گوش میدادم. من مثل یک ابر هستم. مثل دود هستم. مثل مه هستم. تحملم از تحمل چوب بستنی و ظرفیتم از ظرفیت نعلبکی کمتره. قصه نی لبک و نلبکی رو برای همین درست کردم.

فکر میکردم چیزای بیشتری از بهمن 87 یادم مونده باشه ولی میبینم حالا دیگه 16 سال از اون موقع گذشته و همین چیزا فقط یادم بود. دفعه بعدی که بنشینم به خاطره نوشتن خاطرات یکی از ماه های 88 رو مینویسم و دیگه شاید پرونده خاطره نوشتن رو ببندم چون بعد از اتمام دوره دانشجویی و در واقع دوره خوابگاه، زندگی اونقدرا بهم خوش نگذشته که خاطره ویژه ای ازش داشته باشم یا بخوام مرورش کنم.

من همه ش نگران اینم که پدر خوبی برای بچه هام نباشم و میدونم که همین نگرانی خودش خوب نیست. اما میدونم اگه سلامت باشم میتونم انشاالله پدر خوبی باشم. نگران سلامتی خودم هستم. خدا خودش کمک میکنه به خاطر این سه تا طفل معصوم.

شما هم دعا کنید.

رابطه هنرمند و اثرش باید رابطه مطلق با مطلق باشد.

به نام دوست---

 

 

هر کسی رمانی را به دست میگیرد تا بخواند میخواهد از آن رمان لذت ببرد. یکی به دنبال ماجرایی جذاب و پیچیده است و دیگری به دنبال معانی عمیق.

به هر حال همه میخواهند آن رمان درگیرشان کند تا ازش لذت ببرند. اما خود مولف چی؟ نه فقط رمان. یک نقاش، یک آهنگساز. آنها از خلق اثر چه هدفی دارند.  اصلا و اساسا چرا این کار را میکنند. فارغ از این که قرار است رمان به چاپ برسد و تابلو فروخته شود.

هنرمند باید یک حس خیلی خیلی نزدیک به اثر خودش داشته باشد. به نظر شما این طور نیست؟ اگر یک نفر بگوید من ده تا رمان پرفروش دارم اما تا حالابا نوشتن خودم "حال" نکرده ام چه باید بهش گفت؟ نمیشود به این آدم گفت هنرمند؟ چرا که نه؟ قضاوت درباره ارزش هنری یک اثر ربطی به مولف و خالقش ندارد. اما همان گونه که به قول کیرکگور رابطه فرد و خدا رابطه مطلق با مطلق است رابطه هنرمند و اثرش هم رابطه ای مطلق با مطلق است.

هنرمند وقتی در حال خلق است باید دنیا و مافیها را فراموش کند. اگر این کار را نکند چیز به دردبخوری خلق نخواهدکرد. مگر میشود من بنویسم و در همان حال به فکر سلیقه مخاطب و ناشر و بازار هم باشم؟ نمیشود. هنرمند یعنی ونسان ونگوگ که در فقر مرد ولی دست از نقاشی برنداشت. ونگوگ ترجمان رابطه مطلق با مطلق بود. هیچ کس از رباطه خود او با تابلوهایش خبر ندارد. چرا آدم این همه سلف پرتره بکشد وقتی هیچ کدامشان فروش نمیرود؟ همین فروش نرفتن غنای کار او را زیاد میکند. ونگوگ اگر در زمان حیاتش مشهور میشد نابود میشد. رابطه اش با اثرش از بین میرفت.

جنبه دردناک قضیه البته این است که ونگوگ خودکشی کرد. و خیلی هنرمندان نابغه دیگر هم که حاضر نشدند این رابطه مومنانه با هنرشان را خراب کنند خودکشی کردند. ما نمیدانیم بین ونگوگ و نقاشی هایش چه میگذشته. شاید اگر ونگوگ نقاشی نمی کرد کارش به اینجا نمیرسید. شاید هم بالعکس. شاید نقاشی کردن بتواند خیلی ها را نجات بدهد.خیلی ها معتقدند هنر میتواند تنش های عصبی را تخلیه کند. هنر هم میتواند به جنبه های بی معنی زندگی معنا بدهد، هم میتواند اجازه بدهد هنرمند برای لحظاتی از معناهای دردناک زندگی بگریزد.

9 سال پیش که سرباز بودم همین وقت سال یعنی تیر ماه، از سر صبح توی بهداری پادگان ف پش ق نزسا مزخرف میدیدم و میشنیدم. ظهر که میشد نیروهای رسمی و بیشتر سربازها میرفتند خانه و ما چند نفر که باید توی آسایشگاه میماندیم ناهار را میخوردیم و مثل جنازه میافتادیم میخوابیدیم. من خوابم آنچنان سنگین نبود و معمولا بعد از یکی دو ساعت بیدار میشدم ولی بقیه بیشتر میخوابیدند. آن موقع یک سری قطعات شوپن را ریخته بودم توی گوشی م و هر وقت خلوتی داشتم گوش میکردم. این عصرها مازورکاها را گوش میدادم و شب ها قبل از خواب ناکچرن ها را. خیلی شب ها حتی با خوردن قرص خواب خوابم نمیبرد پا میشدم توی آن پادگان درندشت تاریک خلوت قدم میزدم. بعضی شب ها گریه میکردم. خیلی دلم میگرفت. در پادگان محبوس نبودم. در خودم حبس بودم.

بگذریم، الآن که به آن مازورکاها گوش میدهم به نظرم می آید قطعاتی نسبتا زمخت با ظرافت هنری کم هستند و روح لهستانی شان مانع از این است که هر شنونده ای راحت با آنها ارتباط برقرار کند. اما خوب یادم هست که وقتی بعد از چرت با همان خواب آلودگی لذت بخش یک لیوان آب جوش از دستگاه ته راهرو برای خودم میریختم و چای کیسه ای را می انداختم توش و لم میدادم که خنک بشود تا با یک ویفر چیچک بخورم آن قطعات مازورکای شوپن چقدر چقدر چقدر زیبا به گوش میرسیدند. چرا؟ به خاطر فضای خشن و خشک و پر از بلاهت پادگان بود؟ من در قطعات شوپن معنا را می یافتم یا بلاعکس از معنا میگریختم؟

اخیرا خیلی دلم هوس کرده بنشینم در حال و هوایی شوپن وار داستان بنویسم. واقعا رابطه ام با اثرم مطلق با مطلق باشد. هیچ غریبه ای به آن راه نداشته باشد. در دو سال گذشته دو تا داستان این شکلی نوشته ام. جالب است که هر سه به شدت داستان های ذهنی و کم تحرکی از آب درآمده اند. علتش مشخص است. چون من در واقع دارم با خودم گفتگو میکنم. دارم خاطرات و ذهن خودم را شخم میزنم. اما خودم ازشان بدم نیامد.

توی این دو تا داستان "گذشته" نقش خیلی پررنگی دارد. چون برای ما شرقی ها همه چیز در گذشته اتفاق می افتد و من هم که به شدت درگیر گذشته ام. در این دو داستان سعی کردم نشان بدهم خاطرات چقدر میتوانند مهم باشند و بر همه شئون زندگی ما تاثیر بگذارند.

یکی شان اینجاست و یکی دیگرشان اینجا.

سلول انفرادی!

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

دلم یک سلول انفرادی میخواهد. جرمم مهم نیست. این سی و پنج سال را عموما با حس گناه گذرانده ام.

حالا دیگر فکر میکنم حق داشته باشم از این دنیا یک سلول انفرادی طلب کنم که آنجا کسی کاری به کارم نداشته باشد. بله ماجرا همین است. دیگر حوصله هیچ کس را ندارم. 

اگر کلید سلول را به خودم بدهند قول میدهم در را از داخل قفل کنم و بیرون نیایم. فقط اگر مرتضی زنگ بزند که شب برویم توی پارک مسگرآباد بنشینیم و تا صبح بین درختها حرف بزنیم شاید بیایم بیرون. اگر حجت زنگ بزند بگوید پا شو بیا بیرجند شاید در سلول را باز کنم و این بار با قطار بروم طبس.

اگر پول داشته باشم حتما یک کوپه دربست میگیرم. چون حوصله هیچ کس را ندارم. اما اگر رئیس قطار بیاید و در بزند و بگوید با عرض پوزش فراوان باید یک نفر را بیاوریم توی کوپه شما فورا میگویم خواهش میکنم. بعد با آن یک نفر حرف نمیزنم اما اگر او بخواهد حرف بزند حتما مودبانه و مهربانانه جوابش را میدهم. اگر لکنت زبان داشته باشد حاضرم برای شنیدن هر جمله اش سه دقیقه صبر کنم.

اگر بخواهد از کسب و کارش حرف بزند التماسش میکنم که چیزی نگوید و به جایش از کودکی اش بگوید. البته برای این کار خیلی باید جراتم را جمع کنم. اگر بخواهد سیگار بکشد خوشحال میشوم ولی من نمیکشم. پیشنهاد میکنم که توی تخت بخوابیم و حرف بزنیم تا خوابمان ببرد. طبس که برسم زنگ میزنم به مصطفی میگویم بیا یک نصف روز ببینمت اما اگر بخواهد من را ببرد خانه اش نمیروم مخصوصا اگر ازدواج کرده باشد. اما اگر هنوز مجرد باشد به احتمال زیاد میروم. 

من لذت حرف زدن بی هدف و آرام را در مصاحبت با مصطفی چشیدم. امیدوارم هنوز همان طوری باشد. امیدوارم زخم های زندگی روحش را نخورده باشد. امیدوارم نخواهد از مملکت گلایه کند. فردا صبحش حتما میروم بیرجند ولی دروغکی به حجت میگویم کاری برایم پیش آمده و فقط یک شب میتوانم بمانم. این دروغ من یک کار غیراخلاقی نیست. چون وقتی آدم حالش بد است مرزهای اخلاق کمی آن طرف تر میروند.

ولی به زن حجت میگویم یک امشب حجت را به من قرض بدهید. میرویم با هم مینشینیم توی پاتوق خودمان. آنجا که زمان مطلقا متوقف شده بود. هزار و چند صد کیلومتر دور از تهران حتما زمان از کار می افتد. آنجا بین درختان اقاقیا آهسته زیر گوش هم حرف میزنیم. هم درد دل میکنیم هم به خودمان امید میدهیم. ولی با صدای آهسته که چرخ روزگار حرف هایمان را نشنود و نقش بر آبش نکند.

وقتی برگردم تهران باز می آیم در سلولم را باز میکنم روی تختم ولو میشوم. ممکن است توی سلولم اینترنت 4G داشته باشم اما اگر نداشته باشم اشکالی ندارد. فقط امیدوارم یک نفر باشد که مثل فیلم فرار از شاوشنگ هر روز تعدادی کتاب را بیاورد جلوی سلول ها که اگر کسی خواست یکی امانت بگیرد بخواند.

اگر گوشی ام باشد و مجموعه آهنگ هایی که ازشان خاطره دارم توی گوشی ام باشد خیلی خوب است اما اگر گوشی نداشتم امیدوارم از بلندگوی زندان روزی دو سه تا آهنگ پخش بشود. اصلا هر چی.

این ها توقع زیادی است؟ من این طوری زندگی کنم شما ناراحت میشوید؟