به نام دوست



صبح جمعه دو هفته پيش، در حالي كه ملت عزيز در خواب ناز روز تعطيل تشريف داشتند ما به بهانه روز قلم و به عنوان نويسنده جوان رفتيم جام جم و در يك برنامهء خوب بيست دقيقه‌اي نشستيم حرف زديم.

حس خوبي نداشتم و سعي كردم يه بار كنسلش كردم اما بالاخره طوري شد كه برم. برنامه آفتاب مهرباني رو نديده بودم  (زياد اهل تلويزيون نيستم و هميشه حسرت چهار سال زندگي خوابگاهي بدون تلويزيون رو ميخورم!) حقيقتش برنامه‌اي كه پارسال رفته‌بودم يك جورهايي سبك بود و از همين بابت به اين يكي هم خيلي خوشبين نبودم اما اونجا كه رفتم نگاهم عوض شد. برنامه در حد خودش جدي و سنگين بود و اين دو تا داداش مجري هم واقعا گرم و محكم اجرا ميكردن مخصوصا همين كه كنارم نشسته بود واقعا يه بچه مشتي و دوست داشتني بود. در حدي كه بعد از برنامه همين نسخه كتاب كه دستم بود رو براش امضا كردم.

يك سري حرف قلمبه سلمبه زديم و البته به قدر و منزلت پيشكسوتها و آرزوهاي جوانها هم اشاره كرديم و از دوستان شهرستاني ياد كرديم و گفتيم كه آرزومند ديدن كتابهايشان هستيم. خلاصه بد نبود و فكر كنم تير ماه به تيرماه قسمت ماست كه يه سر بريم جام جم!



بهترين بخشش همين آخرش بود كه گفتم ميخوام يه بخشي از يه داستانم رو بخونم و تقديم كنم به داداشم وحيد. و گفتم كه صبح كه داشتم ميومدم خودش گفت اين تيكه رو بخون. و پايان بندي داستان "صفر چهار" رو خوندم.