به نام دوست

 

 

 

مردگان باغ سبز"مردگان باغ سبز" رو خیلی دوست داشتم. مخصوصا قسمت‌های مربوط به «بولوت». این قسمت‌ها با این‌که کم ماجراتر بودن ولی به لحاظ احساسی تاثیرگذارتر بودن. میشه گفت که بایرامی ماجرای بولوت (پسری که فقط به این اسم صداش میزنن وگرنه خودش هم نمیدونه اسمش چیه!) رو فقط به خاطر همین حال و هوا آورده توی اثر، وگرنه اصل داستان در همون نیمه‌ی مربوط به «بالاش» اتفاق می‌افته و به لحاظ داستانی پیرنگ رمان هیچ احتیاجی به سرگذشت بولوت نداره.

اما خب داستانه و احساس. آدم وقتی جذب یه داستان بشه صد هم که ژست منتقد بگیره با داستان میره. واقعا من با بولوت (یا همون امیرحسین) رفتم و دقیقه به دقیقه باهاش همراه بودم. دوستش داشتم. رنج‌ها و تنهایی‌هاش رو دوست داشتم. فرار کردنش از روستا رو خیلی دوست داشتم. و بایرامی واقعا همه‌ی این قسمت‌ها رو خیلی خوب درآورده‌بود.

اما اون نیمه‌ی دیگه‌ی اثر به این قوت نیست. اگرچه حال و احوال بالاش واقعا خوب ترسیم شده اما چیزی که بالاش می‌بینه جزء خیلی خیلی کوچیکی از غائله‌ی فرقه دموکرات آذربایجانه که تازه گپ‌های مسئله برانگیزی داره از جمله جای خالی غیرت دینی مردم تبریز که در بین شهرای ایران نمونه‌س یا مثلا نقش روحانیت یا اصلا این که این لباس شخصی‌ها کی هستن. بایرامی با یه فرار استراتژیک و هوشمندانه هم بالاش رو از دست نیروهای شاه درمی‌بره و هم خودش از زیر توصیف ماجرا درمیره که البته اینم خودش آفرین داره!

رابطه‌ی بولوت با مرد غریبه‌ای که به احتمال زیاد روح پدرشه خیلی خوب و تاثیرگذاره و در صفحات پایانی با این که نویسنده هیچ تلاشی برای احساس برانگیز کردن نثر یا فضا نمیکنه، واقعا آدم احساساتی میشه. خیلی پایان بندی ظریف و عمیقی بود.

معانی ضمنی هم خوب دراومده‌ن. از همه بهترش همین سرگردانی روح بالاش قبر نداره و معنای ضمنیش اینه که اهالی این فرقه جایی توی این آب و خاک پیدا نکردن و اگرچه با خیانت سرکردگانی مثل پیشه‌وری و رهبران شوروی، مظلومانه و گمراهانه از بین رفتن، اما کسی نیست که یادی به نیکی ازشون بکنه. خلاصه از خوندن این کار بایرامی لذت بردم.