گاهی دلم برای خودم تنگ می شود.
به نام دوست
خیلی دلتنگ دوران دانشجویی میشم و نمیدونم حکمتش چیه. الآن آخر تیر ماه ۹۱ هستیم اما داشتم عکسای دوران خوابگاه رو مرور میکردم و گفتم چند تا عکس از اون دوران شیرین بذارم برای هفته خوابگاه ها.
سه تا عکسه از سه تا تخت توی سه تا خوابگاه مختلف که من توی هر کدوم یه بخشی از زندگیم رو گذرونده م و باهاشون خاطره دارم.
این عکس مربوط میشه به تیر ماه ۸۵ . روزای آخر ترم ۴ من توی خوابگاه ولی عصر (عج) بیرجند. بیرجند داغ. کولرا با نهایت قدرت کار میکردن ولی جواب نمیدادن. روزای امتحان بود و ما علنن اسکل شده بودیم و این اثر هنری رو به وجود آوردیم. واقعا نمیدونم درموردش چه تو ضیحی بدم.
این عکس مربوط میشه به پاییز طلایی ۸۷ توی خوابگاه بوعلی خرم آباد. اتاق قوطی کبریتی من و محسن تراکمه شاعرترین هم اتاقی من که حالا دیگه یه زنگ هم بهم نمیزنه. جواب آخرین نامه م رو هم نداد. دریغ از یه پیامک! دم عصر بود. من از روی طبقه بالای تخت یه غلت زدم و دیدم یه عالم برگ زرد بزرگ ریخته پای درخت چنار روبروی خوابگاه. بی این که به محسن چیزی بگم رفتم و چهار پنج تا آوردم زدم به در و دیوار اتاق. محسن هم ذوق کرد و رفت ده بیست تا آورد و خلاصه اتاق کوچیک ما در عرض نیم ساعت یه سروشکل دیگه پیدا کرد. ایمان شاهیوند اومد از در اتاقمون رد شد. درنگی کرد و نگاه عاقل اندر سفیهی و پوزخندی و گفت"زشته بابا. پیایی هیسید!"*
اصغر محمدی هم نیم ساعت بعدش سرو کله ش پیدا شد. کلن سروشکل اون اتاق یه وجبی تغییر کرده بود اما اصغر اومد تو و فقط سراغ فلان کتاب رو گرفت که فلان مطلب رو ببینه. من و محسن به هم نگاه کردیم و خندیدیم. گفتم "اصغر به نظرت چیزی تغییر نکرده؟" تازه یه نگاهی به در و دیوار انداخت و با اون لبخند معصومانه ش آروم گفت "آه، خیلی قشنگه" همین ! و بعد بلافاصله سراغ همون کتاب رو گرفت. یادش به خیر اون روزا و شبا !
این یکی عکس هم مربوط میشه به آسایشگاه نقلی بهداری ف پش ق نزسا که من ده ماه از عمرم رو اونجا گذروندم و اگرچه واقعا به مقدس بودن سربازی اعتقاد داشتم اما اینقدر بهم سخت گذشت و اینقدر بهونه گیری کردم که نمیدونم واقعا خداوند این خدمت رو ازم قبول میکنه یا نه. این تخت منو یاد شبهای فراوون بی خوابی و به یاد سونات شماره یک از "ناکچرن های شوپن" میندازه. چنان شبهای سختی داشتم اینجا که الآن نمیدونم واقعا چرا دارم این عکس رو میذارم.