هنر به مثابه درمان!
به نام دوست
"بیماری" یا یه فرد بیمار میتونه سوژهی خوبی برای هنر باشه. یه فرد بیمار میتونه شخصیت جذاب یه فیلم سینمایی باشه. میتونه راوی عجیب یه رمان باشه. به نظر من میشه آثاری که یک "کاراکتر بیمار" دارن رو به دو دسته تقسیم کرد:
آثاری که میخوان به کاراکتر بیمار بگن تو چیزی از دیگران کم نداری.
آثاری که از دریچهی بیماری کاراکتر به بیماری جامعه نگاه میکنن.
نگاه درستتر اونه که بگیم این فیلما توی یه طیف قرار میگیرن که در دو انتهاش این دو تا تعریف وجود داره. بعضیا به این ور نزدیکترن و بعضیا به اون ور.
اسکورسیزی توی «هوانورد»، شخصیت هوارد هیوز رو تصویر میکنه که یه سرمایهدار اهل ذوق امریکایی بوده. هوانوردی میکرده و تهیه کنندهی سینما بوده. اما از بیماری وسواس فکری رنج میبرده. فیلم در نشون دادن بیماری خفته در شخصیت هیوز طوری موفق عمل میکنه که ما جاهطلبی و موفقیتهای شخصیت رو نشات گرفته از بیماریش میبینیم. این فیلم به همهی بیماران مبتلا به اُ سی دی یا همون وسواس فکری میگه این بیماری نه تنها جلوی زندگی طبیعی شما رو نمیگیره بلکه میتونه عامل موفقیت شما باشه.(البته اگه پولدار باشید!) به هر حال مارتین اسکورسیزی و دیکاپریو به همراه یه پزشک اعصاب، بعد از ساخت این فیلم توی جمع بیماران مبتلا به اُ سی دی شرکت کردن و براشون حرف زدن. این یعنی هنر به مثابه درمان!
رون هوارد هم در «یک ذهن زیبا» همینطوری با سوژه برخورد میکنه و زندگی دکتر جان نش ریاضیدان برنده نوبل رو تصویر میکنه. جان نش در جوانی مبتلا به اسکیزوفرنی (روانگسیختگی) میشه و سالها با چند تا شخصیت موهوم زندگی میکنه و اگرچه زندگیش به سمت شکست میره اما تلاش و ارادهی خودش و کمک همسرش باعث میشه این آدم بر بیماریش پیروز بشه و جایزه نوبل ببره.
این دو تا نمونه بالا جزو دسته اول هستن. توی سینمای خودمون هم البته «رابطه» و «پرنده ی کوچک خوشبختی» پوران درخشنده توی همین دسته جا میگیره و این کارگردان هم به خاطر فیلماش به جمع ناشنوایان دعوت شده.
ویلیام فاکنر در رمان خوندنی «خشم و هیاهو»، در فصل اول ماجرا رو از دید بنجی روایت میکنه که یه بچه عقب موندهس. این خوندن و فهمیدن داستان رو سخت میکنه اما به هر حال اگه کسی قبلا این رو بهتون نگفته باشه بعد از ده بیست صفحه متوجه ماجرا میشید. کار اما اونجا معنای عمیقتری پیدا میکنه که ما از دیدگاه بنجی با بیماریهای افراد دیگه و جامعه جنوب امریکا برخورد میکنیم.
ژاک ون دورمل هم توی فیلم «روز هشتم» یک فرد مبتلا به مونگولیسم (ژرژ) رو وارد زندگی یک بیزینسمن (هری) میکنه و نشون میده که هر دوی اونها به یک اندازه بیمارن! یکی مبتلا به بیماری ژنتیکی و دیگری مبتلا به بیماری همهگیر مدرنیته و بیهویتی!
این دو تا نمونه بالا هم جزو دسته دوم هستن و دیدگاه هر دو هم شاعرانهس. شاید چون شاعر هم هیچ وقت «خود»ش رو به رسمیت نمیشناسه و دردهای اجتماعش نگاه میکنه.
خلاصه این برام خیلی جالب و مهمه که هنرمند مثل بقیه مردم از کنار بیماری رد نشه و اون رو بهانه ای برای کشف قرار بده.