فريبها - داستاني از آليس مونرو
به نام دوست
فریبها
آليس مونرو
"من می میرم" رابین این را یک شب گفت. سال ها پیش «اگر آن لباس حاضر نشود من می میرم»نشسته بودند توی ایوان خانه خیابان ایزاک که نمای تخته کوبی سبزتیره داشت ؛دور تا دور ایوان توری داشت ویلاردگریک همسایه بغلی شان روی میز مخصوص بازی با خواهررابین؛جون؛رامی بازی میکرد.رابین نشسته بود روی نیمکت وبا اخم مجله ای را ورق میزد.
عطرگل تنباکو بوی سس گوجه فرنگی را که توی آشپزخانه ای در آن خیابان می جوشید پس میزد .ویلارد به جون نگاه کرد که به زور لبخند زد و با بی تفاوتی پرسید چی گفتی؟گفتم می میرم لحن رابین جسورانه بود«اگر آن لباس را تا فردا آماده نکنند من می میرم. آدم های خشکشوئی را میگویم»- من هم فکر کردم همین را گفتی - «می میری»؟.
این جور حرف زدن از جون بعید بود .لحنش زیادی ملایم بود، تمسخرش خیلی رقیق بود ، و لبخندش – که حالا دیگر محو شده بود – چیزی نبود جز چین مختصری گوشه لبهایش .
رابین با همان لحن جسورانه گفت : لازمش دارد ، می میرد ، میخواهد برود تئاتر.
ویلارد گفت : دست بردار، جون . پدر و مادرش ، و خودش ، با پدر ومادردخترها دوست بودند – این دو نفر بنظرش هنوز همان دخترها بودند – و حالا که پدر و مادرها دیگر مرده بودند، احساس وظیفه میکرد که ، تا حد ممکن ، میانه را بگیرد.
جون حالا سی سالش بود،رابین بیست وشش سالش.جون هیکل بچه گانه ای داشت ،سینه تخت،صورت رنگ پریده کشیده،و موهای صاف نرم قهوه ایی.از اینکه وانمود کند آدم بخت برگشته ای است ابا نداشت، آدمی که بین کودکی و بلوغ زنانگی متوقف مانده. آسم شدید و مزمن از بچگی مانع رشدش شده بود، و میشد گفت علیل است.کسی توقع نداشت آدمی با آن ریخت وقیافه،آدمی که زمستانها نمیتوانست از خانه برود بیرون یا شبها نمیشد تنهایش گذاشت، اینطور به حماقت آدمهای خوش اقبال تر گیر بدهد ، باقدر نفرت در وجودش باشد. ویلارد با خودش فکر میکرد همه عمرشان شاهد آن بوده که چشمهای رابین از خشم پر از اشک میشده ، و صدای جون را می شنیده که میگفته : باز دوباره چت شد؟.
امشب رابین فقط نیش مختصری احساس کرده بود .فردا روزی بود که باید به استرتفورد میرفت، واحساس میکرد ازهمین حالا
ازدسترس جون دور شده است .
ویلارد پرسید : چه نمایشی است، رابین؟ میخواست تا آنجا که میتوانست قضیه را رفع و رجوع کند.«مال شکسپیراست؟»
«آره.هرطورکه بخواهید.»
«فهمیدنش برایت سخت نیست؟ نمایش شکسپیر را میگویم .»
«تو آدم حیرت انگیزی هستی .»
پنج سال بود که رابین این کار را میکرد.هرتابستان یک نمایشنامه. این ماجرا از وقتی شروع شده بود که در استرتفورد زندگی میکرد، آن موقع که به آموزشگاه پرستاری میرفت. با یکی از همکلاسی هایش به تئاتر رفته بود که خاله اش در بخش البسه کار میکرد و دو تا بلیط مجانی به او داده بود. دختری که بلیت ها مال او بود، حوصله اش حسابی سر رفته بود – نمایش لیرشاه بود – برای همین ، رابین صدایش در نیامده بود که چه احساسی دارد.در هر صورت هم نمیتوانست احساسش را بیان کند–ترجیح میداد تنها از تئاتر بیرون میرفت،و دست کم تا بیست وچهار ساعت مجبور نبود با کسی حرف بزند.همان وقت تصمیم گرفته بود باز هم بیاید.خودش تنها.
کار سختی نبود.شهری که در آن بزرگ شده بود،و به خاطر جون مجبور بود بعدها آنجا کار پیدا کند،پنجاه کیلومتر بیشتر با استرتفورد فاصله نداشت.مردمش میدانستند که در استرتفورد نمایشنامه های شکسپیر روی صحنه است،ولی رابین هرگز نشنیده بود که کسی برای تماشای این نمایشنامه ها برود. آدمهائی مثل ویلارد میترسیدند رفتار بعضی از تماشاچی ها با آنها تحقیر آمیز باشد،مشکل دیگرشان هم این بود که از زبان نمایشها سر در نمی آوردند.و آدمهائی مثل جون مطمئن بودند که محال است کسی واقعا از شکسپیر خوشش بیاید، وبنابراین اگر کسی از اهالی آن شهر به دیدن آن نمایشنامه ها میرفت،دلیلش این بود که میخواست با آدمهای کله گنده قاطی بشود،که خودشان هم از تماشای آنها لذت نمیبردند و فقط وانمود میکردند لذت میبرند.چند نفری هم که در آن شهر اهل تئاتر رفتن بودند، ترجیح میدادند وقتی یکی از نمایش های موزیکال برودوی را میآوردند، بروند تورنتو ، به تالار رویال الکس .
رابین دوست داشت جای خوبی بنشیند،در نتیجه وسعش فقط به اجرای بعدازظهر شنبه میرسید.نمایشی را انتخاب میکرد که در یکی ازآخرهفته هائی که کشیک نبود اجرا میشد.هرگزآنرا قبلا نمیخواند،وبرایش مهم نبود که تراژدی است یا کمدی.تا بحال، در تئاتر یا در خیابانها،یک نفر آشنا هم ندیده بود،و از این بابت اصلا ناراحت نبود.یکی از پرستارهائی که با هم کار میکردند به او گفته بود:«من اصلا جرأت ندارم تک و تنها چنین کار بکنم،»و رابین از همین جا فهمیده بود که حتمآ با آدمهای دیگر خیلی فرق دارد اینجوروقت ها،بین غریبه ها، بیشتر از همیشه احساس راحتی میکرد.بعد از نمایش،از کنار رودخانه پیاده تا مرکز شهر میرفت،و جای ارزان قیمتی برای غذاخوردن پیدا میکرد–معمولا ساندویچی روی چهارپایه پشت پشخوان.و بیست دقیقه به ساعت هشت سوار قطاربرگشت میشد.فقط همین.با این حال،همان چند ساعت هم به او اطمینان میبخشید،اطمینان از اینکه آن زندکی که به سویش بر میگشت،و آنقدر بد و موقتی به نظر میآمد،واقعا هم موقتی بود و میشد یک جوری تحملش کرد. و پشت آن،پشت آن زندگی،پشت همه چیز،شادی و سعادتی وجود داشت که مظهرش همان آفتابی بود که از پنجره قطار میدید.آفتاب و سایه های بلند روی کشتزارهای تابستان،مثل آنچه از نمایش در ذهنش باقی مانده بود.
پارسال آنتونی و کلئوپاترا را دید.نمایش که تمام شد پیاده کنار رودخانه راه افتاد و قوی سیاهی توجه اش را جلب-کرد تا آنوقت قوی سیاه ندیده بود–متجاوز زیرکی که به فاصله کمی از قوهای سفید،نرم شنا میکرد و غذا می خورد شاید درخشش بال های قوهای سفید او را به فکر انداخت که این بار در یک رستوران درست و حسابی غذا بخورد،نه پشت پیشخوان،رو میزی سفید ،چندگل شاداب،یک گیلاس شراب،وغذائی غیراز همیشه،مثل صدف،یا مرغ مورنوالی.دستش را برد طرف کیف پولش که ببیند چقدر پول دارد ولی کیفش نبود،کیف پارچه ای بته جغه ای کوچک که به ندرت آن رادست میگرفت،مثل همیشه با آن زنجیر نقره ای به شانه اش آویزان نبود، سر جایش نبود.تمام راه را تا مرکز شهر تک و تنها پیاده آمده بود و نفهمیده بود که نیست و البته لباسش هم جیب نداشت.نه بلیت برگشت داشت ،نه ماتیک، نه شانه، و نه پول حتی یک سکه ده سنتی.
یادش آمد که در طول نمایش کیف را گذاشته بود روی دامنش زیر برنامه نمایش،برنامه هم نبود.نکند هردو افتاده بودند زمین .؟ولی نه–یادش آمدکه کیف توی توالت دستشوئی بانوان همراهش بود آنرا از زنجیرش به قلاب پشت در آویزان کرده بود ولی کیف را توی اتاقک توالت جا نگذاشته بود.نه.خودش را توی آئینه بالای دستشوئی نگاه کرده بود، شانه را درآورده بود که موهایش مرتب کند. موهایش سیاه بود و نرم،و با اینکه دلش میخواست مثل موهای جکی کندی پف کند، و شب ها سرش را بیگودی می پیچید،تا تکان می خورد پفش می خوابید.غیر از این از آنچه میدید راضی بود.چشم های خاکستری مایل به سبز داشت با ابرو های سیاه و پوستی که چه سعی می کرد و چه نمی کرد برنزه میشد،وهمه اینها به لباس نخی و لطیف سبز کاهویی کمرتنگش با آن دامن گشاد،که دور باسنش پیلی های ریز داشت خیلی می آمد.
همانجا گذاشته بودش روی پیشخوان کنار دستشوئی، همان وقت
که داشت قد و بالای خودش را توی آئینه تماشا میکرد، میچرخید وسرش را برمیگرداند وبه عقب نگاه میکرد تا یقه هفت پشت لباسش را ببیند-فکر میکرد پشتش قشنگ است- وببیند یک وقت بند سینه بندش پیدا نباشد.وسرمست از غرور،باشادمانی احمقانه ای راه افتاده بود واز دستشوئی بانوان آمده بود بیرون و کیف را جا گذاشته بود.
از شیب کنار رودخانه بالا رفت و وارد خیابان شد و در مسیری که از همه مستقیم تر بود در جهت عکس به سمت تئاتر به راه افتاد،خیابان در گرمای عصرگاهی اصلا سایه نداشت،و پر از ماشین بود.تقریبا میدوید و همین باعث شد عرق از زیر لایه های محافظ به لباسش نشت کند.از محوطه سوزان پارکینگ– که حالا خالی بود–گذشت و از سربالائی بالا رفت،آن بالا هم بیشتر از این سایه نبود و هیچ کس دور و بر ساختمان تئاتر دیده نمی شد.
ولی در ساختمان قفل نبود،توی سرسرای خالی یک لحظه ایستاد تا چشمش بعد از نور خیره کننده بیرون به آنجا عادت کند .ضربان تند قلبش را حس میکرد،و قطره های نم را که پشت لبش می نشست،گیشه های فروش بلیت بسته بود،بوفه هم بسته بود درهای داخلی تئاتر قفل بود از راه پله به طرف دستشوئی سرازیر شد کفش هایش روی پله های مرمر تق تق صدا میکرد.
خدا کند باز باشد،خدا کند باز باشد خدا کند آنجا باشد.نه روی پیشخوان صیقلی رگه دار،توی سطل های زباله،روی قلابهای
پشت همه در ها هیچ چیز نبود.از پله ها که بالا آمد،مردی داشت کف سرسرا را تی میکشید مرد به او گفت شاید کیف را به قسمت اشیاء گمشده تحویل داده باشند،ولی در قسمت اشیاء گمشده قفل بود مرد با اکراه کارش را رها کرد و پیشاپیش رابین از راه پله دیگری رفت پائین به سمت گوشه ای که چند تا چتر و بسته و حتی کت و کلاه افتاده بود و یک شال گردن پوست روباه قهوه ای رنگ نفرت انگیز ولی از کیف رو دوشی پارچه ای بته جغه ای خبری نبود.
گفت:«متاسفم اینجا نیست»
رابین با لحن ملتمسانه ای گفت:« یعنی ممکن است زیر صندلی ام باشد؟» هر چند مطمئن بود که آنجا نیست.
«آنجا را دیگر جارو کرده اند.»
آنوقت رابین دیگر آنجا کاری نداشت غیر از آنکه از پله ها برود بالا از سرسرا بگذرد وبرود بیرون توی خیابان.
به دنبال سایه در جهت عکس محوطه پارکینگ راه افتاد.جون را مجسم میکرد که میگفت مرد نظافتچی قبلا کیفش را جایی قایم کرده که ببرد خانه برای زنش یا دخترش این جور جاها مردم اینطوری بودند.دنبال نیمکتی یا دیوار کوتاهی گشت که رویش بنشیند وفکر کند ببیند باید چه کار کند.آن اطراف چنین چیزی ندید.سگ بزرگی رسیدپشت سرش واز کنارش که میگذشت به او تنه زد.سگی بود به رنگ قهوه ای تیره با پاهای کشیده وقیافه ی متبکر ولجباز.مردی صدا زد:«جونو جونو مراقب باش.»
ورو به رابین گفت:«جوان است وبی ادب.فکر میکند صاحب پیاده روست.خطرناک نیست.نترسیدی که؟»
رابین گفت:«گم شدن کیفش ذهنش را مشغول کرده بود وفکرش را نکرده بود که سگی هم به او حمله کند.
«مردم دوبرمن که میبینند اغلب میترسند.دوبرمن ها به درنده بودن معروف اند او هم طوری تربیت شده که وقتی نگهبانی میدهد درنده باشد ولی نه موقع راه رفتن.»
رابین نژاد سگها را نمیشناخت.به خاطر آسم جون هرگز توی خانه سگ یا گربه نگه نداشته بودند.
گفت:«اشکالی ندارد.»
صاحب جونو عوض آنکه خودش برود پیش سگ حیوان را صدا کرد.بند قلاده توی دستش را به قلاده دور گردن او وصل کرد.
«آن پایین توی چمن ولش میکنم.پایین تئاتر.خوشش می آید.ولی این بالاباید قلاده اش بسته باشد.تنبلی کردم.حالت خوش نیست؟»
رابین از این تغییر مسیر صحبت تعجب هم نکرد.گفت:«کیفم گم شده.تقصیر خودم بود.آن را توی توالت زنانه تئاتر کنار دستشویی جا گذاشتم.»
«امروز چه نمایشی بود؟»
رابین گفت:«آنتونی وکلئوپاترا.پولم وبلیط برگشت قطارم توی کیفم بود.»
«با قطار آمده بودی آنتونی وکلئوپاترا را ببینی؟»
«آره.»رابین یاد نصیحت مادرش درباره سفر با قطار،یا هر سفر دیگری افتاد.به او وجون گفته بود همیشه یکی دوتا اسکناس تا کنید وبه لباس زیرتان سنجاق کنید.با مردهای غریبه هم حرف نزنید.
مرد گفت:«چرا لبخند میزنی؟»
«نمیدانم.»
«خب میتوانی همینطور لبخند بزنی،چون من حاضرم با کمال میل پول بلیط قطار را به تو قرض بدهم.چه ساعتی راه می افتد؟»
رابین به او گفت،واو گفت:«بسیار خب.ولی قبل از آن باید یک چیزی بخوری.وگرنه شکم گرسنه از قطار سواری لذت نمیبری.من چیزی همراهم نیست،چون وقتی جونو را می آورم پیاده روی،با خودم پول برنمیدارم.ولی مغازه ام نزدیک است.همراهم بیا تا پول را توی دخل بردارم.»
رابین تا آن موقع فکرش به قدری مشغول بود که متوجه لهجه او نشده بود.چه لهجه ای بود؟نه فرانسوی بود،نه آلمانی-فکر میکرد این دو لهجه را میشناسد،فرانسوی را از مدرسه وآلمانی را به خاطر مهاجرهایی که گه گاه در بیمارستان بستری میشدند.چیز دیگری هم توجهش را جلب کرد،اینکه به لذت قطارسواری اشاره کرده بود.بین آشناهایش هیچ کس نمیگفت که آدمهای بزرگ از قطار سواری لذت میبرند.ولی او طوری درباره اش حرف میزد که انگار موضوعی کاملا طبیعی وضروری بود.
نبش خیابان داونی،مرد گفت«باید از این طرف بپیچیم.خانه ی من توی این خیابان است.»
گفت خانه،در حالی که قبلا گفته بود مغازه.ولی شاید مغازه اش توی خانه اش بود.
رابین نگران نبود.بعدها خودش هم از این موضوع تعجب کرد.بدون کوچکترین تردیدی پیشنهاد کمک او را قبول کرده بود،اجازه داده بود از این مخمصه نجاتش بدهد،به نظرش کاملا طبیعی آمده بود که موقع پیاده روی پول همراهش نباشد ولی بتواند آن را از داخل مغازه بردارد.
شاید یک دلیلش لهجه مرد بود.بعضی از پرستارها لهجه کشاورزهای آلمانی وزن هایشان را مسخره میکردند-البته پشت سرشان.برای همین،عادت داشت به اینجور آدمها توجه خاصی نشان بدهد،انگار اختلال گفتاری داشته باشند،یا حتی یکجورهایی کندذهن باشند،هرچند میدانست که فکر نامعقولی است.لهجه،به همین دلیل حسن نیت وادب خاصی را در او برمی انگیخت.
اصلا با دقت نگاهش نکرده بود.اولش که خیلی ناراحت بود،و بعد هم دیگر آسان نبود،چون پهلو به پهلو راه میرفتند.مرد قدبلند بود،پاهای بلندی داشت،وتند راه میرفت.چیزی که توجه رابین را جلب کرده بود،برق آفتاب توی موهایش بود،که از ته کوتاه شده بود،و به نظرش خاکستری روشن است.یعنی همان جوگندمی.پیشانی اش هم،که پهن بود وبلند،در آفتاب برق میزد،ورابین یکجورهایی احساس میکرد که مرد یک نسل از تو بزرگتر است-از آن آدمهای مبادی آداب و،در عین حال،بی قرار معلم مآب و امرونهی کن که توقع احترام داشتند نه صمیمیت.کمی بعد،توی خانه،رابین دید که خاکستری موها با قرمزی حنایی آمیخته است-گو اینکه پوستش زیتونی بود که برای موسرخها عادی نیست-وحرکتهایش توی خانه گاهی معذب بود،انگار عادت نداشت در محل زندگی اش از کسی پذیرایی کند.شاید حداکثر ده سال از او بزرگتر بود.
رابین به دلایل اشتباه به او اعتماد کرده بود.ولی اشتباه نکرده بود.مغازه واقعا توی خانه اش بود.خانه آجری قدیمی در خیابانی که بقیه ساختمانهایش همه برای مغازه ساخته شده بودند.در اصلی و پله ها و پنجره اش شبیه خانه های معمولی بود،و ساعت پر زرق وبرقی پشت پنجره آویزان بود.مرد قفل در را باز کرد،ولی علامتی که رویش نوشته بود بسته است را برنگرداند.جونو خودش را جلوتر از آنها چپاند تو،ومرد به خاطر این کار سگ باز هم معذرت خواست.
«فکر میکند وظیفه دارد ببیند کسی که نباید اینجا باشد اینجا نیست،واز وقتی رفته بیرون هیچ چیز عوض نشده.»
آنجا پر از ساعت بود.چوب چوب تیره وچوب روشن،تصویر آدمها وگنبدهای طلایی.ساعتها را چیده بودند روی قفسه ها وکف زمین وحتی روی پیشخوان آن طرف اتاق،که میشد به جای میز کار از آن استفاده کرد.بعضی هاشان هم با دل و روده پیدا روی نیمکت افتاده بودند.جونو با مهارت از وسطشان رد شد،وصدای تاپ تاپ پاهایش روی پلکانی آمد.
«از ساعت خوشت می آید؟»
رابین قبل از آنکه به فکرش برسد که باید مودب باشد گفت:«نه.»مرد گفت:بسیار خوب،پس مجبور نیستم برایت سخنرانی کنم،و پیشاپیش در مسیری که جونو از آن گذشته بود راه افتاد،از جلو دری که احتمالا دستشویی بود ردشدند،واز پلکانی که شیب تندی داشت بالا رفتند.آنوقت وارد آشپزخانه ای شدند که همه چیزش تمییز و روشن ومرتب بود،و جونو کنار ظرف قرمزی که روی زمین گذاشته بودند منتظر ایستاده بود و دمش را تکان میداد.
او گفت:«صبر کن.گفتم صبر کن.مگر نمیبینی مهمان داریم؟»
عقب ایستاد تا رابین وارد اتاق نشیمن بزرگ بشود که روی پارکتهای عریض رنگ خورده اش فرش پهن نبود،و پنجره هایش فقط کرکره داشت،پرده نداشت.سیستم صوتی مجهزی مقدار زیادی از فضای کنار دیوار را اشغال کرده بود،و کنار دیوار آن طرف کاناپه ای بود،از آن کاناپه های که باز میشوند وتختخواب میشوند.دو تا صندلی برزنتی،ویک کتابخانه که روی یکی از طبقه هایش کتاب چیده بود،و روی بقیه مجله ها مرتب و منظم دسته شده بودند.نه تابلویی دیده میشد،نه کوسنی،نه یک شیء تزیینی.خانه ای مجردی که همه چیزش حساب شده و لازم است و حاکی از نوعی رضایت زاهدانه خاص.با تنها خانه مجردی که رابین دیده بود خیلی فرق داشت-با خانه ویلاردگریگ که بیشتر شبیه اردوگاه متروکی بود که تصادفا وسط اسباب و اثاثیه پدر و مادر مرحومش سبز شده باشد.
مرد گفت:دوست داری کجا بنشینی؟روی کانه؟از صندل ها راحت تر است.الآن برایت یک فنجان قهوه می آورم و،تا من یک چیزی برای شام درست کنم،تو مینشینی اینجا وقهوه ات را میخوری.وقت های دیگر چه کار میکنی،از موقعی که نمایش تمام میشود تا وقتی قطار راه می افتد؟
خارجی ها طور دیگری حرف میزنند،دور کلمه ها کمی فضا میگذارند،مثل هنرپیشه ها.
رابین گفت:قدم میزنم ویک چیزی میخورم.
پس امروز هم فرقی ندارد.وقتی تنها غذا میخوری،حوصله ات سر نمیرود؟
نه.به نمایش فکر میکنم.
قهوه خیلی غلیظ بود،ولی رابین به آن عادت کرد.لزومی ندید که پیشنهاد کند برود توی آشپزخانه کمکش-اگر او زن بود،حتما این کار را میکرد.بلند شد وتقریبا پاورچین تا آن طرف اتاق رفت و مجله ای برداشت.همان موقع هم که مجله را برمیداشت، میدانست به دردش نمیخورد-مجله ها همه روی کاغذ قهوه ای ارزان قیمتی چاپ شده بودند،به زبانی که میتوانست بخواند نه تشخیص میداد چه زبانیست.
در واقع تا مجله را روی دامنش باز کرد،فهمید که حتی همه حروف را هم تشخیص نمیدهد.
او باز هم قهوه خورد.
گفت:ا.پس زبان ما را بلدی؟
لحنش کنایه آمیز بود،ولی به چشمهای رابین نگاه نمیکرد.انگار توی خانه خودش خجالتی شده بود.
رابین جواب داد:حتی نمی فهمم چه زبانی هست.
صربی است.بعضی ها میگویند صربوکرواتی.
تو اهل همان جایی؟
من اهل مونته نگرو هستم.
رابین دیگر گیج شده بود.نمیدانست مونته نگرو کجاست.
کنار یونان؟آنکه مقدونیه بود.
مرد گفت:مونته نگرو در یوگسلاوی است.البته این چیزی است که به ما میگویند.ولی به نظر ما اینطور نیست.رابین گفت:فکر نمیکردم بشود از آن کشورها بیرون آمد.منظورم کشورهای کمونیستی است.فکر نمیکردم بشود مثل آدمهای معمولی از آنجا به غرب آمد.
"چرا میشود." طوری حرف میزد که انگاراین موضوع آنقدرها برایش جالب نبود،یا اینکه فراموشش کرده بود. "اگر کسی واقعا بخواهد،میتواند.من تقریبا پنج سال پیش از مونته نگر آمدم بیرون.حالا آسانتر است.به زودی برمیگردم وخیال میکنم بعد دوباره آنجا را ترک کنم حالا دیگر باید بروم شام بپزم.وگرنه شکم گرسنه راه می افتی."
رابین گفت:فقط یک سوال دیگر،چرا من نمیتوانم این حروف را بخوانم؟منظورم این است که اینها چه جور حروفی هستند؟الفبای کشورتو اینجوریست؟
الفبای سیریلی است.مثل یونانی.خب،دیگر بروم غذا بپزم.
رابین نشسته بود وآن صفحات چاپی عجیب و غریب روی دامنش باز بود وفکر میکرد وارد دنیای بیگانه ای شده است.پاره کوچکی از دنیایی بیگانه در خیابان داونی در استن فورد.مونته نگرو.الفبای سیر لی،فکر کرد زشت است اگر یک بند از او سوال کند.کاری کند که او احساس کند عجیب و غریب است.باید جلوی خودش را میگرفت،گرچه حالا یک عالمه سوال توی ذهنش بود.
همه ساعتهای طبقه پایین-یا بیشترشان-شروع کردند به زنگ زدن.به این زودی ساعت هفت بود.او از آشپزخانه صدا زد:دیرتر باز هم قطار هست؟بله.پنج دقیقه به ده.اشکالی ندارد با آن بروی؟کسی دلواپس نمیشود؟ رابین گفت:نه.جون دلخور میشد،ولی نمیشد گفت دلواپس میشود.شام خوراک یا سوپ غلیظی بود که توی کاسه ای ریخته بود،با نان وشراب قرمز.گفت:استروگانف.امیدوارم خوشت بیاید.رابین صادقانه گفت:خوشمزه است.در مورد شراب مطمئن نبود-شراب شیرین تر را ترجیح میداد.این غذایی است که در مونته نگرو میخورید؟راستش را بخواهی،نه.غذای مونته نگرویی زیاد تعریف ندارد.ما به خاطر غذایمان مشهور نیستیم.
به این ترتیب،قطعا دیگر اشکالی نداشت که رابین بپرسد:به خاطر چی مشهور هستید؟
شما چی هستید؟
کانادایی.
نه.شما به خاطر چی مشهور هستید؟
رابین از این حرف ناراحت شد،احساس حماقت کرد.با این حال،خندید:"نمیدانم.گمانم هیچ چیز."
مونته نگرویی ها به خاطر دادزدن و جیغ کشیدن ودعوا کردن مشهورند.مثل جونو هستند.باید تربیت بشوند.مرد از جایش بلند شد که ضبط را روشن کند،از او نپرسید چی دوست دارد،و این آسایش خاطری بود.رابین دلش نمیخواست کسی از او بپرسد کدام آهنگساز را دوست دارد،چون غیر از موتزارت و بتهوون کسی به ذهنش نمیرسید ومطمئن نبود بتواند کارشان را از هم تشخیص بدهد.از موسیقی محلی خیلی خوشش می آمد،ولی فکر کرد شاید به نظراو خسته کننده و سطح پایین بیاید،و فکر کند رابین نسبت به مونته نگرو چنین نظری دارد.او یکجور موسیقی جاز گذاشت.
رابین هرگز معشوق،یا دوست پسری نداشت.این اتفاق چطور افتاده یا نیفتاده بود؟نمیدانست.البته وجود جون مهم بود،ولی دخترهای دیگری هم با همین میزان گرفتاری،گلیمشان را از آب بیرون کشیده بودند.شاید یک دلیلش این بود که به وقتش به اندازه کافی به این موضوع توجه نکرده بود.در شهری که رابین درآن زندگی میکرد،بیشتر دخترها قبل از تمام کردن دبیرستان خیلی جدی به یک نفر علاقه مند بودند،وبعضی دبیرستان را تمام نمیکردند،درس را ول میکردند که ازدواج کنند.البته دخترهای سطح بالاتر-آن چند نفری که وسع پدر و مادرشان میرسیدکه آنها را بفرستند کالج-اول باید همه دوست پسرهای دوران دبیرستان را رها میکردند و بعد میرفتند دنبال کاندیدهای بهتر.پسرهایی که این دخترها رهایشان کرده بودند،خیلی زود دوباره تور میشدند،و دخترهایی که زود نجنبیده بودند سرشان بی کلاه میماند.بعد از سن معینی هم هر مرد جدیدی که از راه میرسید،معمولا مجهزبه همسری بود.
ولی رابین موقعیتش را داشت.در شهر دیگری به آموزشگاه پرستاری رفته بود،که میتوانست برایش شروع تازه ای باشد. دخترهایی که آموزش پرستاری میدیدند،شانس آن را داشتند که دکترها را تور کنند.آنجا هم شکست خورده بود.آن موقع،متوجه نشده بود.زیادی جدی بود،شاید مشکل همین بود.در مورد چیزهایی مثل لیرشاه زیادی جدی بود،نه در مورد رقص و تنیس. یک جور جدیت بخصوص در دخترها ریخت و قیافه را هم خنثی میکند.ولی حتی یک مورد هم به فکرش نمیرسید که حسرت خورده باشد،حسرت مردی را که دختر دیگری تورش کرده بود.در واقع،هیچ کس به فکرش نمیرسید که دلش میخواست با او ازدواج کرده بود.نه اینکه مخالفتی با ازدواج داشته باشد.فقط منتظر بود،انگار دختر چهارده ساله باشد،و فقط گاهی وقتها به موقعیت واقعی اش پی میبرد.گه گاه یکی از زنهای همکارش ترتیب ملاقاتش را با یک نفر میداد،و آنوقت،با دیدن کسی که برایش لقمه گرفته بودند،یکه میخورد.تازگی حتی ویلارد هم او را ترسانده بود،سر به سرش میگذاشت که یکروز بالاخره باید بیاید خانه آنها زندگی کند،و در نگهداری از جون کمکش کند.
عذرش از نظر بعضی ها موجه بود،حتی تحسینش هم میکردند،یقین داشتند که از اول برنامه اش این بوده که زندگی اش را وقف جون کند.
غذایشان را که تمام کردند،مرد از او پرسید دلش میخواهد قبل از آنکه سوار قطار شود کنار رودخانه قدمی بزنند.رابین موافق بود،و او گفت تا اسمش را نداند نمیتواند این کار را بکنند.گفت:شاید خواستم تو را به یکنفر معرفی کنم.
رابین اسمش را به او گفت.رابین مثل همان رابین پرنده؟
رابین مثل همیشه،بی آنکه فکر کند،گفت:مثل رابین سینه سرخ.
حالا آنقدر خجالت کشیده بود که فقط میتوانست یک نفس حرف بزند.حالا نوبت توست که اسمت را به من بگویی.اسمش دانیل بود.دانیلو.ولی اینجا دانیل هستم.
رابین با همان لحن گستاخانه ای که نتیجه شرمندگی اش به خاطر رابین سینه سرخ بود گفت:خب،اینجا که اینجاست.ولی آنجا کجاست؟در مونته نگرو توی شهر زندگی میکنی یا روستا؟
من در کوهستان زندگی میکردم.
وقتی در اتاق بالای مغازه او نشسته بودند،فاصله ای وجود داشت،و رابین اصلا نمیترسید-و اصلا امیدوار نبود-که حرکت عجولانه یا نسنجیده یا شیطنت آمیز او این فاصله را از میان بردارد.آن چند باری که این قضیه با مردهای دیگر اتفاق افتاده بود،به جای آنها خجالت کشیده بود.حالا،بنا به ضرورت،او و این مرد شانه به شانه راه میرفتند و اگر به کسی بر میخوردند،شاید بازوهایشان به هم میسایید.یا شاید مرد کمی عقب میرفت و پشت سر او قرار میگرفت که راه باز شود و بازو یا سینه اش یک لحظه به پشت او میخورد.این احتمال ها،و آگاهی از اینکه آدم هایی که در راه میدیدند لابد فکر میکردند آنها زوج اند،باعث شده بود حالتی شبیه به مورمور،شبیه به فشار عصبی،در شانه هایش،و در همان بازویش به وجود بیاید.
او درباره آنتونی و کلئوپاترا از رابین پرسیده بود،آیا از آن خوشش آمده بود(بله)و از کدام قسمتش بیشتر خوشش آمده بود. چیزی که از آن موقع به ذهن رابین رسید معاشقه های جسورانه وجذاب نمایش بود،ولی نمیتوانست این را بگوید.
گفت:قسمت آخرش،آنجا که زن میخواهد افعی را بگذارد روی بدنش.-میخواست بگوید سینه،بعد عقیده اش عوض شد،ولی بدن هم چندان بهتر نبود-و پیرمرد با سبد انجیرها که افعی توی آن است می آید تو،و یک جورهایی سر به سر هم میگذارند.گمانم به این دلیل از آن خوشم آمد که آن موقع انتظارش را نداشتم.یعنی از چیزهای دیگر خوشم آمد،از همه اش خوشم آمد،ولی آن صحنه فرق داشت.
او گفت:بله.من هم از آن صحنه خوشم آمد.
تو هم نمایش را دیدی؟
نه.فعلا دارم پولم جمع میکنم.ولی یک وقتی شکسپیر میخواندم،هر کسی که انگلیسی یاد میگرفت،شکسپیر میخواند.من روزها آموزش ساعت سازی میدیدم،و شب ها انگلیسی میخواندم.تو چه چیزهایی یاد گرفته ای؟
رابین گفت:چیز زیادی نبوده.در مدرسه که چیزی یادنگرفتم.هر چه لازم بود بعد از مدرسه یاد گرفتم،پرستار شدم.
برای پرستار شدن باید خیلی چیزها یاد گرفت.خیال میکنم.
بعد از آن درباره خنکی هوای آن شب حرف زدند،اینکه چقدر دلچسب بود،و اینکه شب ها چه بلند شده بودند،گر چه هنوز تمام ماه اوت در پیش بود.و درباره جونو،واینکه چقدر دلش میخواست همراهشان بیاید ولی وقتی او گفته بود باید بماند ومراقب مغازه باشد،فورا آرام گرفته بود.هر چه میگذشت،این گفتگو بیشتر به ترفند توافق شده ای شباهت پیدا میکرد،مثل صحنه ای قراردادی درباره موضوعی که دم به دم بین آنها اجتناب ناپذیرتر و ضروری تر میشد.
ولی در روشنایی ایستگاه راه آهن همه چیزهای نوید بخش،یا رازآمیز،بلافاصله محو شد.مردم پشت گیشه صف کشیده بودند،و او پشت سرشان ایستاد و صبر کرد تا نوبتشان رسید،و بلیط رابین را خرید.رفتند بیرون روی سکو که مسافرها منتظر قطار بودند.
رابین گفت:اگر اسم و نشانی کاملت را روی یک تکه کاغذ بنویسی،فورا پول را برایت میفرستم.
باخودش گفت حالا آن اتفاق می افتد.و آن اتفاق هیچ چیز نبود.حالا هیچ اتفاقی نمی افتد.خداحافظ.متشکرم.پول را برایت میفرستم.عجله ای نیست.متشکرم.خواهش میکنم.به هر حال متشکرم.خداحافظ.
او گفت:بیا اینجا قدم بزنیم،و در طول سکو راه افتادند و از روشنایی دور شدند.
بهتر است نگران پول نباشی.مبلغی نیست و تازه ممکن است اصلا به دستم نرسد،چون به زودی میروم سفر.پست گاهی خیلی دیر میرسد.ولی من باید پولت را پس بدهم.
پس به تو میگویم پولم را چطور پس بدهی.گوش میکنی؟
بله.من تابستان آینده اینجا هستم،در همین نشانی.همین مغازه. حداکثر ژوئن اینجا هستم.تابستان آینده.بنابراین تو نمایشت را انتخاب میکنی و با قطار می آیی اینجا و می آیی مغازه.
پولت را آن موقع پس بدهم؟
بله.من هم شام درست میکنم و شراب میخوریم و من برایت تعریف میکنم که در طول سال چه اتفاقهایی افتاده و تو هم برایم تعریف میکنی.
یک چیز دیگر هم میخواهم.چه چیزی؟
میخواهم همین لباس را بپوشی.همین لباس سبزت را.و موهایت را هم همینطوری درست کنی.
رابین خندید.که مرا بشناسی.
بله.به آخر سکو رسیده بودند،و از سکو که پایین میرفتند تا قدم بر سنگریزه ها بگذارند،او گفت:مواظب باش،و بعد گفت باشد؟
رابین با صدای لرزانی گفت:باشد.لرزش صدایش یا به خاطر سطح لغزان سنگریزه ها بود یا به این دلیل که او در همین موقع دست انداخته بود دور شانه هایش و بعد به بازوهای برهنه اش دست کشیده بود.
او گفت:مهم این است که همدیگر را دیده ایم.من که اینطور فکر میکنم.نظر تو هم همین است؟
رابین گفت:بله.او دستش را انداخت زیر بغل رابین تا او را بیاورد نزدیکتر،و بعد دور کمرش ،و همدیگر را بوسیدند،بارها.
گفتگوی بوسه ها.لطیف،مسحورکننده،بی پروا،دگرگون ساز .بوسیدنشان که تمام شد،هر دو میلرزیدند،و او به زحمت بر لرزش صدایش مسلط شد،و سعی کرد با خونسردی حرف بزند.
برای هم نامه نمی نویسیم،نامه نگاری فکر خیلی خوبی نیست.فقط به یاد هم هستیم تا تابستان آینده که همدیگر را ببینیم.لازم نیست به من خبر بدهی،فقط بیا.اگر هنوز همین احساس را داشته باشی،حتما می آیی.
صدای قطار را شنیدند.او به رابین کمک کرد که از سکو بالا برود، بعد دیگر به او دست نزد،فقط به سرعت کنارش راه میرفت و توی جیبش دنبال چیزی میگشت.
درست قبل از آنکه از رابین جدا شود،تکه کاغذ تاشده ای را به دستش داد.گفت:این را قبل از آنکه از مغازه بیایم بیرون نوشتم.
رابین توی قطار اسم او را خواند.دانیلو آجیک.و این کلمات را: بییلویویتسی.روستای من.
رابین از ایستگاه تا خانه پیاده رفت،زیر درختهای تیره انبوه.جون هنوز نخوابیده بود.داشت فال ورق میگرفت.
رابین گفت:متأسفم که به قطار قبلی نرسیدم.من شام خورده ام. استروگانف خورده ام.پس این بو مال آن است.یک گیلاس شراب هم خورده ام.بوی آن هم می آید.میخواهم یکراست بروم توی تختخواب.
گمانم بهتر است همین کار را بکنی.
رابین موقع بالا رفتن از پله ها با خودش گفت،ابرهای سعادت و شادمانی پیش می آیند.از جانب خداوند،که خانه و مأوای ماست.
این ماجرا چقدر احمقانه بود،و حتی توهین آمیز،به شرطی که توهین و بی حرمتی برایت اهمیت داشت.بوسه روی سکوی ایستگاه راه آهن وقرار ملاقات برای یک سال بعد.اگر جون قضیه را میفهمید،چه میگفت؟یک مرد خارجی.مردهای خارجی دخترهایی را بلند میکنند که هیچ کس دیگری آنها را نمیخواهد.
تا یکی دو هفته،دو خواهر خیلی کم با هم حرف میزدند.آن وقت جون که میدید از تلفن یا نامه خبری نیست،و رابین عصرها غیر از کتابخانه جایی نمیرود،خیالش راحت شد.میدانست چیزی تغییر کرده،ولی فکر نمیکرد جدی باشد.بناکرد سر این قضیه با ویلارد شوخی کردن.
جلو رابین میگفت:خبر داری که این دخترمان دیگر در استرتفورد برای خودش ماجراهای اسرارآمیز دارد؟بله.باور کن.وقتی آمد خانه.بوی مشروب و گولاش میداد.میدانی جه بویی؟بوی استفراغ.
لابد فکر میکرد رابین به رستوران عجیب و غریبی رفته که در صورت غذایش چندجور غذای اروپایی بوده،و چون خیال میکرده آدم با فرهنگی است،همراه غذایش یک گیلاس شراب سفارش داده.
رابین میرفت کتابخانه که درباره مونته نگرو مطالعه کند.در کتابخانه خواند:مردم مونته نگرو بیش از دو قرن با ترک ها و آلبانی ها مبارزه کردند و این کار را کم و بیش وظیفه اصلی خود میدانستند.(شهرت مونته نگرویی ها به شرافت،ستیزه جویی،و نفرت از کار کردن،که این آخری از شوخی های رایج در یوگوسلاوی است،از همین امر ناشی میشود.)
نمیفهمید این دو قرن کدام قرن هاست.چیزهایی درباره شاه ها،اسقف ها،جنگها،ترورها،و مهمترین شعر صربی با عنوان «تاج گل کوهستان»
سروده یکی از پادشاهان مونته نگرو خواند.از آنچه مییخواند یک کلمه هم یادش نمی ماند.غیر از یک اسم،اسم واقعی مونته نگرو،که نمیدانست چطور باید آن را تلفظ کرد.Crna Gora.
نقشه ها را نگاه میکرد،که خود این کشور را هم به زحمت میشد روی آنها پیدا کرد،ولی بالاخره میشد به کمک ذره بین با اسم شهرهای مختلف(که هیچ کدام بییلویویتسی نبودند)و رودخانه های موراکا و تارا آشنا شد،و با موانع تیره رنگ کوهستان که انگار غیر از دره زتا همه جا بودند.
برایش سخت بود که توضیح بدهد چرا به این بررسی نیاز دارد،وسعی هم نمیکرد توضیح بدهد.(البته حضورش در کتابخانه ،وشیفتگی اش، جلب توجه کرده بود.)احتمالا سعی میکرد-و تا حدودی هم موفق میشد- که دانیلو را در مکان و گذشته ای واقعی قرار بدهد.فکر میکرد اسم هایی که یاد میگیرد احتمالا برای او آشنا هستند،این تاریخ را احتمالا در مدرسه خوانده،در کودکی، یا جوانی به بعضی از این جاها رفته.وشاید حالا هم میرود.وقتی انگشتانش را روی حروف چاپی اسمی میگذاشت،احتمال داشت او درست همانجا باشد.سعی میکرد از روی کتابها و شکل ها چیزهایی هم درباره ساعت سازی یاد بگیرد،ولی در این مورد موفق نبود.او همه جا همراهش بود.وقتی بیدار میشد،و در وقفه های سرکار،فکر او همراهش بود.مراسم کریسمس رابین به فکر مراسم کلیسای ارتدوکس انداخت که درباره اش خوانده بود،کشیش های ریشو با ردای طلایی،و شمع و عود و کندر،کشیش های سخت سوگوار که به زبانی بیگانه مناجات میکردند.هوای سرد و دریاچه ای که تا دوردست ها یخ بسته بود،او را به فکر زمستان کوهستان می انداخت.احساس میکرد انگار انتخاب شده تا با آن بخش عجیب دنیا مرتبط باشد،انگار برای سرنوشت متفاوتی انتخاب شده بود.اینها کلماتی بود که پیش خود به کار میبرد.سرنوشت.معشوق.نه دوست پسر.معشوق.گاهی به لحن بی تفاوت و عاری از تمایل او به موقع صحبت درباره رفتن به آن کشور و خارج شدن از آنجا فکر میکرد،و دلش به شور می افتاد،مجسم میکرد که در نقشه های اهریمنی،در توطئه ها ومخاطرات سینمایی شرکت دارد.شاید همان بهتر بود که تصمیم گرفته بود نامه ننویسند.و گرنه تمام زندگی رابین خلاصه میشد در نامه نوشتن و منتظر نامه ماندن.نوشتن وانتظار کشیدن،انتظار کشیدن ونوشتن.والبته نگرانی،نگرانی رسیدن نامه ها.حالا دیگر چیزی داشت که همیشه وهمه جا همراهش باشد.در وجود خودش درخششی میدید،در جسمش،در صدایش،ودر هر آنچه فکر میکرد.باعث شده بود طور دیگری راه برود وبی دلیل لبخند بزند وبا محبتی استثنایی با مریض ها رفتار کند.از اینکه هربار درباره یک چیز فکر کند لذت میبرد.میتوانست حین انجام وظایفش به این چیزها فکر کند،یا وقتی با جون شام میخورد.دیوار لخت اتاق،و مستطیل های نور که از درز کرکره ها روی آن میتابید.کاغذ زیر مجله ها که،به جای عکس ،طرح های سیاه قلم قدیمی داشتند.کاسه سنگین سفالی،که دورش نوار زردی داشت،واستروگانف را توی آن ریخته بود.رنگ شکلاتی پوزه جونو،وپاهای لاغر نیرومندش.و بعد هوای رو به خنکی خیابانها،و عطری که از باغچه های گل بر میخاست و چراغهای خیابان کنار رودخانه که جمعیتی از حشرات ریز دورشان میپریدند و میچرخیدند.
احساس یأسی که قلبش را در سینه میفشرد،و بعد،وقتی او بلیط به دست برگشته بود،احساس اینکه همه چیز تمام شده.ولی بعد آن پیاده روی ،قدم های حساب شده،پایین رفتن از سکو وراه رفتن روی سنگریزه ها.سنگریزه های تیز از پشت کف نازک کفشهایش پاهایش را به درد آورده بودند.
هر قدر هم که این برنامه تکرار میشد،هیچ چیز در ذهنش رنگ نمیباخت.خاطراتش،و جزئیات این خاطرات،بیشتر در ذهنش حک میشد.مهم این است که همدیگر را دیده ایم.بله.بله.
با این حال ژوئن که رسید،رابین این دست و آن دست میکرد.هنوز نمایش را انتخاب نکرده و بلیطش را پستی سفارش نداده بود. بالاخره فکر کرد بهتر است سالگرد ملاقاتشان را انتخاب کند،همان روز را مثل سال قبل.نمایش آن روز هرطور که بخواهید بود.به فکرش رسید که یکراست به خیابان داونی برود،و زحمت تماشای نمایشنامه را به خودش ندهد،چون احتمالا حواسش آنقدر پرت است یا آنقدر هیجان دارد که چیز زیادی از آن نمیفهمد.ولی خرافاتی شده بود ونمیخواست برنامه آن روز را تغییر بدهد.بلیطش را خرید.و لباس سبزش را داد خشکشویی.بعد از آن روز،دیگر آن را نپوشیده بود،ولی دلش میخواست حسابی نونوار باشد،صاف و صوف عین لباس نو.زنی که در مغازه خشکشویی اتوکشی میکرد، آن هفته چند روز غیبت کرده بود.بچه اش مریض بود.ولی قرار بود بیاید،لباس صبح شنبه حاضر بود.رابین گفت:من میمیرم.اگر آن لباس تا فردا حاضر نشود من میمیرم.به جون و ویلارد نگاه کرد که نشسته بودند دور میز ورامی بازی میکردند.زیاد در این حالت ندیده بودشان،و حالا امکان داشت دیگر هرگز آنها را نبیند.چقدر از کشمکش وچالش،از دغده زندگی اش دور بودند.لباس حاضر نبود.بچه هنوز مریض بود.رابین میخواست لباس را ببرد خانه و خودش اتو کند،ولی فکر کرد عصبی تر از آن است که خوب از عهده اش بربیاید.بخصوص وقتی جون نگاهش میکرد.بلافاصله به مرکز شهر رفت،به تنها لباس فروشی ممکن،و به نظر خودش خیلی شانس آورد که لباس سبز دیگری،همانطور قالب تنش،ولی راسته وبی آستین،پیدا کرد.سبز کاهویی نبود،سبز مغز پسته ای بود.زن فروشنده گفت این رنگ سال است،و گفت که دامن گشاد و دورپیلی دیگر از مد افتاده.
از پنجره قطار دید که باران گرفت.چتر هم بر نداشته بود.زنی را که روی صندلی روبه رویش نشسته بود میشناخت.کیسه صفرایش را همین چند ماه پیش درآورده بود،در بیمارستان.در استرتفورد دختری داشت که شوهر کرده بود.از آن آدمهایی بود که فکر میکنند دو نفر که آشنا هستند،و همدیگر را در قطار میبینند و مقصدشان یکی است،باید با هم حرف بزنند.
زن گفت:دخترم می آید دنبالم.میتوانیم تو را برسانیم هر جا که میروی.مخصوصا وقتی باران میبارد.
به استرتفورد که رسیدند،باران نمیبارید،آفتاب در آمده و هوا خیلی گرم بود.با وجود این،رابین مجبور شد دعوت آنها را قبول کند. نشست صندلی عقب،با دو تا بچه که بستنی میخوردند.معجزه بود که شیره پرتقال یا توت فرنگی روی لباسش نچکید.
نتوانست تا آخر نمایش دوام بیاورد.در هوای خنک سالن تئاتر میلرزید چون این لباس خیلی نازک بود و آستین هم نداشت.شاید به خاطر حالت عصبی اش بود.با شرمندگی تا آخر ردیف از جلو پای مردم گذشت،از پله های نامنظم راهرو میان ردیف صندلی ها بالا رفت و وارد سرسرا شد که از نور روز روشن بود.باز هم باران میبارید،خیلی تند.تک وتنها توی دستشویی بانوان،همان جا که کیفش را گم کرده بود،موهایش را درست کرد.رطوبت داشت پوش موهایش را میخواباند.موهای سیاهش را سشوار کشیده وصاف کرده بود،ولی حالا دور صورتش فر خورده و وز کرده بودند.باید با خودش فیکساتور می آورد.موهایش را پوش داد وتا آنجا که میتوانست درستشان کرد.
بیرون که آمد،باران بند آمده بود،دوباره آفتاب زده بود و پیاده رو خیس برق میزد.راه افتاد.پاهایش ضعف میرفت،مثل آن وقتها که، توی مدرسه،باید میرفت پای تخته و مسئله ریاضی حل میکرد،یا جلو کلاس می ایستاد وچیزی را از بر میخواند.خیلی زود به خیابان داونی رسید.تا چند دقیقه دیگر زندگی اش عوض میشد.آماده نبود،ولی طاقت معطلی هم نداشت.از چهاراه دوم که گذشت،دیگر آن خانه کوچک عجیب را جلوتر،بین مغازه های قدیمی دو طرفش میدید.نزدیکتر رفت،ونزدیکتر.در باز بود.مثل مغازه های بيشتر آن خیابان-چندتاشان بیشتر کولر نگذاشته بودند.فقط یک در توری داشت که پشه نیاید تو.از دو پله جلوی ساختمان بالا رفت،و بیرون در ایستاد.ولی قبل از آنکه در را باز کند یک لحظه صبر کرد تا چشمش به فضای نیمه تاریک داخل مغازه عادت کند،و وارد که میشود تلو تلو نخورد.او آنجا بود،آن طرف پیشخوان،زیر یک تک لامپ مشغول کار بود.خم شده بود جلو و نیمرخش پیدا بود،غرق کاری بود که داشت روی ساعتی انجام میداد.رابین میترسید او تغییر کرده باشد.در واقع،میترسید او را به خاطر نیاورد.یا مونته نگرو چیزی را تغییر داده باشد-مدل مویش عوض شده یا ریش گذاشته باشد.ولی نه-فرقی نکرده بود.چراغ کاری که روی سرش میتابید،همان موهای زبر را نشان میداد که مثل سابق برق میزد،خاکستری با رگه های قهوه ای مایل به قرمز.شانه ای پهن و اندکی خمیده،آستین تازده ای که ساعدی عضلانی را نمایان میکرد. حالت چهره اش حاکی از تمرکز،علاقه و درک کامل از کاری بود که انجام میداد،و وسیله ای که داشت با آن ور میرفت.همان حالتی که در ذهن رابین نقش بسته بود،گو اینکه هرگز او را در حال کار روی ساعت هایش ندیده بود.این حالت را همه این مدت تجسم کرده بود-حالت چهره اش را که خم شده بود روی او.نه.نمیخواست برود تو.دلش میخواست او از جا بلند شود،بیاید طرفش،وو در را باز کند.برای همین صدایش زد.دانیل.در آخرین لحظه خجالت کشیده بود دانیلو صدایش کند،میترسید هجاهای بیگانه را ناشیانه تلفظ کند.
او نشنیده بود-شاید هم،به خاطر کاری که داشت انجام میداد، نمیتوانست همان موقع سرش را بلند کند.بعد سرش را بلند کرد،ولی به رابین نگاه نکرد-انگار دنبال چیزی میگشت که آن لحظه لازم داشت.ولی وقتی به بالا نگاه کرد،چشمش به او افتاد.با دقت چیزی را جلو دستش جابه جا کرد،صندلی را از پشت میز کار عقب کشید،بلند شد وایستاد،و با اکراه به طرف او آمد.آرام برایش سر تکان داد.رابین دستش را دراز کرده بود که در را فشار بدهد،ولی این کار را نکرد.منتظر ماند که او حرفی بزند،ولی او چیزی نگفت.دوباره سرش را تکان داد.مضطرب بود.بی حرکت ایستاد.به سمت دیگری نگاه کرد،به دور تا دور مغازه-طوری به ردیف ساعتها نگاه میکرد که انگار میتوانستند اطلاعی به او بدهند یا کمکش کنند.دوباره که به صورت رابین نگاه کرد،لرزید،و بی اختیار-شاید هم به عمد-دنداهای جلو اش را نشان داد.مثل آنکه از دیدن رابین یکه خورده بود احساس خطر میکرد.رابین همانجا ایستاد،خشکش زده بود،انگار هنوز هم امکانش بود که این قضیه شوخی باشد،بازی باشد.
او باز هم آمد طرفش،به نظر میرسید تصمیمش را گرفته که چکار کند.دیگر به رابین نگاه نمیکرد،بلکه با حالتی مصمم و-به نظر رابین-با دلهره،یک دستش را روی در چوبی گذاشت،روی در چوبی مغازه که باز بود،و آن را توی صورت رابین بست.این راه میانبر بود.رابین با وحشت متوجه منظورش شد.این بازی را به این دلیل در می آورد که اینجوری راحت تر میتوانست از دستش خلاص شود تا آنکه بخواهد توضیح بدهد،و با حیرت وداد وفریاد زنانه اش،با احساسات جریحه دار شده وغش و ضعف و گریه زاری احتمالی اش روبه رو شود.رابین داشت از خجالت آب میشد. اگر زن باتجربه تری بود و اعتماد به نفس بیشتری داشت،از کوره در میرفت و دراوج عصبانیت میگذاشت میرفت.مرده شورش را ببرند.رابین این را سر کار از دهان زنی شنیده بود،درباره مردی که رهایش کرده بود.به موجودی که شلوار پوشیده نمیشود اطمینان کرد.رفتار زن طوری بود که انگار تعجب نکرده بود.و رابین هم حالا،ته دلش،متعجب نبود،خودش تقصیر داشت.باید میفهمید که آن حرفهای تابستان گذشته،آن قول وقرار و خداحافظی در ایستگاه، چیزی نبود جز محبتی تصنعی و بی جهت نسبت به زن تنهایی که کیفش را گم کرده بود وتک وتنها آمده بود تئاتر.مرد هنوز به خانه نرسیده از حرفهایش پشیمان شده بود ودعا دعا میکرد که رابین آنها را جدی نگرفته باشد.هیچ بعید نبود که از مونته نگرو همسری با خودش آورده باشد،همسری در طبقه بالا-این موضوع دلهره ای را که در چهره اش موج میزد،آن لرزه اضطراب را،توجیه میکرد.اگر هم یاد رابین افتاده بود،از ترس آن بود که مبادا همان کاری را بکند که کرده بود-در رویاهای ملال آور دوشیزگان فرو برود،و نقشه های احمقانه ای بکشد.احتمالا زن ها قبلا خودشان را به خاطر او مفتضح کرده بودند،و او راههایی پیدا کرده بود که آنها را از سر خودش باز کند.این هم یک راه بود.همان بهتر که ظالمانه باشد تا محبت آمیز.نه معذرتی،نه توضیحی،نه امیدی.بهتر است وانمود کند رابین را نمیشناسد،واگر کارگر نیفتاد،در را توی صورتش بکوبد.هرچه زودتر کاری کنی که از تو متنفر شود،بهتر است.هر چند این قضیه برای بعضی هاشان خیلی ناگوار است. همین طور است.این هم از رابین،داشت گریه میکرد.توی خیابان خودش را نگه داشته بود،ولی در مسیر کنار رودخانه اشکش سرازیر شده بود.همان قوی سیاه که تنها شنا میکرد،همان جوجه اردک ها،پدر و مادرهاشان که کواک کواک میکردند.و آفتاب که روی آب افتاده بود.کاش سعی نمیکرد فرار کند،کاش این ضربه را نادیده نمیگرفت.کافی است فقط یک لحظه تسلیم شوی تا دوباره بر سرت آوار شود،زخم کاری است که سینه را ناسور میکند.جون گفت:امسال به موقع به قطار رسیدی.نمایش چطور بود؟همه اش را ندیدم.درست موقعی که داشتم میرفتم توی تئاتر،یک حشره رفت توی چشمم.هرچه پلک زدم نتوانستم از دستش خلاص شوم و مجبور شدم بلند شوم بروم دستشویی و چشمم را بشورم.بعد هم انگار یک تکه اش مانده بود روی حوله و توی آن یکی چشمم هم رفت.قیافه ات طوری است که انگار یک دل سیر گریه کرده ای. وقتی آمدی تو،با خودم گفتم لابد از آن نمایشهای سوزناک بوده.بهتر است صورتت را با آب نمک بشوری.میخواستم همین کار را بکنم.کارهای دیگری هم بود که میخواست بکند،یا نکند. دیگر هرگز به استرتفورد نرود،هرگز در آن خیابانه قدم نزند، هرگز نمایش دیگری نبیند.دیگر هرگز آن لباسهای سبز را نپوشد، نه آن سبز مغزپسته ای،و نه آن سبز کاهویی را.و به هیچ وجه خبری دربار مونته نگرو گوش نکند،که قاعدتا آنقدرها هم سخت نبود.دیگر زمستان واقعی از راه رسیده و تمام سطح دریاچه تقریبا تا موج شکن یخ بسته.یخ ناهموار است،بعضی جاها انگار موج های بزرگ درجا یخ زده اند.کارگرها آمده اند چراغهای کریسمس را جمع کنند.آنفولانزا شایع شده.مردم توی باد که راه میروند، چشمشان اشک می آید.بیشتر زن ها اونیفورم زمستانی شان را پوشیده اند:شلوار گرم کن وکت اسکی.ولی نه رابین.وقتی در طبقه سوم،آخرین طبقه بیمارستان،از آسانسور پیاده میشود،پالتو مشکی بلندی به تن دارد،با دامن پشمی خاکستری،و بلوز ابریشم یاسی رنگ.موهای پرپشت وصاف خاکستری تیره اش تا روی شانه( هنوز هم مردم مثل سابق،معتقدند که بعضی از خوش قیافه ترین و خوش لباس ترین زن های شهر آنهایی هستند که شوهر نکرده اند.) دیگر لازم نیست لباس پرستاری بپوشد،چون نیمه وقت کار میکند و فقط در همین طبقه.
میشود طبق معمول با آسانسور تا طبقه سوم رفت،ولی پیاده شدن ازآن سخت تر است.پرستار پشت میز اطلاعات باید دکمه ای مخفی را فشار دهد تا بتوانید بیرون بیایید.اینجا بخش روانی است، گرچه کمتر آن را به این اسم میخوانند.رو به غرب است،به سمت دریاچه،مثل آپارتمان رابین،و برای همین اغلب اسمش را میگذارند هتل سان ست.مسن ترها به آن میگویند رویال یورک.بیمارهای اینجا کوتاه مدت اند،ولی این مدتهای کوتاه برای بعضی هاشان مدام تکرار میشود.آنهایی را که توهم یا گوشه گیری یا افسردگی شان دائمی میشود جای دیگری سکنا میدهند،در آسایشگاه منطقه،که اسم درستش آسایشگاه درمان بلند مدت است،درست بیرون شهر.در این چهل سال شهر زیاد بزرگ نشده،ولی تغییر کرده.حالا دو تا مرکز خرید دارد،ولی مغازه های توی میدان هم هنوز با زحمت گذران میکنند.کنار دریاچه خانه های جدیدی ساخته اند-محله ای مخصوص بزرگسالان-و دو تا از خانه های بزرگ و قدیمی مشرف به دریاچه را تبدیل به آپارتمان کرده اند.رابین خیلی شانس آورده که یکی از این آپارتمان ها گیرش آمده.نمای خانه خیابان آیزاک را که او و جون در آن زندگی میکردند،با وینیل نونوار کرده اند،و دفتر معاملات ملکی شده.خانه ویلارد هنوز همان است که بود،کم و بیش.ویلارد چند سال پیش سکته کرد ولی حالش خوب شد،گرچه باید با دو تا عصا راه برود.وقتی توی بیمارستان بود،رابین او را زیاد میدید.حرفهایش درباره این بود که او و جون و رابین چه همسایه های خوبی بودند،و وقتی ورق بازی میکردند چقدر بهشان خوش می گذشت.جون هجده سال است که مرده،و رابین بعد از فروختن خانه از معاشرتهای قدیمی فاصله گرفته است.دیگر کلیسا نمیرود،و به ندرت آدمهایی را میبیند که در جوانی میشناخته،آدمهایی که با آنها هم مدرسه بوده،مگر آنهایی که در بیمارستان بستری میشوند.امید ازدواج،در مقیاس محدودی،در این سن وسال باز هم در زندگی اش پدیدار شده است.بیوه مردهایی هستند که دنبال زن میگردند،مردهایی که تنها مانده اند.معمولا زنی میخواهند که تجربه ازدواج داشته باشد-هر چند یک شغل خوب هم چندان چیزی کم ندارد.اما رابین به همه فهمانده که علاقه ای ندارد.کسانی که او را از جوانی میشناسند،میگویند هرگز علاقه ای نداشته،میگویند او اصلا این جوری است.بعضی از آشنایان فعلی اش فکر میکنند هم جنس گرا است،ولی محیطی که در آن بزرگ شده به قدری بدوی و محدود بوده که نمیتواند این مسئله را بپذیرد.حالا آدمهای جورواجوری در این شهر هستند،و رابین با این آدمها دوست شده است.بعضی از آنها با هم زندگی میکنند،بی آنکه با هم ازدواج کرده باشند.بعضی ها اهل هند و مصر و فیلیپین وکره هستند.شیوه های قدیمی زندگی،قواعد روزگاران گذشته،کم و بیش یاقی مانده،ولی خیلی ها به روش خودشان زندگی میکنند و روحشان هم از چنین چیزهایی خبر ندارد.میتوانی تقریبا هرجور مواد غذایی که میخواهی بخری. میتوانی در یک صبح بهاری یکشنبه پشت میزی کنار خیابان بنشینی و قهوه اعلا بخوری و از صدای ناقوسهای کلیسا لذت ببری بی آنکه اصلا به فکر عبادت باشی.ساحل دیگر در محاصره انبارهای راه آهن و مغازه های عمده فروشی نیست-میشود یکی دو کیلومتر روی گذرگاه تخته ای کنار دریاچه قدم زد.انجمن کر وانجمن نوازندگانی هست.رابین هنوز در انجمن بازیگران حسابی فعال است،گو اینکه دیگر مثل سابق زیاد روی صحنه نمیرود.سالها پیش نقش هداگابلر را بازی کرد.مردم زیاد از نمایش خوششان نیامد،ولی معتقد بودند که او نقش هدا را خیلی خوب بازی کرده.بازی اش حرف نداشت،بخصوص که این شخصیت-آن طور که میگفتند-نقطه مقابل خود او در زندگی واقعی بود.این روزها خیلی ها از اینجا به استرتفورد میروند.ولی او برای دیدن نمایش به نیاگارا میرود.توجه رابین به سه تخت سفری کنار دیوار روبه رو جلب میشود.به کورال،پرستار پشت میز اطلاعات میگوید:چه خبر شده؟کورال با لحن ورددی میگوید:موقتی است.تازه منتقل شده اند اینجا.رابین میرود پالتو وکیفش را توی کمد پشت میز اطلاعات آویزان کند،و کورال به او میگوید که این بیماریها مال منطقه پرت هستند.میگوید یک جور جابه جایی است،به دلیل ازدحام آنجا.منتها یک نفر این وسط حساب کار از دستش در رفته،و آسایشگاه منطقه در اینجا هنوز برای پذیرش آنها آماده نیست،برای همین تصمیم گرفته اند فعلا آنها را اینجا جا بدهند.بروم سلامی بکنم؟میل خودت است.آخرین باری که بهشان سر زدم هر سه بیهوش بودند.نرده کنار هر سه تخت سفری را بسته اند،مریض ها صاف دراز کشیده اند.کورال درست میگفت،ظاهرا هر سه خوابند.دو پیرزن ویک پیرمرد.رابین رویش را برمیگرداند،و بعد دوباره میچرخد.می ایستد و به پیرمرد نگاه میکند.دهانش باز است و دندانهای مصنوعی اش را،اگر داشته باشد،درآورده اند.ولی سرش هنوز مو دارد،موهای سفید ازته تراشیده.پوست و استخوان است،گونه هایش فرورفته اند،ولی قسمت بالای صورتش،نزدیک شقیقه ها،هنوز پهن است،و یک جور حالت اقتدار و-مثل آخرین باری که دیدش-اضطراب را حفظ کرده است.تکه های پوست چروکیده رنگپریده،تقریبا نقره ای،احتمالا آن جاهایی که قسمت های سرطانی را درآورده اند.بدنش تحلیل رفته،پاهایش زیر روتختی تقریبا محو شده،ولی سینه وشانه هایش هنوز نسبتا پهن است،خیلی شبیه آنچه به خاطر دارد.کارتی را که به پایه تختش وصل شده، میخواند.آلکساندر آجیک.دانیلو.دانیل.شاید این اسم دومش باشد.آلکساندر.شاید هم دروغ گفته باشد،احتیاط کرده باشد و،از همان اول و تقریبا تا آخر دروغ گفته باشد یا نیمی دروغ.برمیگردد طرف میز اطلاعات و با کورال حرف میزند.هیچ اطلاعاتی درباره آن مرد داری؟چطور مگر؟او را میشناسی؟شاید بشناسم.نگاه میکنم ببینم چه اطلاعاتی داریم.میتوانم تلفن کنم وبپرسم.رابین میگوید:عجله ای نیست.هر وقت فرصت کردی.فقط کنجکاوم.حالا دیگر بهتر است بروم سراغ مریض هایم.کار رابین این است که هفته ای دو بار با این بیمارها حرف بزند،درباره ضعیتشان گزارش بنویسد،درباره اینکه روند بهبود توهم یا افسردگی شان چگونه است،آیا داروها موثرند،و ملاقات با بستگان یا پدر و مادرشان چه تأثیری بر روحیه شان میگذراد.سالها در این طبقه کار کرده،از دهه هفتاد که نگهداری از بیماران روانی در نزدیکی خانه دوباره متداول شد،و خیلی از کسانی را که مدام برمیگردند میشناسد.چند درس اضافه گذرانده تا صلاحیت مداوای بیماران روانی را داشته باشد،ولی این کاری است که همیشه به آن علاقه داشته.مدتی بعد از آنکه از استرتفورد برگشته بود،بدون آنکه هر طور که بخواهید را دیده باشد،کم کم به این کار علاقه مند شده بود.چیزی-البته نه آن چیزی که انتظارش را داشت-زندگی اش را تغییر داده بود.آقای ری را میگذارد آخر،چون معمولا بیشتر از همه وقت میخواهد.همیشه نمیتواند آنقدر که او میخواهد وقت صرفش کند-به مشکلات بقیه بستگی دارد.امروز حال بقیه عموما،به برکت داروهاشان خوب است،و تمام مدت فقط به خاطر الم شنگه ای که راه انداخته اند معذرت خواهی میکنند.آقای ری،که معتقد است هرگز اجر زحماتش را برای کشف دی.ان.ای. نداده اند و از او قدردانی نشده،به خاطر نامه ای که برای جیمزواتسن نوشته بوده جوش آورده.به او میگوید جیم.میگوید:آن نامه ای که برای جیم فرستادم-خودم میدانم که وقتی چنین نامه ای میفرستم،یک نسخه اش را نگه دارم.ولی دیروز داشتم پرونده هایم را نگاه میکردم و اگر گفتی چه شد؟بگو ببینم چی شد.رابین میگوید:بهتر است خودت به من بگویی.آنجا نبود.نبود.آن را دزدیده اند. لابد جابه جا شده.یک نگاهی این دور و برها می اندازم.تعجب نمیکنم. باید مدتها پیش تسلیم میشدم.من با کله گنده ها در افتاده ام و مگر کسی میتواند آنها را شکست بدهد؟حقیقت را به من بگو.بگو ببینم،به نظر تو، من باید تسلیم شوم؟خودت باید تصمیم بگیری.فقط خودت.باز هم شروع میکند به برشمردن جزئیات بداقبالی اش برای رابین.او دانشمند نبوده، کارش نقشه برداری بوده،ولی احتمالا تمام عمر از نظر علمی پیشرفت کرده.اطلاعاتی که به رابین داده،و حتی طرح هایی که با مداد کمرنگی کشیده،بی تردید درست اند.فقط این داستان که سرش را کلاه گذاشته اند ناشیانه و کلیشه است،واحتمالا تا حد زیادی تحت تأثیر فیلم های سینمایی یا سریالهای تلویزیونی.ولی رابین همیشه از آن قسمت داستان خوشش می آید که او توضیح میدهد مارپیچ فنری چطور مثل زیپ باز میشود و دو رشته از هم جدا میشوند.نشانش میدهد این اتفاق چطور می افتد،با وقار بسیار،و با دستهای ستایشگر.هر رشته سفر مقرر خود را آغاز میکند تا بر اساس دستورالعمل هایش شبیه خود را بسازد.آقای ری هم آن را دوست دارد،از این موضوع شگفت زده است،اشک توی چشمهایش جمع میشود.رابین همیشه به خاطر توضیحاتش از او تشکر میکند،وآرزو میکند همان جا متوقف شود،ولی البته او نمیتواند.با وجود این،به اعتقاد رابین،دارد بهتر میشود.ولی شروع میکند به کندوکاو در زوایای ناشناخته بی عدالتی،و چیزی مثل آن نامه به سرقت رفته گیر میدهد،معنی اش این است که احتمالا دارد بهتر میشود.با کمی تشویق، و تغییر مختصری در کانون توجهش،ممکن است عاشق رابین شود.این قضیه قبلا هم با دو تااز مریض هایش اتفاق افتاده.هر دو زن داشتند. ولی این موضوع مانع از آن نشده بود که بعد از آنکه مرخص شدند با آنها بخوابد.اما آن موقع احساسش فرق میکرد.مردها احساس حق شناسی داشتند،خودش حسن نیت داشت.و هر دو طرف دچار یکجور نوستالژی بی جهت بودند.نه اینکه پشیمان باشد.حالا دیگر از کمتر چیزی پشیمان است.از روابط جنسی اش که مسلما پشیمان نیست،روابط هرازگاهی و پنهانی ولی در مجموع آرامش بخش.با توجه به نظری که مردم نسبت به او داشتند،احتمالا تلاشش برای پنهان نگه داشتن این روابط چندان ضرورتی نداشت-آدمهایی که حالا میشناخت همگی،مثل آنهایی که از مدتها پیش میشناخت،در اشتباه بودند.کورال یک ورقه چاپی میدهد دستش.میگوید:زیاد نیست.رابین از او تشکر میکند و ورقه را تا میکند و میرود طرف کمد که آن را بگذارد توی کیفش.دلش میخواهد وقتی آن برگه را میخواند تنها باشد. ولی نمیتواند صبر کند تا برگردد خانه.میرود به اتاق آرامش،که قبلا اتاق نیایش بوده.کسی آنجا نیست و فعلا آرامش برقرار است.
آجیک،آلکساندر.متولد سوم ژوییه 1924 در بییلویویتسی،یوگسلاوی، مهاجرت به کانادا در 29مه 1962،تحت تکفل برادرش دانیلوآجیک، متولد سوم ژوییه 1924 در بییلویتسی،تبعه کانادا.
آلکساندر آجیک تا زمان مرگ برادرش دانیلو در هفتم سپتامبر1995 با او زندگی کرده است.در25سپتامبر 1995به آسایشگاه درمان بلند مدت منطقه پرت منتقل شده،و از آن به در آنجا بستری بوده است. آلکساندرآجیک ظاهرا کرولال متولد شده یا اندکی پس ا ز تولد بر اثر بیماری کرولال شده است.در کودکی به آموزشگاه ویژه ای دسترسی نداشته.ضریب هوشی او هرگز تعیین نشده،ولی در زمینه تعمیر ساعت آموزش حرفه ای دیده،آموزش زبان اشاره ندیده.به برادرش وابسته بوده و به احتمال قوی غیر از او با هیچ کس ارتباط عاطفی برقرار نمیکرده.دلمردگی،بی اشتهایی،پرخاشگری گاه و بیگاه،سیر قهقرایی عمومی از زمان پذیرش.وحشتناک است.برادر.دوقلو.رابین دلش میخواهد این تکه کاغذ را جلو کسی،مقام مسئولی،بگذارد.این وحشتناک است.من این را قبول ندارم.ولی همین است که هست.شکسپیر باید او را آماده میکرد.دوقلوها اغلب در نمایشنامه های شکسپیر منشأ سوءتفاهم و فاجعه اند.این جور فریبها قرار است راهی باشند به سوی پایان نمایش.و در پایان رازها آشکار میشوند،شیطنت ها بخشیده میشوند،عشق حقیقی یا چیزی مانند آن دوباره شعله ور میشود،و آنهایی که سرشان کلاه رفته به قدری نارنین اند که لب به شکایت باز نمیکنند. لابد او رفته دنبال کاری.دنبال یک کار کوچک.مغازه را مدت زیادی به امید زیادی به امید آن برادر نمیگذاشت.شاید چفت در توری بسته بود-رابین اصلا سعی نکرده بود بازش کند.شاید به برادرش گفته بود تا جونو را میبرد آن دور وبر هواخوری،در توری را چفت کند و بازش نکند.رابین از خودش پرسیده بود چرا جونو آنجا نیست.کاش کمی دیرتر رفته بود.کمی دیرتر.کاش تا آخر نمایش مانده بود یا اصلا از دیدن نمایش صرف نظر کرده بود.کاش موهایش رامرتب نکرده بود. آن وقت چه؟چطور میتوانستند از عهده بر بیایند،او با آلکساندر،و خودش با جون؟آن طور که آلکساندر آن روز رفتار کرده بود،بعید بود بتواند با هیچ دخالتی،هیچ تغییری کنار بیاید.و جون قطعا آسیب میدید. از ازدواج رابین با یک خارجی بیشتر آسیب میدید تا از زندگی با آلکساندر کرولال زیر یک سقف.حالا نمیشود گفت که در آن شرایط چه اتفاقی می افتاد.همه چیز در عرض یک روز خراب شده بود،در عرض یکی دو دقیقه،نه با عصبانیت و هول و تکان،دعوا و ومرافعه، امید ویأس،و با آن وضعیت کشداری که این جور روابط معمولا خراب میشوند،مگر هر چه سریعتر اتفاق بیفتد تحملش آسانتر نیست؟ولی آدم معمولا این طور فکر نمیکند،نه در مورد خودش.رابین که نمیکند. هنوز هم حسرت شانسی را میخورد که آورده بود.خیال ندارد به خاطر اتفاقی که افتاده سرسوزنی شکرگذار باشد.ولی بالاخره عقیده اش عوض میشود وخدا را شکر میکند که موضوع را فهمیده.دست کم این قضیه را فهمیده-که باعث میشود همه چیز همان طور که بود باقی بماند،تا لحظۀ آن مداخلۀ احمقانه.آدم کفرش درمی آید،ولی ته دلش خوشحال میشود،شرمندگی اش از بین میرود.دنیایی که آنها در آن سیر میکردند،بی تردید دنیای دیگری بود.به اندازۀ دنیاهای ساختگی روی صحنه فرق داشت.قول وقرار سستشان،مناسک بوسه هایشان،ایمان راسخ و احمقانه شان به اینکه همه چیز خیلی راحت طبق برنامه پیش خواهد رفت.این جور وقتها،کافی است یک سانتیمتر این طرف و آن طرف بشوی تا همه چیز خراب شود.رابین مریض هایی داشته که فکر میکردند شانه ها ومسواک ها را باید به ترتیب مشخصی بچینند،کفش ها را باید رو به سمت معینی بگذارند،پله ها را باید بشمارند،وگرنه به نحوی مجازات میشوند.اگر رابین در آن قضیه شکست خورده،به خاطر آن لباس سبز بوده.به خاطر آن زن در مغازه خشکشویی،و آن بچه مریض،لباس سبز اشتباهی را پوشیده.کاش میتوانست این را به یک نفر بگوید.به او.
+ نوشته شده در جمعه ششم دی ۱۳۹۲ ساعت 14:33 توسط پینه دوز تنها
|