به نام دوست که تویی

 

 

داستانکی به یاد اردوی راهیان نور سال پیش، همین روزها،

بالا کشیدن از بلندیها "بازی دراز"

 

 

 

 

سرما به استخوانمان رسيده‌بود اما پدر مدام شعله‌ي علاءالدين را پايين مي‌كشيد. دانه‌هاي درشت برف را مي‌ديديم كه آن سوي پنجره از آسمان پايين مي‌امدند. شب‌ها صداي تير كمتر به گوش مي‌رسيد. انگار هر دو طرف جنگ را به طبيعت واگذار كرده‌بودند. اما پدر ديگر آن پدر گذشته نبود. ديگر شب‌ها به سكوت مي‌گذشت. وقتي پدر ساكت بود كسي نمي‌توانست حرف بزند.

بعد از آن دفعه كه آمدند و پدر را بردند همه‌چيز عوض شد. پدر دو شبانه روز تمام گم و گور شده‌بود و ما نمي‌دانستيم كجاست. مي‌دانستيم كه دست كومله‌هاست اما نمي‌دانستيم كجا بايد دنبالش بگرديم. بعد از دو شبانه روز سخت كه با گريه‌هاي مادر گذشت پدر پيدايش شد. كتكش زده‌بودند و تهديدش كرده‌بودند. ازش پرسيده‌بودند «پيت‌هاي نفت را كجا پنهان كرده‌اي؟» اما پدر همه چيز را انكار كرده‌بود و كتك سختي خورده‌بود. گفته بودند «اگر بفهميم نفت رسانده‌اي به سپاهي‌ها خانه‌ات را با همان پيت‌هاي نفت به آتش مي‌كشيم.»

نمي‌خواستند كسي از اهالي روستا نفت به رزمنده‌ها برساند. مي‌خواستند سرماي كردستان بچه‌هاي سپاه را شكست بدهد.

اما ما هم نمي‌دانستيم پدر كجا نفت پنهان كرده‌است. فقط مي‌دانستيم كه حتما امسال هم به فكر رزمنده‌ها هست. اين را وقتي مي‌فهميديم كه شعله‌ي علاءالدين را مدام كمتر مي‌كرد.